Wednesday, December 15, 2010

پرنده ای که در حال پرواز است، به فرمان شما از پر زدن باز نخواهد ایستاد، مگر آنکه تیری به سمتش شلیک کنید و جانش را بگیرید، یا دانه ای برایش بپاشید و او را مورد محبت قرار دهید، کدام را می پسندید؟
خشونت یا عطوفت؟

Tuesday, December 07, 2010

بعضی وقت ها از جایی می گذری، حسی می گوید بروی نزدیک تر اما نمی روی، می گذری اما آن حس می ماند هر لحظه مثل پاندول ساعت می آید و می رود، بر دیواره ذهنت می کوبد و دیوانه ات می کند. مثل حس دیدن یک گل و فرو خوردن اشتیاق بوییدن، لمس کردن، یا حتی گرفتن عکسی از آن، حس کنجکاوی برای دریافتن نحوه کار دستگاه عجیب موسیقی که مردی کنار خیابان آن را می نوازد و اشاره می کند که نزدیک بروی، حس برخاستن از صندلی اتوبوس بلکه پیرزنی بخواهد بنشیند، حسی که می گوید این فرصت ها فقط یک بار ممکن است پیش بیایند. فقط یک بار آن گل را ببینی، فقط یک بار صدای آن ساز را بشنوی، فقط یک بار به آن پیرزن کمک کنی، فقط یک بار یک نفر را دوست بداری ، فقط یک بار آن فروشنده دوره گرد عجیب از شهر تو بگذرد، و بعد از آن یک بار هر چقدر بدنبالشان بروی آن ها را آن گونه که در آن لحظه بودند، ناب و شگفت انگیز نخواهی یافت

Monday, November 08, 2010

برای رسیدن به دور دست، تنها خیره شدن به افق کافی نیست، نقشه ای باید داشت، توشه ای، وانگیزه ای برای گام برداشتن، رفتن و رسیدن
وقتی فکرهای عجیب به ذهنم می رسد، میدانم می توانم به زندگی ام امیدوار باشم

Friday, November 05, 2010

مثل آن عکس هایی که با آدم حرف می زنند، می برندت تا عمق تصویری که در ذهنت تداعی می شود، روزهایی، خاطراتی، اشخاصی، حرف هایی، گفته هایی، شنیده هایی، چشم هایی، نوشته هایی، سکوت هایی، آواهایی، رنگ هایی، آرزوهایی... مثل همان عکس ها که یک آن در ذهنمان قاب می شوند، میخی به دیوار ذهنمان می کوبند و به آن آویخته می شوند، گاهی چیزهایی می بینیم که انگار پیش ترها در ذهنمان قاب شده اند و اینک خود را به ما می نمایانند و ما را بر جای خود میخکوب می کنند

Sunday, October 24, 2010

دیشب خواب دیدم سوار مترو هستم و در ایستگاه خیابان ولیعصر پیاده شدم. انگار برای خرید چیزی رفته بودم آنجا، برای خرید بلیط یا چه نمی دانم دقیقا. بعد از نیمه شب بود و هوا تاریک روشن، تمام مغازه ها بسته بودند و فقط نوری هر از گاهی از تابلوهای تبلیغاتی مغازه ها به چشم می خورد. می دانستم خواب است اما حس خیلی خوبی داشتم. امروز به شدت دلم برای تهران تنگ شده است. برای خیابان های شلوغش، برای پارک هایش، کافه هایش، برای خیابان شریعتی، برای پالیزی، برای آن وقت ها که بعد از ظهر تعطیل پاییزی از سیدخندان تا سر میرداماد پیاده می رفتیم و بعدش هم اگر رمق داشتیم باز پیاده می رفتیم تا سینما فرهنگ و گاهی تا تجریش. برای کتاب پنجره، برای مرکز خرید اند.یشه، برای سر زدن به کتابفروشی مژدک و گپ هایمان، برای سینما آزادی، دربند، سپید و سیاه، شب های بارانی پارک نشاط و بوی برگ های خیس کاج و یک عالمه چیزهای دیگری که در هیچ جای دنیا مثالش پیدا نمی شود

Friday, October 01, 2010

می دانی هیچ جا وطن آدم نمی شود! البته وطن آدم همراه با هموطنانت است که برایت خاطره انگیز و دلنشین است. وقتی بدانی آن جا جایی برایت نیست، وقتی کاری از دستت بر نمی آید، باید اندوه دوری از خانواده و سرزمینت را همراه خود در غم و شادی دیار غربت به دوش بکشی.
می دانم اگر مردم این جا آنقدر مهربان نبودند مطمئنا تابحال بارها بالشم از اشک خیس می شد، خوب است نمی گذارند احساس تنهایی کنم
:)

Wednesday, September 29, 2010

کلاس چهارم دبستان که بودم اولین سالی بود که درس جغرافیا داشتیم، آن روزها یک کره ی زمین داشتم روی میز تحریرم. هر از گاهی که از کنارش می گذشتم چرخی به آن می دادم و دوری در آن غرق می شدم. هر بار مکان تازه ای کشف می کردم و به خود می بالیدم. با خود فکر می کردم که آیا ممکن است شخص دیگری هم اکنون همچون من روی کره ی زمین بزید و به همین چیزها بیندیشد که من می اندیشم؟ به اینکه کجاهای این کره را در خواهم نوردید؟ تماشای نقشه ی خشکی های زمین و جهت یابی با قطب نما از سرگرمی های مورد علاقه ی من بود. هر موقع که می توانستم نقشه ی بزرگم را کف اتاقم پهن می کردم و به تماشای تصورات خود از آرزوهایم می نشستم. اینکه روزی به بالاتر از آسمان سفر کنم و از آن بالای بالا به تماشای کره ی زمین واقعی بنشینم. یادم می آید که چقدر به نجوم و زمین شناسی علاقه مند بودم. شب ها به تماشای ستاره ها می نشستم و به خود امید می دادم. آن وقت ها مثل این روزها نبود که به آسانی بتوان به منابع اطلاعاتی دسترسی داشت. من بودم و یک کتاب اطلاعات عمومی در سطح نوجوانان که آن را چندین بار خوانده بودم و هر بار از خواندنش لذت می بردم. وقتی به کسی می گفتم این ها مباحث مورد علاقه ام هستند، می خندیدند و می گفتند، در ایران فکرش را هم نکن، نه پولی درش هست و نه آینده ای جز خواب و خیال! از آن موقع تصمیم گرفتم آرزوهایم را به کسی نگویم! خودم راهم را انتخاب کنم و امیدوار باشم

Thursday, September 23, 2010

Wednesday, September 22, 2010

نور ملایمی از پنجره به درون اتاق می تابد، سر و صدای اتوبوسی که از خیابان می گذرد بیدارم می کند. مثل هر روز یک ساعت زودتر از آن که ساعتم زنگ بزند بیدار می شوم. سومین هفته از زندگی من دور از خانه آغاز می شود. چه می گویم، حالا دیگر به نوعی اینجا خانه ام شده است. زندگی روزی در میان کسانی که می شناسیشان و روزی در میان کسانی که چندان نمی شناسیشان. چندان غریب نیست فقط باید بیاموزی هر درسی را که این راه به تو می دهد. یاد گرفتن زبانی دیگر، دوستی های نو، افکار، فرهنگ ها و درس هایی که فقط باید در آن حل شد تا آموخت و به خاطر سپرد
این آغاز مرحله ی جدیدی از زندگیست، و کمانی به سوی رویاهایی که انتظار می کشند حقیقت را

Friday, August 13, 2010

کلاس اول دبستان که بودم مدرسه ما تو یکی از روستاهای دور افتاده ی آذربایجان بود. مدرسه ی ابتدایی با تعدادی کلاس، نه چندان بزرگ، و کلاس ها طوری بود که کلاس های دخترا و پسرا شیفت مخالف هم بودن و به طور گردشی هر دو هفته این شیفت جابجا می شد. البته کمی که از سال تحصیلی گذشت یه مدرسه ی نو برای دخترا درست کردن و ما از اون مدرسه رفتیم. اون موقع که مدرسه مشترک بود، بیشتر کارکنای مدرسه مرد بودن. اون میون یه آقایی هم بود که معلم کلاس اول پسرونه بود. یه مرد نسبتا قد کوتاه و کمی هم چاق موهای به رنگ قهوه ای روشن مایل به نارنجی و ریش و سبیل نسبتا کم پشت و همرنگ موهاش. تا جایی هم که یادمه همیشه پیراهن مردونه سفید با خط های کمرنگ فاصله دار و یک شلوار پارچه ای مشکی می پوشید. البته علاوه بر اینکه معلم پسر کلاس اولی ها بود، ناظم هم بود! تابستون قبل از کلاس اول هم که ما به عنوان پیش دبستانی می رفتیم مدرسه میومد و به ما سرمشق لوحه می داد. صورتش همیشه یه حالت داشت و از چهره ش نمی شد پی برد که داره به چی فکر می کنه یا اینکه خوشحاله یا ناراحته یا عصبانی! زیاد ازش خوشم نمیومد شاید به خاطر اینکه ناظم بود و معمولا تو دستش تیر و تخته بود و گاه و بی گاه احتمالش می رفت باهاش بزنه تو سر و کله بچه ها ! من اون موقع صحبت کردن به زبون آذری بلد نبودم، برام سخت بود هرچند تحت شرایطی که داشتم مجبور شدم یاد بگیرم، اما اون اوایل که رفته بودم مدرسه وقتی از این آقای ناظم فارسی سوالی می کردم، ترکی جوابمو می داد! خیلی رو اعصاب بود، برام عجیب بود که یه نفر که معلمه چطور می تونه فارسی صحبت کردن بلد نباشه! یه جورایی هم بهم بر می خورد احساس می کردم چون ناظمه این طوریه از قیافه شم که نمی شد فهمید خوش اخلاقه یا بد اخلاق! اما من چند بار دیده بودم که با چوب بچه هارو می زد مخصوصا پسرای کلاس پنجمی رو، که البته من بهش حق می دادم
بگذریم نمی دونم یه دفه چطور شد که امشب یاد اون آقا افتادم، دارم سعی می کنم اسمشو به خاطر بیارم، شاید اصلا همون باعث شد به خودم بیام تا زبونشونو زودتر یاد بگیرم واصلا سعی کنم تا خودم گلیمم رو از آب بکشم بیرون


Thursday, August 12, 2010

چه دلیلی داره برای انجام کاری که در موردش ممطمئنم و مدت هاست- منظورم مدت خیلی زیادیه نه چهار پنج سال بلکه خیلی بیشتر- بهش فکر می کنم به بقیه اجازه بدم نظرشونو به من منگنه کنن! نه! من راهی رو که رفتم و خواهم رفت ادامه می دم! باید بگم در این مورد خودم تشخیص می دم چی کار کنم و نظر هیچ کس هم برام مهم نیست و برای اولین بار در زندگیم می خوام خودخواه باشم
از این به بعد راجع به انجام کاری که فکر می کنم درسته فکر نمی کنم، بلکه انجامش می دم

Saturday, August 07, 2010

این روزها یکی از بزرگترین دغدغه های من آب شدن یخ های کره زمین است


Monday, July 26, 2010

I've uploaded a new soundtrack for my Music box,
Title : Love and Longing
This is a soundtrack of a Korean movie " My Sassy Girl"

Tuesday, July 20, 2010

همه ی این چند وقتی که مسافرت بودم به کنار، چیزی که دو روز مونده به برگشتم تو خونه ی مادربزرگم دیدم و خیلی منو ذوق زده کرد یه گلدون بود،
بله یه گلدون
:)

Monday, July 19, 2010

در زندگی گره هایی هست، گره هایی که ما را مجبور به چرخیدن می کند تا بازشان کنیم، بپیچانیمشان، دورشان بزنیم
گره هایی که ما را وادار می کند قید دوست داشته ها و دوست نداشته هایمان را بزنیم، وابستگی ها، دوستی ها، عشق ها، بودن ها، دیدن ها
گاهی این گره ها در ابتدای زندگی ما انسان ها هستند، گاهی در میانه، گاهی در انتها، و گاه بی انتها در زندگی مان ظاهر می شوند، و ما را در زندگی تاب می دهند، می پیچانند، گره می زنند و آزاد می کنند
...


Wednesday, July 07, 2010

هر کسی برای خودش ستاره ای در آسمان دارد؟ وقتی کوچکتر بودم شب ها روی تراس خانه مادربزرگم دراز می کشیدم، به آسمان خیره می شدم، ستاره ها را تماشا می کردم، دنبال ستاره ام می گشتم، همیشه یکی از ستاره ها از بقیه پر نورتر بود که من آن را از آن خود می دانستم. با خودم فکر می کردم که اگر به ازای هر نفر یک ستاره در آسمان باشد، پس حتما خیلی ستاره در آسمان هست... دایی ام به من یاد داده بود ستاره ها را بشمارم. من شروع می کردم ستاره ها را می شمردم و هر ستاره را به کسی نسبت می دادم. اما همیشه پرنورترین ستاره را مال خود می کردم. بعد ها فهمیدم خیلی ها به آن ستاره پرنور نظر دارند، پس نمی تواند متعلق به من باشد، ستاره ای که مال خودم باشد به این سادگی ها نمی تواند در دسترس همه باشد! ستاره ی من را فقط خودم می بینم، ستاره ای در دوردست، آن قدر دور است که خیلی وقت ها خودم هم نمی بینمش، فقط می دانم کجای آسمان است، فقط گاهی، گاهی وقت ها در آسمان پیدایش می شود، برقی می زند و در حجم نورانی ستاره های دیگر گم می شود. آن ستاره را دوست دارم، آن وقت ها وقتی شب ها به آسمان خیره می شدم، به ستاره ام قول می دادم که روزی از نزدیک ملاقاتش خواهم کرد.
ستاره ای که فقط متعلق به خود من است
:)

Saturday, July 03, 2010

الف- من شجاعم
ب- دختر شجاع؟
الف- بله، خودم هستم

Monday, June 21, 2010

هستی Take it easy الف- کلا آدم
نیستم Don't care ب- شاید، ولی

Friday, June 18, 2010

خب آدم وقتی دلش بشکند، دلش می شکند دیگر
چه موقع دلش می شکند؟
بستگی دارد اما اگر دلش بشکند ممکن است اشکش در بیاید
آدم ها هر چقدر پوستشان هم کلفت باشد و به روی خودشان نیاورند بالاخره روزی دلشان نازک می شود، می شکند
اشکشان در می اید
قلبشان درد می گیرد، دردی از قلب می تپد، جاری می شود و تا سر انگشتان شعله می کشد

پ.ن1: این جمله آخرو که تایپ کردم احساس کردم قبلا در گذشته هم این جمله رو تایپ کردم و اون موقع هم باز همین فکرو کردم!
-----------------------------------------------------------------------------------
فقط می گویم چیزی نمانده طاقت بیار
طاقت می آورم
همین طور است، همانطور که تا به اکنون تاب آورده ام

پ.ن2: حالا بی خیال این حرفا، قالب وبلاگو عوض کردم
:D

Monday, June 07, 2010

!پتونیا، پتونیا
پتونیا اسم گلی بود که برای اولین بار خودم مسئولیت نگهداری اش را به عهده گرفتم. روز ها به آن آب می دادم، برگ هایش را از گرد و غبار پاک می کردم. شب ها کنار پنجره می نشستیم دو تایی من و پتونیا آسمان را تماشا می کردیم، هر دومان سکوت می کردیم و گوش می سپردیم به صدای جیرجیرک ها. پتونیا، گل دوست داشتنی من! آخرش چه شد! من نبودم، پتونیا تنها ماند، هیچ کس به اندازه من نمی توانست مراقبش باشد، پتونیا این را می دانست، ای کاش نمی دانست! پتونیا غمگین شد، هفته ای یک بار به دیدنش می رفتم. پتونیا مثل قبل نبود، ته مانده ی لبخندی بر آخرین برگ های سبز رگه دارش باقی مانده بود. آخرش پژمرد. آن موقع سرم شلوغ بود زیاد خیالم نبود که گلم پژمرد. اما بعد از آن نتوانستم گلدانی جایگزینش کنم. بدنبال گلی مشابه بودم، پتونیایی دیگر، اما پیدایش نکردم. گل های دیگر، گل های زیباتر، رنگ به رنگ، برگ های شفاف، نه ! نه! نمی شود. یعنی راست است که می گویند انسان ها اولین عشقشان را فراموش نمی کنند؟! شاید پتونیا اولین عشق من بود! اولین گلدان، اولین مسئولیت، اولین دلبستگی! شاید اگر گل دیگری در آن گلدان بود اولین عشق من می توانست یک ارکیده ی وحشی باشد یا یک لاله ی واژگون! اما حالا پتونیا! هربار که از مقابل گل فروشی می گذرم همانجا خشکم می زند، وارد مغازه می شوم،همه جا را بدنبالش جستجو می کنم، داخل ویترین، داخل مغازه، حتی گلخانه ای را که در آن گل هایشان را پرورش می دهند، تا شاید ردی بیابم از گمشده ام، پتونیا! اوایل بهار سری به گلفروشی زدم، جستجویم را آغاز کردم، طبق معمول گلدانی انتخاب کردم تا با خود ببرم ، شاید کمی دوری پتونیا را تسکین دهد -اما همیشه این گل های بی نوا زود می پژمرند، می دانند پای عشق دیگری در میان است- گلدان را روی میز گذاشتم تا گلفروش بیاید. روی میز چه دیدم؟ باورم نمی شد! پتونیا! گلدانی از پتونیای سرخ! گلفروش آمد، و من با هیجان فریاد زدم پتونیا!
- بله خانم گلدان زیباییست، پتونیاست!
پتونیای سفید هم دارید؟
- باید نگاهی به گلخانه بیندازم
گلفروش مرد میانسالی بود با چشمان آبی روشن که طاسی سرش برق چشمانش را دوچندان می نمود، بعد از دقایقی آمد
- فقط پتونیای سرخ داریم! پتونیای سرخ خواهان بیشتری دارد، چرا همین را نمی برید؟ پتونیای سفید پتونیای معمولی است، در مقابل سرما هم مقاوم نیست
نمی دانستم چه بگویم، همانطور که در آن چشمان آبی براقش نگاه می کردم دوست داشتم بفهمد که از نظر من پتونیای معمولی بی نظیر است! با خودم می گویم نکند پتونیای من را سرما از بین برده باشد! خداحافظی کردم و رفتم
پتونیای سفید، نمی دانم به این خاطر که من بدنبالش هستم پیدایش نمی کنم ؟ یا چون نایاب است این همه مشتاق یافتنش هستم

Friday, June 04, 2010

:) دندونپزشک ها رو دوست دارم

Monday, May 31, 2010


تصویرگر: لیدا طاهری
دوست دارم این گونه رویای شبانه ام را با ستاره ها در میان بگذارم
من از آدم هایی که با بد اخلاقی می خواهند چیزی را به کسی یاد بدهند بیزارم، از اینکه خودم هم با بد اخلاقی بخواهم چیزی به کسی یاد بدهم بیزارم. اصلا از بد اخلاقی بیزارم

پ.ن: ای کسی که می خواهی راه رفتن یاد دیگری بدهی، وقتی آموزشت را دادی پایت را از کفشش در بیاور بگذار خودش راه رفتن را تمرین کند، وگرنه کله ملق خواهید زد

Wednesday, May 26, 2010

ناچار بودم چندين ساعت را در آن ايستگاه كوچك بگذرانم. هر لحظه انتظار داشتم ماريا را ببينم. منتظر اين پيشامد بودم، با همان خرسندي تلخي كه وقتي بچه بوديم و ما را دعوا كرده يا كتك زده بودند جايي پنهان مي شديم به اين اميد كه بزرگترها به جستجوي ما بيايند و بد رفتاريشان را جبران كنند. ولي ماريا هرگز نيامد. با رسيدن قطار من براي آخرين بار نگاهي به جاده انداختم، به آن اميد كه شايد در آخرين لحظه پيدايش شود، ولي نشاني از او نبود؛ اندوه من وصف ناپذير بود. /
تونل- ارنستو ساباتو

------------------------------------------------------------
پ.ن: اين قسمت كتاب برام جالب بود، خيلي وقت بود مي خواستم اينجا بنويسم
به نظرم عبارت "از دل برود هر آنكه از ديده برفت" در مورد آدمايي كه حافظه تصويري خوبي دارن كمتر مصداق پيدا مي كنه، مگر اينكه خودشون بخوان

Sunday, May 23, 2010

يه چيز جالبي كه متوجه شدم اينه كه وقتي نظرات اطرافيانم (مثلا خانواده) خيلي متفاوت از نظرات منه، تصميماتي كه مي گيرم هم معمولا به نظرشان غريب و غيرممكن مياد. بنابراين تمام تلاششونو به كار مي برن تا من راه عاقلانه اي كه به نتيجه موردنظر مطلوبشون منتج مي شه برگزينم! جالب اينجاست در نهايت بعد از اينكه من همون راهي كه خودم انتخاب كردم رو با مقاومت و پافشاري و مقابله با موانعي كه خودشون جلو پام گذاشتن طي مي كنم، بهم افتخار مي كنن! خب از اول بذارن من با خيال راحت به كارم برسم، آخر داستانو كه نبايد اولش تعريف كرد، بالاخره هر راهي آخرش يه نتيجه مثبت داره

Thursday, May 20, 2010


اين روزها وقتي ياد سال گذشته همين موقع ها ميفتم، دلم مي گيرد، خيلي زياد
دلم براي آن روزهاي خوب تنگ شده
براي بعضي آدم ها
و خيلي چيزها
همه چيز تغيير كرده، حتي محل زندگي ام، دلم براي حياط خانه قبلي مان تنگ شده
حالا نمي شود بهار را احساس كرد جز به سختي

Tuesday, May 18, 2010

!بعضي شماره ها رو هر كاري كني حفظ نمي شي، مخصوصا اگه كاربردي باشه، مثل كد ملي يا كد پستي
بعضي شماره ها رو كافيه فقط يه بار از روش بخوني كه يه جا وارد كني، همچين مي چسبه به مُخت كه هر كاري هم كني يادت نمي ره
!هميشه ارديبهشت زود ميگذره، برعكس نيمه دوم فروردين

Saturday, May 15, 2010


امروز بعد از ظهر تو خونه نشسته بودم تلويزيون تماشا مي كردم، كه ديدم از بيرون يه صدايي مياد! مثل صداي قيژ قيژ كشيده شدن يه نوار فلزي روي زمين. از پنجره بيرونو نگاه كردم ديدم سورنا پسربچه همسايه طبقه پايينمونه با يه پسر بچه كوچولوي ديگه، هر كدوم يه دونه از اين متر هاي فلزي كه جم مي شه دستشونه. متر ها رو باز كردن و دارن دور حياط مي چرخن. ياد قبلنا افتادم كاملا حس كردم الان اون دوتا از بازي با اون مترها چه كيفي مي كنن. وقتي كوچيك بودم خيلي از اين مترها خوشم ميومد، تو بازي هام ازشون به عنوان قلاب ماهيگيري يا طناب نجات استفاده مي كردم :دي
پسر كوچولو هي متر رو باز و بسته مي كرد و اينور اونور مي پريد. سرشو بلند كرد، خنديد سلام كرد؛ پرسيدم: اسمت چيه؟
گفت: اسپايدرمن
:)
!دلم نمي خواهد بعدا خودم را لعنت كنم بگويم چه آدم بي عاطفه اي بودم

Thursday, May 13, 2010

هميشه از هواي ابري بهار لذت مي برم. مخصوصا وقتي عصرا همه جا از بس ابريه تاريك مي شه و رعد وبرق مي زنه، يه جورايي انگار سبزي درختا روي آسمون منعكس مي شه! بعد يهو نم نم بارون مي زنه بوي خاك بلند مي شه، بعدش تند مي شه، خيلي تند! بارون وحشي! خيلي هيجان انگيزه، قبلنا كه مدرسه مي رفتيم اين جور وقتا همه با هم از كلاس مي زديم بيرون دست همو مي گرفتيم دور حياط مي چرخيديم! خيلي لذت بخشه خيلي خيلي خيلي

Saturday, May 08, 2010

وقتي منتظر چيزي باشي، بايد راهي پيدا كني، راهي براي اينكه از بيداري نميري. به انتظارت فكر نكني. آنقدر خسته شوي كه بدون آنكه بفهمي خوابت ببرد. زمان يادت برود. هر كاري كه مي تواني بايد انجام دهي. يك جور مبارزه است شايد هم يك جور مقاومت. كتاب بخوان، آواز بخوان، برقص، بنويس، حرف بزن، نقاشي كن، هر كاري بلدي انجام بده! اين مدت كار من همين بود، روزها بي سر و صدا در اتاقم مي خزيدم، رنگ ها را آماده مي كردم، سپس نقاشي نقاشي نقاشي، مهم نيست اصلا چه مي كشم، براي چه و چگونه، يك جور وقت گذراني لذت بخش، از صبح تا شب، شب تا صبح. بينش سري به اينترنت مي زنم گاهي اگر دوستي باشد، فيس بوكي جايي، دوباره برمي گردم، روزها پايين ميروم منتظر پستچي مي مانم، بر مي گردم دوباره به نقاشي ادامه مي دهم. موقع نقاشي موسيقي گوش مي دهم. به دوستي زنگ مي زنم: بي زحمت يه سري آهنگ كه خودت دوست داري معرفي كن! نقاشي هايم تكراري شده اند مي گويد: تو كه مي داني براي من انتخاب آهنگ كار سختيست اما مي توانم نقاشي بهت معرفي كنم يا فكر مي كنم بعدا بهت خبر مي دهم! من حوصله انتظار ندارم. بي خيال
رنگ هايم تمام مي شوند، به مغازه سر خيابان مي روم، همان كه پشت پارك است. آنجا را دوست دارم. وارد آنجا مي شوم طبق معمول يك قلم موي تازه برمي دارم. مي روم قسمت رنگ ها. صاحب مغازه مي آيد: چيزي لازم داريد؟ بله. شماره رنگ ها را روي ميز مي گذارم، نگاهي به شماره ها مي اندازد، قفسه پشت سرش را نگاه مي كند، سرش را مي خاراند، به زير ميز مي رود. سرش را بلند مي كند: متاسفم رنگ هايمان تمام شده اند. همين ديروز يك بسته رنگ برديد! مصرفم خيلي بالا رفته. اما عيبي ندارد. كمي از رنگ هاي قبلي باقي مانده فعلا با همان ها سر مي كنم. پس همين قلم مو را برمي دارم. مي داني خوبي نقاشي اينست كه مي تواني هر كسي را كه دلت بخواهد به هر شكلي و هر حالتي كه دوست داري به تصوير بكشي، هر طور كه دلت بخواهد


حالا هرطور هم بشود بنده در نهايت اعتقاداتم ميهن پرستانه است، اينو خودم قبلا هم مي دونستم، طي يه مكالمه با يه دوست غير ايراني بهم يادآوري شد 

 اين مترجم هاي آنلاين هم بعضي وقتا آدمو گرفتار مي كنن،  بخواي به زبون خودت يه چيزي بنويسي اين خارجكيا نفهمن نمي شه كه نمي شه

Tuesday, May 04, 2010


 


 هميشه يكي از چيزهايي كه از ديدنش خيلي ناراحت مي شدم كودكاني بودند كه حالا به هر دليل، بي سرپرست بودن، فقر يا هر دليل ديگر در خيابان ها، سر چهارراه ها، كنار پياده رو، روي پل هاي عابر پياده يا داخل مترو در حال دستفروشي هستند، يا غروب هاي سرد زمستان كنار پياده رو در حاليكه ترازويي روبرويشان گذاشته اند، دفتر مشقي روي پايشان است و سعي مي كنند با بخار دهان خودكارشان را گرم كنند براي ادامه نوشتن تكاليفشان. هميشه با ديدن اين كودكان دو ذهنيت برايم ايجاد مي شود، اول اينكه اين كودكان بسيار در سختي هستند، و اين انصاف نيست كه كودكيشان و بهترين دوران زندگيشان را اين گونه بگذرانند. دوم اينكه اين كودكان بسيار مسئولند، گاهي زودتر از آنچه از آن ها انتظار مي رود بزرگ مي شوند، خيلي از آن ها خانواده شان را مي گردانند. مخارج مادر بيمارشان، خواهر كوچكشان، شايد زندگي در قبال رنجي كه به آن ها مي دهد، در قبال گنجي كه از آن ها مي گيرد، در قبال لحظه لحظه كودكيشان، چيز ديگري عايدشان مي كند، هميشه دوست داشته ام بتوانم كاري برايشان كنم، نه اينكه ازشان فالي بخرم، يا خودم را با ترازويشان وزن كنم، دوست داشتم مطمئن باشم كه آن ها نيز زندگي را دوست دارند و نه براي بقا بلكه براي زندگي زنده اند. دوستشان دارم. وقتي مي ديدم مصطفي پسرك هفت ساله بلافاصله پس از مدرسه اش مي دويد روي پل عابر پياده، كيسه اي پر از دستمال هايي با فال حافظ از كيفش بيرون مي آورد. دفتر نقاشي اش را باز مي كرد، آن چنان با لذت نقاشي مي كرد كه من هر بار چند دقيقه مي ايستادم و نقاشي كردنش را تماشا مي كردم. فكر مي كنم همه ما در قبال اين كودكان مسئوليم. اين ها را گفتم نه براي اينكه بگويم چه استعدادهايي در گوشه و كنار خيابان ها به هدر مي رود، نه براي اينكه بگويم زندگيشان سخت است، همه ي ما خودمان اين ها را مي دانيم. اين ها را گفتم تا بگويم كاش فقط رنج اين كودكان سرما و فقر بود. اين ها را گفتم تا بگويم پسركي را مي شناختم كه همراه با خواهر كوچكترش در مترو دستفروشي مي كرد، از همان دستمال هاي فالي كه گفتم مي فروخت. وارد واگن كه مي شد هميشه يك بسته دستمال از او مي خريدم، مي گفت دستت  درد نكنه خاله، هر كه از او دستمالي مي خريد تشكر مي كرد و همين را به او هم مي گفت، مي رفت طبقه ديگر واگن بقيه دستمال هايش را مي فروخت، دوباره باز مي گشت يكي يكي به همه كساني كه از او خريد كرده بودند مي گفت دستت درد نكنه خاله دستت خيلي سبك بود كلي فروش كردم. بعد تا ايستگاه بعدي مي رفت به فروشنده هاي ديگر مترو در فروش اجناسشان كمك مي كرد. امروز كه داشتم با مترو به تهران مي رفتم، خانمي از فروشنده هاي مترو داشت در مورد مامورهاي مترو صحبت مي كرد و اينكه همان پسر بچه كه گفتم چند روز پيش يكي از مامورهاي مترو همه ي دستمال هايش را به زور مي گيرد و بي توجه به التماس ها و گريه هاي پسر با خود مي برد; دو روز پيش در ايستگاه جوانمرد قصاب دوباره مامور مترو پسرك را در ايستگاه مي بيند و پسرك هشت ساله بينوا هنگامي كه دارد از چنگ مامور مي گريزد سُر مي خورد و به زير قطار مي افتد. مامور مترو هم انگار كه وظيفه اش را به بهترين نحو انجام داده باشد در ايستگاه قدم مي زند. وقتي اين ها را شنيدم انگار قلبم پاره پاره شد، نتوانستم جلوي اشك هايم را بگيرم

 

Wednesday, April 28, 2010

گاهي در زندگي به خودمان قول هايي مي دهيم، قول هايي كه بنا به دلايلي خود را ملزم به عمل به آن ها مي دانيم. روز ها و شب ها بدان مي انديشيم، با انديشه ي آن به خواب مي رويم. با روياي آن از خواب برمي خيزيم. روزها تكرار مي شوند، همه تلاشمان را به كار مي گيريم، مانع ها را بر مي داريم، هر روز تلنگرهايي ما را به ياد قولمان مي اندازد، روزي به انديشه ي خود بزرگترين مانع را پشت سر مي گذاريم، بعد خيالمان راحت مي شود. مي گوييم خوب است فعلا استراحتي مي كنم بعد فكر مي كنم اصلا شايد ديگر بهتر باشد قولم را فراموش كنم ! اين گونه خود را فريب مي دهيم، دور مي شويم، با خود غريبه مي شويم، قولمان را فراموش مي كنيم، ديگر تلنگر ها اثري نخواهند كرد.از شرشان جايي پناه مي گيريم تا به خيال خودمان نفسي تازه كنيم، آرامشي بگيريم. اما بالاخره بايد تسليم شد، از خودمان نمي توانيم فرار كنيم. دير يا زود توفاني برپا مي شود، گردبادي مي آيد، ما را از جايمان مي كند و به سر قولمان برمي گرداند، قول هاي قديمي با قدمتي بيش از نصف عمرمان

Monday, April 26, 2010

از خيلي وقت پيش تر ها، منظورم زمانيست كه براي اولين بار احساس كردم مجبورم براي حضور در اماكن عمومي از مانتو و روسري استفاده كنم، هميشه يك استرس و نگراني همراه من بوده، اينكه مبادا خداي ناكرده روسري ام بيفتد و چشم ناپاكي چپ چپ نگاهم كند، مردي پشت عبا چشم غره برود، ماشين گشتي بايستد، سري از پنچره اش بيرون بيايد، مردي نظامي با چشم هاي غضبناكش تذكري بدهد و بغضم را بتركاند. بگذريم كه دوران كودكي و نوجواني ما اين گونه گذشت، همراه با گونه اي ترس، اضطراب، اندوه. اين روز ها شنيده ام قرار است زمين لرزه بيايد، زمين لرزه اي به خاطر موهاي من، موهاي ما، بدحجابي دختران اين سرزمين، دختركاني كه همواره در دلشان زمين لرزه اي بوده از ترس، اضطراب، خوف، جستجوي راهي براي فرار، براي گريختن از چشم هايي كه مدام آن ها را مي پايد. اگر قرار است زمين لرزه بيايد،بگذاريد بيايد. آرزو مي كنم اين بار بادي بيايد، روسري ام را ببرد،بلكه زمين لرزه اي بيايد و همه ي آن چشم هاي ناپاك را به زير گل ببرد. 

 

Saturday, April 24, 2010

الان اومدم بگم اگه چيزي نمي نويسم نگران نباشيد. اينترنتم يه كم مشكل داره، الانم با ضرب و زور و كلي تلاش با كمك بلوتوث و جي پي آر اس موبايلم تونستم وارد بلاگر بشم
اميدوارم زودتر مشكل اينترنتم برطرف شه

Tuesday, April 06, 2010

چند روز پيش سررسيد 88 رو برداشتم، يه جورايي اتفاقاتش رو مرور كردم، تو بعضي صفحاتش يه چيزايي مربوط به اتفاقات اون روز يادداشت كرده بودم. گفتم بد نيست چند تاشو اينجا بنويسم
شنبه 15 فروردين
چه روز سردي! وه كه تمام آرزويم از صبح تمام شدن كلاس اول بود و هر لحظه تماشاي ساعت! و تمام شدن كلاس بعدي! غلتيدن در رختخواب گرم و خوابي آسوده
يكشنبه 16 فروردين
برخواستن همچون جوانه اي كه سر از خاك بيرون مي آورد، تنش را به دست باران و آفتاب مي سپارد، مي بالد، سبز مي شود، شكوفا مي شود، دست در دست باد مي رقصد... اما ريشه در خاك مي دواند! كاش پرواز را تجربه كند
دلمان تنگ مي شود، كاش سبز شويم
جمعه 4 ارديبهشت
به خانه مرضيه مي رويم، با عسل بازي مي كنم. عسل سلام مي كند، مرا دوست مي دارد، يكي از پرهايش را مي كند و به من مي دهد. خنديدن از ته دل، خنديدن به جوك يا نمايش خنده دار نيست، شادماني است كه تمام وجود را فرا مي گيرد و مانند دم و بازدم زندگي مي بخشد، شادماني از زنده بودن، از طبيعت، يك دوست، يا يك بازي دسته جمعي
چهارشنبه 23 ارديبهشت
براي امتحان درس بخوانم. مسابقه دارت! فردا تنها مي مانم! عاطفه با موزي به نمايشگاه كتاب مي رود. الهه با الناز به ديلمان مي روند
كمي بي حوصله شده ام
جمعه 22 خرداد
حالا دليل قشنگي آن روزها را مي فهمم. همه چيز روشن بود و تحمل همه چيز آسان، روزها روشن بود و نوري درخشان از جانب آينده بر آن مي تابيد و با نيرويي شگفت انگيز مرا به جلو مي راند، راه را روشن مي كرد همچون رويايي كه به حقيقت خواهد پيوست و اكنون رويا پردازي هاي كودكانه ام را در چهره ي عروسكي چشم آبي كه لابه لاي وسايل قديمي ام در اسباب كشي پيدا مي كنم مجسم مي بينم
شنبه 10 مرداد
تماسي ساده براي احوالپرسي، گاه چه تپشهاي سنگيني بر قلبمان تحميل مي كنيم
يكشنبه 5 مهر
شبيه سازي ميدان دور، تحويل كتاب انستيتو پاستور
چهارشنبه 16 دي
دفاع
دوشنبه 19 بهمن
سري به دانشگاه، ملاقات با دوستان، صرف ناهار با يك دوست ، تمام مدت خانم مسني كه پشت ميزي زير پله ها نشسته بود به من زل زده بود، غذايش را سفارش داد، همچنان مرا نگاه مي كرد، سنگيني نگاهش توجهم را جلب كرد، غذايش را آوردند، مرا نگاه مي كرد آرام آرام اشك مي ريخت
سه شنبه 25 اسفند
چهارشنبه سوري
---------------------------------
پ.ن
البته خيلي بيشتر ازاين ها بود

Tuesday, March 23, 2010

به افتخار سال جديد آهنگ رو هم عوض كردم
(:

Monday, March 22, 2010

به سلامتي سال كهنه كوله بارشو بست و رفت. بايد بگم از ته دل از رفتنش خوشحالم. حالا نه اينكه بگم سال بدي بوده ... اما خب با شروع سال جديد ما يه قول هايي به خودمون مي ديم، كارهاي جديدي رو شروع مي كنيم، با روحيه ي تازه تري دنبال كارهامون رو مي گيريم، به هر حال يه جورايي از اومدن سال جديد خوشحاليم. اميدوارم امسال براي همه سال خوبي باشه

خلاصه اينكه سال نو مبارك
(:

Tuesday, March 09, 2010

د ل ت ن گ ي


painted by: Rozalin

Monday, March 08, 2010

پارسال همين موقع ها بود، بيشتر بچه ها رفته بودن خونه هاشون، من و چند نفر ديگه مونده بوديم خوابگاه، سرعت اينترنت عالي بود، بيشتر وقتمونو با اينترنت مي گذرونديم، اوايلي بود كه جو فيس بوك راه افتاده بود. اون يكي دو هفته آخر سال عالي بود، الهه هفته آخر دفاع داشت، منير هم نرفته بود اصفهان، دور هم بوديم، خيلي خوب بود بيكاري فرح بخشي بود، مي رفتم مقاله سرچ مي كردم يه شب تا صبح همه ي مقالاتي كه مي خواستم رو دانلود كردم. بينش هم كه حوصله م سر مي رفت مي رفتم يوتيوب، اونوقتا براي وارد شدن به خيلي سايتا اين همه محدوديت نداشتيم. مدتي بود شروع كرده بودم روسي ياد مي گرفتم. منير با من فرانسوي صحبت مي كرد و من سعي مي كردم روسي جواب بدم. با اينكه خوابگاه خيلي خلوت بود ولي حس خيلي خوبي داشت، الان نه من و نه هيچ كدوم از اونايي كه اون دو هفته آخرو مونده بودن ديگه اونجا نيستن. زود گذشت تقريبا انگار نه انگار كه يه سال گذشته

Wednesday, March 03, 2010

گاهی تصمیم می گیرید گام بزرگی در یک رابطه بردارید، فقط مراقب باشید طرف مقابل را زیر پا له نکنید

Friday, February 26, 2010

كمي لبخند

بعضي آدم ها از دور مي آيند، لبخند مي زنند، از كنارمان مي گذرند، لبخندشان از ما عبور مي كند، دور مي شوند، مي روند، كمي از لبخندشان در ما مي ماند، جذب مي شود، ته نشين مي شود. بار ديگر آن ها را مي بينيم، لبخند مي زنند، تكرار مي شوند، مي آيند، مي روند، لبخندشان از ما عبور مي كند، كمي از لبخندشان در ما مي ماند، جذب مي شود، ته نشين مي شود. روزي پر مي شويم از خنده هايشان، مي بينمشان، بي اختيار لبخند مي زنيم، لبخندمان از آن ها عبور مي كند، كمي از لبخندمان در آن ها مي ماند، جذب مي شود، ته نشين مي شود
...

Tuesday, February 23, 2010

زماني كه دور مي شوم و تو دورتر مي شوي قدم به قدم به هم نزديك مي شويم، حال آنكه هردوي ما خلاف جهت هم حركت مي كنيم، من به يك سو تو به سوي ديگر. وقتي سر بر مي گردانم، خيلي دور شده اي و همچنان دورتر مي شوي، كمي ديگر قابل تشخيص نخواهي بود، ما همچنان دور مي شويم دور مي شويم دور مي شويم، اما فراموش مي كنيم كه زمين گرد است، در جهتي دور مي شويم و در جهت ديگر نزديك! همچنان به راه خود مي رويم روزي روي همين زمين ملاقات خواهيم كرد

Sunday, February 21, 2010

دوست دارم كمي محو شوم، كمي آرام، كمي آهسته، كمي بي صدا، كمي نپرسند چه مي كنم، كمي دور، كمي دورتر،نزديكتر به خودم
فكر مي كنم، مثل گذشته، مثل گذشته ي دور، خيلي دور، آهسته فكر مي كنم، به كسي نمي گويم، كسي هم نمي پرسد، اگر هم پرسيد مي گويم كمي تنهايي مي خواهم، كمي قدم زدن، كمي درخت، كمي باران، كمي ابر خاكستري، كمي باد، كمي رعد، كمي برق
كمي نوشتنم مي آيد، براي خودم
نوشته هايي براي خودم، مثل قبل ترها، فقط براي اينكه يادم بماند، كه بايد يادم بماند
بالاخره موفق شدم فلش پليرو با آهنگ دلخواهم اينجا پياده كنم
(:
James Last موزيكي كه الان گذاشتم،قسمتي از يكي از كارهاي

Thursday, February 18, 2010

درسته، حق با توئه، زندگي پستي و بلندي زياد داره! اگه پستي نباشه اصلا بلندي بي معنيه گاهي پيش خودت فكر مي كني همه چي رو به راهه، همه چي درسته، مي گي بهتر از اين تمي تونه باشه، اما اون حالت مي گذره، حالتي كه همه چي خوبه، بعدش ميفتي تو يكي از چاله هايي كه سر راهته، تو اولين چاله كه بيفتي تازه كارت شروع مي شه، هرچي پيش تر مي ري به چاله هاي بيشتري برمي خوري! انگار تمومي ندارن، علاوه بر اينكه هر كاري مي كني نتيجه اي نميگيري، همه كارايي كه قبلا انجام دادي هم بي نتيجه مي شه، انگار همه نا اميدي ها و غم و غصه ها يه جا مي ريزن سرت، مي دوني اگه از آسمون يه دونه سنگ بباره اون همونه كه حتما مي خوره تو سر تو! اما خيلي خوش شانسي مي دوني چرا؟ چون از آسمون سنگ نمي باره. خلاصه اينكه ديگه از خبر خوش خبري نيست! تا از چاله نياي بيرون همينه كه هست
بعد مي بيني فايده نداره، سرتو بلند مي كني ببيني چقدر تا اون بالا فاصله هست، همونجا كف چاله طاق باز دراز مي كشي، آسمونو نگاه مي كني، اون بالا رو، بالاي چاله، چشاتو مي بندي ببيني اون بالا چي هست؟ چي هست كه تو مي خواي بخاطرش از اين گودال بياي بيرون، چيه كه مي تونه طلسم اين چاله چوله هارو باطل كنه؟ اگه ديديش چشاتو باز مي كني، نقشه مي كشي، يه نقشه براي چيزي كه مي خواي بدست بياري، راهي كه حتما طي مي كني، چون برات ارزش داره، هيچوقت اينو فراموش نكن
بلند مي شي، خودتو مي تكوني، نفس عميق مي كشي، راه مي افتي، راهتو دنبال كن
چيزي كه برات ارزش داره
اينو يادت نره

Monday, February 15, 2010

وقتي يه مدت مي شينم همه قسمتاي يه سريالو پشت سر هم تند تند مي بينم، گاهي آدماي واقعي رو هم تو قالب شخصيت هاي فيلم مي بينم اونوقت واي بر كساني كه شبيه كاراكتراي مورد نفرت من باشن، همين طور واي بر كساني كه شبيه كاراكتراي مورد علاقه من باشن

Sunday, February 14, 2010

انجام دادن بعضي كارها از اينكه وانمود كني داري انجامشون مي دي خيلي آسونتره! مثلا الان من دارم وانمود مي كنم دارم برا امتحان آخر هفته آماده مي شم، اما در واقع كلي كار بهتر واسه انجام دادن دارم كه چون مجبورم وانمود كنم دارم درس مي خونم، بايد كارايي كه انجام مي دم مطالعاتي باشه، از اونجايي كه كتاباي كتابخونه خودم ته كشيده، رفتم سراغ كتاباي ديگه اي كه تو كتابخونه خونه زياد ازشون داريم و هميشه دوست داشتم وقت آزاد براي مطالعه شون داشته باشم، در حال حاضر مشغول مطالعه يه كتاب حشره شناسي هستم، احتمالا بعدش هم برم سراغ كتاباي بافت شناسي گياهي . چند تا نكته جالبي كه بهشون بر خوردم ، يكيش اين بود كه حس چشايي بعضي از حشرات تو پنجه پاهاشونه، مثل مگس و همين باعث مي شه كه با نشستن روي غذا مزه شو بفهمن! يكي ديگه اين كه برخلاف حشرات ديگه كه تخم گذار هستن، شته ها زنده زا هستن،
خب جالب بود
(:

Thursday, February 11, 2010

ساعت يك ونيم نيمه شب بيست ودوم بهمن سال يك هزار و سيصد و هشتاد و هشت هجري شمسي، بنده هيچ نظري راجع به اينكه تا فردا همين ساعت چه اتفاقاتي مي افته ندارم

Monday, February 08, 2010

بعضی وقتها خیلی دوست دارم بزنم به سیم آخر، اما هر چی می گردم سیم آخرو پیدا نمی کنم
معمولا به یه سیمی می زنم، برق می گیردم بعدش دچار شوک می شم
!عجب دنیایی شده

Sunday, February 07, 2010

نمی توانست برافروختگی چهره اش را نشان دهد، روح سردش فقط زمستان بود، خود زمستان
از آن زمستان ها که چشم ها یخ می زنند، اشک ها قندیل می شوند و سایه ها مقوایی
دست هایم را حس نمی کنم از سرما
یاد دستان یخ زده ات می افتم
گیج شده بودم
این سرمای دستان خودت بود
یا پیک شرابی که دقایقی پیش سر کشیده بودی
حیف صدایم به تو نمی رسد
وگرنه
خیلی حرف ها برای گفتن داشتم
:) خوشحاله
الان همون حسی رو دارم که پارسال موقع انتخاب موضوع پروژم داشتم، پایان نامه مو به اسکای تحویل دادم، ازدکتر ابریشمیان هم امضا گرفتم،
خوشحالم
خیلی زیاد

Saturday, February 06, 2010

و دوباره...

اين يكي دوماه اخير خيلي اتفاقا افتاد، بالاخره اسكاي رضايت داد بنده دفاع كنم، يه ماه پيش دفاع كردم، به خير و خوشي گذشت، نمره كامل هم گرفتم، دوستان هم كلي منو همراهي كردن خلاصه اين كه به خير گذشت. از طرف ديگه تافل هم دادم خدا مي دونه چند مي شم، از اين طرف نمي دونم برا چي كنكور ثبت نام كردم! البته مي دونم خب به اصرار خانواده! ولي حتي حوصله سر آزمون رفتن هم ندارم، مي دونم حتي با رتبه ي خيلي خوب هم انتخاب رشته نخواهم كرد. فعلا مقاله براي كنفرانس برق اصفهان فرستادم، به توصيه اسكاي بايد براي ژورنال هم يه نسخه آماده كنم. جالبه بعد از دفاعم چند جا ازم دعوت به همكاري شد، سر اين پروژه خيلي سختي كشيدم مسلما موضوعاتي كه كمتر روشون كار شده همين طورن، اما من نمي دونم چرا درس عبرت نمي گيرم! هميشه هم ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دست به دست هم مي دن تا من سخت ترين رو انتخاب كنم! الان سه تا موضوع پيشنهادي دارم كه مي تونم يكي رو انتخاب كنم و اطلاعاتمو تو اون زمينه زياد كنم تا تو اون زمينه كار كنم، دو تا از موضوع ها نسبتا روتين هستن اما الان شديدا اين فرشته ي نمي دونم چي چي كه همش منو تشويق مي كنه برم سراغ كار سختا اومده رو دوشم نشسته هي تو گوشم مي خونه: متامتريال... متامتريال... متامتريال

Friday, February 05, 2010

!دارد برف مي بارد(بالاخره) حيف كه پنجره اتاقم رو به حياط خلوت است