Saturday, April 26, 2008

ایستگاه اتوبوس

آفتاب وسط آسمان می درخشید , آسمان آبی بود و گه گاه باد گرمی برگهای درختان چنار را به لرزه در می آورد,اوایل اردیبهشت هوا بسیار گرم بود, در ظهر چنین روزی عینک آفتابی محافظ خوبی در مقابل نور شدید بود.جاده ی عریض و کاملا مسطحی در مقابلش بود که نورخورشید را به شدت منعکس می کرد,دو طرف جاده خاکی, کمی هم سر سبز بود و در چند نقطه گلهای زرد صحرایی هم به چشم می خورد ,هدفی در این جاده بود , ایستگاه خلوت و سوت و کور اتوبوس ؛ نیمکت و سایه بانی آهنی با رنگ سفید و گوشه های زنگ زده,همانجا نشست و منتظر اتوبوس ماند.
فرقی نمی کند مقصدش هر جا باشد از این برهوط بهتر است -
این را با خود گفت , آرام کیفش را روی نیمکت گذاشت و خودش هم کنار آن نشست
!چقدر خوب که ایستگاه اتوبوس سایه بان هم دارد
کسی از آنجا نمی گذشت , خوب حتما این موقع از روز همه در خانه هایشان مشغول استراحتند! بزودی اتوبوسی می آید و من را به سرزمین دیگری می برد ,هر جا باشد از این برهوط بهتر است! پس منتظر می مانم تا بیاید
کم کم رفت و آمد هایی در آن حوالی انجام شد , صدای موتوری به گوش رسید , سرباز گشتی بود نگاهی به ایستگاه اتوبوس انداخت و از جلوی ایستگاه رد شد.از دور صداهایی همچون سرود های کودکان به گوش می رسید, صدا نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه کودکان در مزرعه ی کنار جاده مشغول بازی شدند و صدای خنده ی آنها تمام فضا را پر کرده بود عابرین پیاده کم کم پدیدار می شدند , خانم و آقای پیری آهسته آهسته در کنار هم قدم می زدند وهر از چند گاهی به هم نگاه می کردند و با لبخند مچاله ای که بر روی لب داشتند برای ادامه راه به هم امید می دادند , ازمقابل ایستگاه گذشتند و نگاهی هم به مسافر منتظر انداختند, هر کسی از مقابل ایستگاه می گذشت نگاهی به او می کرد و به راه خود ادامه می داد ,ساعت ها گذشتند اما اثری از اتوبوس نبود! هر کسی پی کار خو می رفت زندگی در جریان بود, مسافر امیدوار ایستگاه اتوبوس همچنان در جای خود نشسته بود گاهی چشم هایش را می بست , گاهی خودش را باد می زد و یا پاهایش را دراز می کرد وکششی به بدنش می داد !گاهی هم نا امید می شد اما با خودش می گفت :" بزودی اتوبوس به ایستگاه می آید و مرا به سرزمینی می برد که در آن اتوبوس ها تاخیر ندارند,هر جا باشد از این برهوط بهتر است" . و به انتظارش ادامه می داد...
نگاهی به ساعتش کرد , عجیب است چرا هیچ اتوبوسی از اینجا نمی گذرد؟
کودکان کم کم مزرعه را ترک کردند ,آفتاب دامن زرین خود را از روی جاده جمع کرده بود وفقط نور ملایمی سر تاسر مزرعه را روشن کرده بود , پسرک کوچکی با کوله مدرسه که گویی به پشتش چسبیده بود از مقابل ایستگاه می گذشت حتما مسیر هر روزش است!,.مسافر از او پرسید : " پسرجان اتوبوس چه ساعتی به اینجا می رسد؟
کدام اتوبوس؟ هیچوقت اتوبوسی از اینجا نگذشته است -
پس این ایستگاه برای چیست؟ -
پدرم می گوید سالهاست که اتوبوسی از اینجا نمی گذرد -
!این یک ایستگاه متروک است اتو بوس ها از مسیر دیگری عبور و مرور می کنند