خشونت یا عطوفت؟
Wednesday, December 15, 2010
Tuesday, December 07, 2010
Monday, November 08, 2010
Friday, November 05, 2010
Sunday, October 24, 2010
Friday, October 01, 2010
می دانم اگر مردم این جا آنقدر مهربان نبودند مطمئنا تابحال بارها بالشم از اشک خیس می شد، خوب است نمی گذارند احساس تنهایی کنم
:)
Wednesday, September 29, 2010
Thursday, September 23, 2010
Wednesday, September 22, 2010
این آغاز مرحله ی جدیدی از زندگیست، و کمانی به سوی رویاهایی که انتظار می کشند حقیقت را
Friday, August 13, 2010
بگذریم نمی دونم یه دفه چطور شد که امشب یاد اون آقا افتادم، دارم سعی می کنم اسمشو به خاطر بیارم، شاید اصلا همون باعث شد به خودم بیام تا زبونشونو زودتر یاد بگیرم واصلا سعی کنم تا خودم گلیمم رو از آب بکشم بیرون
Thursday, August 12, 2010
Saturday, August 07, 2010
Monday, July 26, 2010
Title : Love and Longing
This is a soundtrack of a Korean movie " My Sassy Girl"
Monday, July 19, 2010
گره هایی که ما را وادار می کند قید دوست داشته ها و دوست نداشته هایمان را بزنیم، وابستگی ها، دوستی ها، عشق ها، بودن ها، دیدن ها
گاهی این گره ها در ابتدای زندگی ما انسان ها هستند، گاهی در میانه، گاهی در انتها، و گاه بی انتها در زندگی مان ظاهر می شوند، و ما را در زندگی تاب می دهند، می پیچانند، گره می زنند و آزاد می کنند
...
Wednesday, July 07, 2010
ستاره ای که فقط متعلق به خود من است
:)
Saturday, July 03, 2010
Monday, June 21, 2010
Friday, June 18, 2010
چه موقع دلش می شکند؟
بستگی دارد اما اگر دلش بشکند ممکن است اشکش در بیاید
آدم ها هر چقدر پوستشان هم کلفت باشد و به روی خودشان نیاورند بالاخره روزی دلشان نازک می شود، می شکند
اشکشان در می اید
قلبشان درد می گیرد، دردی از قلب می تپد، جاری می شود و تا سر انگشتان شعله می کشد
پ.ن1: این جمله آخرو که تایپ کردم احساس کردم قبلا در گذشته هم این جمله رو تایپ کردم و اون موقع هم باز همین فکرو کردم!
-----------------------------------------------------------------------------------
فقط می گویم چیزی نمانده طاقت بیار
طاقت می آورم
همین طور است، همانطور که تا به اکنون تاب آورده ام
پ.ن2: حالا بی خیال این حرفا، قالب وبلاگو عوض کردم
:D
Monday, June 07, 2010
پتونیا اسم گلی بود که برای اولین بار خودم مسئولیت نگهداری اش را به عهده گرفتم. روز ها به آن آب می دادم، برگ هایش را از گرد و غبار پاک می کردم. شب ها کنار پنجره می نشستیم دو تایی من و پتونیا آسمان را تماشا می کردیم، هر دومان سکوت می کردیم و گوش می سپردیم به صدای جیرجیرک ها. پتونیا، گل دوست داشتنی من! آخرش چه شد! من نبودم، پتونیا تنها ماند، هیچ کس به اندازه من نمی توانست مراقبش باشد، پتونیا این را می دانست، ای کاش نمی دانست! پتونیا غمگین شد، هفته ای یک بار به دیدنش می رفتم. پتونیا مثل قبل نبود، ته مانده ی لبخندی بر آخرین برگ های سبز رگه دارش باقی مانده بود. آخرش پژمرد. آن موقع سرم شلوغ بود زیاد خیالم نبود که گلم پژمرد. اما بعد از آن نتوانستم گلدانی جایگزینش کنم. بدنبال گلی مشابه بودم، پتونیایی دیگر، اما پیدایش نکردم. گل های دیگر، گل های زیباتر، رنگ به رنگ، برگ های شفاف، نه ! نه! نمی شود. یعنی راست است که می گویند انسان ها اولین عشقشان را فراموش نمی کنند؟! شاید پتونیا اولین عشق من بود! اولین گلدان، اولین مسئولیت، اولین دلبستگی! شاید اگر گل دیگری در آن گلدان بود اولین عشق من می توانست یک ارکیده ی وحشی باشد یا یک لاله ی واژگون! اما حالا پتونیا! هربار که از مقابل گل فروشی می گذرم همانجا خشکم می زند، وارد مغازه می شوم،همه جا را بدنبالش جستجو می کنم، داخل ویترین، داخل مغازه، حتی گلخانه ای را که در آن گل هایشان را پرورش می دهند، تا شاید ردی بیابم از گمشده ام، پتونیا! اوایل بهار سری به گلفروشی زدم، جستجویم را آغاز کردم، طبق معمول گلدانی انتخاب کردم تا با خود ببرم ، شاید کمی دوری پتونیا را تسکین دهد -اما همیشه این گل های بی نوا زود می پژمرند، می دانند پای عشق دیگری در میان است- گلدان را روی میز گذاشتم تا گلفروش بیاید. روی میز چه دیدم؟ باورم نمی شد! پتونیا! گلدانی از پتونیای سرخ! گلفروش آمد، و من با هیجان فریاد زدم پتونیا!
- بله خانم گلدان زیباییست، پتونیاست!
پتونیای سفید هم دارید؟
- باید نگاهی به گلخانه بیندازم
گلفروش مرد میانسالی بود با چشمان آبی روشن که طاسی سرش برق چشمانش را دوچندان می نمود، بعد از دقایقی آمد
- فقط پتونیای سرخ داریم! پتونیای سرخ خواهان بیشتری دارد، چرا همین را نمی برید؟ پتونیای سفید پتونیای معمولی است، در مقابل سرما هم مقاوم نیست
نمی دانستم چه بگویم، همانطور که در آن چشمان آبی براقش نگاه می کردم دوست داشتم بفهمد که از نظر من پتونیای معمولی بی نظیر است! با خودم می گویم نکند پتونیای من را سرما از بین برده باشد! خداحافظی کردم و رفتم
پتونیای سفید، نمی دانم به این خاطر که من بدنبالش هستم پیدایش نمی کنم ؟ یا چون نایاب است این همه مشتاق یافتنش هستم
Friday, June 04, 2010
Monday, May 31, 2010
پ.ن: ای کسی که می خواهی راه رفتن یاد دیگری بدهی، وقتی آموزشت را دادی پایت را از کفشش در بیاور بگذار خودش راه رفتن را تمرین کند، وگرنه کله ملق خواهید زد
Wednesday, May 26, 2010
تونل- ارنستو ساباتو
------------------------------------------------------------
پ.ن: اين قسمت كتاب برام جالب بود، خيلي وقت بود مي خواستم اينجا بنويسم
به نظرم عبارت "از دل برود هر آنكه از ديده برفت" در مورد آدمايي كه حافظه تصويري خوبي دارن كمتر مصداق پيدا مي كنه، مگر اينكه خودشون بخوان
Sunday, May 23, 2010
Thursday, May 20, 2010
Tuesday, May 18, 2010
Saturday, May 15, 2010
پسر كوچولو هي متر رو باز و بسته مي كرد و اينور اونور مي پريد. سرشو بلند كرد، خنديد سلام كرد؛ پرسيدم: اسمت چيه؟
گفت: اسپايدرمن
:)
Thursday, May 13, 2010
Saturday, May 08, 2010
رنگ هايم تمام مي شوند، به مغازه سر خيابان مي روم، همان كه پشت پارك است. آنجا را دوست دارم. وارد آنجا مي شوم طبق معمول يك قلم موي تازه برمي دارم. مي روم قسمت رنگ ها. صاحب مغازه مي آيد: چيزي لازم داريد؟ بله. شماره رنگ ها را روي ميز مي گذارم، نگاهي به شماره ها مي اندازد، قفسه پشت سرش را نگاه مي كند، سرش را مي خاراند، به زير ميز مي رود. سرش را بلند مي كند: متاسفم رنگ هايمان تمام شده اند. همين ديروز يك بسته رنگ برديد! مصرفم خيلي بالا رفته. اما عيبي ندارد. كمي از رنگ هاي قبلي باقي مانده فعلا با همان ها سر مي كنم. پس همين قلم مو را برمي دارم. مي داني خوبي نقاشي اينست كه مي تواني هر كسي را كه دلت بخواهد به هر شكلي و هر حالتي كه دوست داري به تصوير بكشي، هر طور كه دلت بخواهد
Tuesday, May 04, 2010
Wednesday, April 28, 2010
Monday, April 26, 2010
از خيلي وقت پيش تر ها، منظورم زمانيست كه براي اولين بار احساس كردم مجبورم براي حضور در اماكن عمومي از مانتو و روسري استفاده كنم، هميشه يك استرس و نگراني همراه من بوده، اينكه مبادا خداي ناكرده روسري ام بيفتد و چشم ناپاكي چپ چپ نگاهم كند، مردي پشت عبا چشم غره برود، ماشين گشتي بايستد، سري از پنچره اش بيرون بيايد، مردي نظامي با چشم هاي غضبناكش تذكري بدهد و بغضم را بتركاند. بگذريم كه دوران كودكي و نوجواني ما اين گونه گذشت، همراه با گونه اي ترس، اضطراب، اندوه. اين روز ها شنيده ام قرار است زمين لرزه بيايد، زمين لرزه اي به خاطر موهاي من، موهاي ما، بدحجابي دختران اين سرزمين، دختركاني كه همواره در دلشان زمين لرزه اي بوده از ترس، اضطراب، خوف، جستجوي راهي براي فرار، براي گريختن از چشم هايي كه مدام آن ها را مي پايد. اگر قرار است زمين لرزه بيايد،بگذاريد بيايد. آرزو مي كنم اين بار بادي بيايد، روسري ام را ببرد،بلكه زمين لرزه اي بيايد و همه ي آن چشم هاي ناپاك را به زير گل ببرد.
Saturday, April 24, 2010
Tuesday, April 06, 2010
شنبه 15 فروردين
چه روز سردي! وه كه تمام آرزويم از صبح تمام شدن كلاس اول بود و هر لحظه تماشاي ساعت! و تمام شدن كلاس بعدي! غلتيدن در رختخواب گرم و خوابي آسوده
يكشنبه 16 فروردين
برخواستن همچون جوانه اي كه سر از خاك بيرون مي آورد، تنش را به دست باران و آفتاب مي سپارد، مي بالد، سبز مي شود، شكوفا مي شود، دست در دست باد مي رقصد... اما ريشه در خاك مي دواند! كاش پرواز را تجربه كند
دلمان تنگ مي شود، كاش سبز شويم
جمعه 4 ارديبهشت
به خانه مرضيه مي رويم، با عسل بازي مي كنم. عسل سلام مي كند، مرا دوست مي دارد، يكي از پرهايش را مي كند و به من مي دهد. خنديدن از ته دل، خنديدن به جوك يا نمايش خنده دار نيست، شادماني است كه تمام وجود را فرا مي گيرد و مانند دم و بازدم زندگي مي بخشد، شادماني از زنده بودن، از طبيعت، يك دوست، يا يك بازي دسته جمعي
چهارشنبه 23 ارديبهشت
براي امتحان درس بخوانم. مسابقه دارت! فردا تنها مي مانم! عاطفه با موزي به نمايشگاه كتاب مي رود. الهه با الناز به ديلمان مي روند
كمي بي حوصله شده ام
جمعه 22 خرداد
حالا دليل قشنگي آن روزها را مي فهمم. همه چيز روشن بود و تحمل همه چيز آسان، روزها روشن بود و نوري درخشان از جانب آينده بر آن مي تابيد و با نيرويي شگفت انگيز مرا به جلو مي راند، راه را روشن مي كرد همچون رويايي كه به حقيقت خواهد پيوست و اكنون رويا پردازي هاي كودكانه ام را در چهره ي عروسكي چشم آبي كه لابه لاي وسايل قديمي ام در اسباب كشي پيدا مي كنم مجسم مي بينم
شنبه 10 مرداد
تماسي ساده براي احوالپرسي، گاه چه تپشهاي سنگيني بر قلبمان تحميل مي كنيم
يكشنبه 5 مهر
شبيه سازي ميدان دور، تحويل كتاب انستيتو پاستور
چهارشنبه 16 دي
دفاع
دوشنبه 19 بهمن
سري به دانشگاه، ملاقات با دوستان، صرف ناهار با يك دوست ، تمام مدت خانم مسني كه پشت ميزي زير پله ها نشسته بود به من زل زده بود، غذايش را سفارش داد، همچنان مرا نگاه مي كرد، سنگيني نگاهش توجهم را جلب كرد، غذايش را آوردند، مرا نگاه مي كرد آرام آرام اشك مي ريخت
سه شنبه 25 اسفند
چهارشنبه سوري
---------------------------------
پ.ن
البته خيلي بيشتر ازاين ها بود
Tuesday, March 23, 2010
Monday, March 22, 2010
خلاصه اينكه سال نو مبارك
(:
Tuesday, March 09, 2010
Monday, March 08, 2010
Wednesday, March 03, 2010
Friday, February 26, 2010
كمي لبخند
...
Tuesday, February 23, 2010
Sunday, February 21, 2010
فكر مي كنم، مثل گذشته، مثل گذشته ي دور، خيلي دور، آهسته فكر مي كنم، به كسي نمي گويم، كسي هم نمي پرسد، اگر هم پرسيد مي گويم كمي تنهايي مي خواهم، كمي قدم زدن، كمي درخت، كمي باران، كمي ابر خاكستري، كمي باد، كمي رعد، كمي برق
كمي نوشتنم مي آيد، براي خودم
نوشته هايي براي خودم، مثل قبل ترها، فقط براي اينكه يادم بماند، كه بايد يادم بماند
(:
James Last موزيكي كه الان گذاشتم،قسمتي از يكي از كارهاي
Thursday, February 18, 2010
بعد مي بيني فايده نداره، سرتو بلند مي كني ببيني چقدر تا اون بالا فاصله هست، همونجا كف چاله طاق باز دراز مي كشي، آسمونو نگاه مي كني، اون بالا رو، بالاي چاله، چشاتو مي بندي ببيني اون بالا چي هست؟ چي هست كه تو مي خواي بخاطرش از اين گودال بياي بيرون، چيه كه مي تونه طلسم اين چاله چوله هارو باطل كنه؟ اگه ديديش چشاتو باز مي كني، نقشه مي كشي، يه نقشه براي چيزي كه مي خواي بدست بياري، راهي كه حتما طي مي كني، چون برات ارزش داره، هيچوقت اينو فراموش نكن
بلند مي شي، خودتو مي تكوني، نفس عميق مي كشي، راه مي افتي، راهتو دنبال كن
چيزي كه برات ارزش داره
اينو يادت نره
Monday, February 15, 2010
Sunday, February 14, 2010
خب جالب بود
(: