Friday, August 13, 2010

کلاس اول دبستان که بودم مدرسه ما تو یکی از روستاهای دور افتاده ی آذربایجان بود. مدرسه ی ابتدایی با تعدادی کلاس، نه چندان بزرگ، و کلاس ها طوری بود که کلاس های دخترا و پسرا شیفت مخالف هم بودن و به طور گردشی هر دو هفته این شیفت جابجا می شد. البته کمی که از سال تحصیلی گذشت یه مدرسه ی نو برای دخترا درست کردن و ما از اون مدرسه رفتیم. اون موقع که مدرسه مشترک بود، بیشتر کارکنای مدرسه مرد بودن. اون میون یه آقایی هم بود که معلم کلاس اول پسرونه بود. یه مرد نسبتا قد کوتاه و کمی هم چاق موهای به رنگ قهوه ای روشن مایل به نارنجی و ریش و سبیل نسبتا کم پشت و همرنگ موهاش. تا جایی هم که یادمه همیشه پیراهن مردونه سفید با خط های کمرنگ فاصله دار و یک شلوار پارچه ای مشکی می پوشید. البته علاوه بر اینکه معلم پسر کلاس اولی ها بود، ناظم هم بود! تابستون قبل از کلاس اول هم که ما به عنوان پیش دبستانی می رفتیم مدرسه میومد و به ما سرمشق لوحه می داد. صورتش همیشه یه حالت داشت و از چهره ش نمی شد پی برد که داره به چی فکر می کنه یا اینکه خوشحاله یا ناراحته یا عصبانی! زیاد ازش خوشم نمیومد شاید به خاطر اینکه ناظم بود و معمولا تو دستش تیر و تخته بود و گاه و بی گاه احتمالش می رفت باهاش بزنه تو سر و کله بچه ها ! من اون موقع صحبت کردن به زبون آذری بلد نبودم، برام سخت بود هرچند تحت شرایطی که داشتم مجبور شدم یاد بگیرم، اما اون اوایل که رفته بودم مدرسه وقتی از این آقای ناظم فارسی سوالی می کردم، ترکی جوابمو می داد! خیلی رو اعصاب بود، برام عجیب بود که یه نفر که معلمه چطور می تونه فارسی صحبت کردن بلد نباشه! یه جورایی هم بهم بر می خورد احساس می کردم چون ناظمه این طوریه از قیافه شم که نمی شد فهمید خوش اخلاقه یا بد اخلاق! اما من چند بار دیده بودم که با چوب بچه هارو می زد مخصوصا پسرای کلاس پنجمی رو، که البته من بهش حق می دادم
بگذریم نمی دونم یه دفه چطور شد که امشب یاد اون آقا افتادم، دارم سعی می کنم اسمشو به خاطر بیارم، شاید اصلا همون باعث شد به خودم بیام تا زبونشونو زودتر یاد بگیرم واصلا سعی کنم تا خودم گلیمم رو از آب بکشم بیرون


Thursday, August 12, 2010

چه دلیلی داره برای انجام کاری که در موردش ممطمئنم و مدت هاست- منظورم مدت خیلی زیادیه نه چهار پنج سال بلکه خیلی بیشتر- بهش فکر می کنم به بقیه اجازه بدم نظرشونو به من منگنه کنن! نه! من راهی رو که رفتم و خواهم رفت ادامه می دم! باید بگم در این مورد خودم تشخیص می دم چی کار کنم و نظر هیچ کس هم برام مهم نیست و برای اولین بار در زندگیم می خوام خودخواه باشم
از این به بعد راجع به انجام کاری که فکر می کنم درسته فکر نمی کنم، بلکه انجامش می دم

Saturday, August 07, 2010

این روزها یکی از بزرگترین دغدغه های من آب شدن یخ های کره زمین است