Tuesday, April 21, 2009


دوست دارم روی قله ی برفی که نور آفتاب بهاری رو از لابه لای ابر های سفید و پاره پاره منعکس می کنه دراز بکشم، مهم نیست که سرما خوردم و مهم نیست که نور آفتاب مستقیم تو چشمام بخوره،چه خورشید درخشانی،پرتو تیزش رو روی برفای قله پخش می کنه، برفا نورشو منعکس می کنن و به ابرا می تابونن، ابرها دوباره نوردرخشانی رو به من و قله می تابونن،اطرافم از سفیدی و نور می درخشه،من بین ابرهای روی قله شناور می شم، میون تبادل نور آسمون و کوه خوابم می بره، لذت گرمای اشعه تند آفتاب توی صورتم سوز برفای قله رو جبران می کنه

چه آسمونی، چه گرمایی، عجب زندگی ای

به به، به به

امروز خیلی گشتم یه جایی تو حیاط دانشکده پیدا کنم که آفتاب مستقیم به صورتم بتابه،چشمامو ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم

عجب شفابخش است نوراین گوی تابان

Wednesday, April 15, 2009

آن روز ذهنم را ورق زدم، به دنبال کسی می گشتم، چه خوب شد پیدايش نکردم! حتما سرش فریاد می کشيدم
قصه رودخانه دروغ بود، نمی دانم! رودخانه همان اشک های من بود که دليلی برای ريختن نداشت! تمام ماهی ها مردند، رودخانه به چه کار می آيد
دوباره می آيد، با چنگال و پنگال به جان ريشه درختان می افتد، درخت ها خشک خواهند شد، دیگر پرنده ای روی درختان نخواهد نشست
او گربه ی من را دق مرگ می کند
من خلبان يک هواپيمای تک سرنشينم
در دشت سبزی بر بلندای کوه ايستادم، بال زدم، آسمان آبی آبی، ابر درخشانی، شناوردر باد موج می زد. در ميان عطر علف های تازه صحرايی طاق باز خوابیدم، جای همه انسان ها خالی بود
***
رو در روی آینه صحبت کرديم، تا صبح شطرنج بازی کرديم، هر دو خوابمان برد
روزی برنده را به خاطر خواهيم آورد
---------------------------------------------------
.پ.ن: عطری که گرفتم مرا از حال به گذشته و از گذشته به آينده برد

Wednesday, April 08, 2009

چقدر خوابيدم ,بيدار شدم و باز هم خوابيدم
سيب مسموم را گاز زدم
!چه خواب عميقی! از قطاری که از زير آبشار می گذشت جا ماندم
! داستان رودخانه حقیقت دارد، آنراتحقق می بخشم