Tuesday, March 20, 2007

نوروز

مدتها بود که از خانه خارج نشده بود,تنها سرگرمی اش این بود که روزها در راهرو روی پله ها روبروی درب خروجی می نشست و از پشت شیشه ی رفلکس در ,عبور عابران را تماشا می کرد و خوشحال از اینکه کسی او را نخواهد دید,هر از گاهی عابری از مقابل در می گذشت,یکی شاد ,یکی غمگین ,یکی شاداب, یکی افسرده ...اما بعضی را به خاطر می سپرد مثل دخترکی که هر روز صبح مقابل در, لبخندی در انعکاس چهره اش می زد و می گذشت ,یا مردی که روبه روی در می ایستاد و کلاه گیسش راروی سرش تنظیم می کرد,ابروانش را بالا می انداخت و می رفت ,یا دو پسر بچه ای که با کوله های کوچک روی پشتشان مقابل درب می ایستادند ,شانه هایشان را به هم می چسباندند و کف دست های کوچکشان را بالای سر می بردند و قدشان را مقایسه می کردند.گاه گاهی آکاردئون زنی هم با عینک تیره از مقابل در می گذشت ,آهسته و آرام قدم بر می داشت و گاه خودش نیز همراه با نواختن می خواند .روزها با تماشای عابران از پشت در تکرار می شد
.............................................................
آخرین روزاسفندبود,آخرین غروب خورشید در سال کهنه, پسرکی گل فروش همراه دوستش با صورتی سیاه وکلاه و لباسی قرمز و دایره ای در دست به کوچه آمدند پسرک دایره می زد ومی خواند گل نرگس گل عید ,بوی نرگس بوی عید... آن قدر آمدند و رفتند تا هوا
تاریک شد و آن دو در مقابل در خانه ای خوابشان برد
.............................................................
اواخر شب صدایی آشنا به گوشش رسید
یه دل میگه برم برم -
از گوشه ی پنجره نگاهی به کوچه انداخت ,درست حدس زده بود صدای همان آکاردئون زن بود
یه دلم می گه نرم نرم -
... طاقت نداره دلم دلم
با عجله پله ها را پایین رفت و در را باز کرد و به سمت آکاردئون زن دوید
شاد بزن -
شاد بزن
آکاردئون زن شروع کرد به نواختن آهنگی شاد
او همراه با نواختن و خواندن آکاردئون زن دست می زد و می خندید, دستانش را به بالای سر برد و در هوا تکان داد ,آن حرکات کم کم به شانه ها وپاهایش هم سرایت کرد
یکی یکی صورتهایی از پشت پنجره ها نمایان شد چراغ خانه ها و آپارتمانها روشن می شد و کم کم همه به کوچه آمدند تا آنها را همراهی کنند ,همه شادمانی می کردند, کودکان هر کدام یک قلم از وسایل سفره ی هفت سین را روی دستان خود آوردند
...سیب,سنجد ,سکه, سبزه,سرکه ,سیر,سماق و...یکی سبد تخم مرغهای رنگی , دیکری آینه, یکی شمعدان , یکی تنگ ماهی
همه پایکوبی می کردند و کودکان هر کدام با نمادی از نوروز دور آنها می چرخیدند و می گردیدند پسرک سیاه چهره از خواب برخاسته بود دایره می زد و می خواند وپسرک گل فروش, گل پخش می کرد ,کودکان در میان جمع گرد هم آمدند و حلقه ی پایکوبی دور آنها می گردید آکاردئون زن همچنان در میان جمعیت می نواخت و می خواند و سرش را همراه نواختن تاب می داد ,همه آشنا بودند کسی غریبی نمی کرد کسی از پشت در منتظر دیدن چهره های آشنا نبود,همگی تا نیمه های شب شادمانی کردند, تا تحویل سال نو, برای آمدن بهار جشن گرفتند و سالی خوش را همراه با شادمانی و دوستی آغاز کردند
........................................................
سال نو مبارک*

Tuesday, March 06, 2007

طبیعت ,اندیشه,زندگی پاک

امروز پانزده اسفند ,روز درختکاری ,راهی برای رسیدن به هوای پاک

چقدر حیفه که وقتی آدم از خواب بیدار می شه به خاطر سر درد مجبور شه از کلاسش بگذره ,اونم کلاسی که نمی دونم چرا بعضی بچه ها فکر می کنن فقط خودشون حرفای استاد رو می فهمن و سعی در خراب کردن دید اطرافیانشون وحتی شاید استاد نسبت به دیگران و هر که غیر خودشون رو دارن! و شاید فکر می کنند که بهشت دریچه ایست که خدا فقط و فقط برای آنها گشوده و هر اندیشه و هر دیدگاه و نظری که دیگران میدن طنابی به سوی آتش دوزخ و خشم خداست !غافل از اینکه غیبت و دروغ بستن به دیگران هم گناه محسوب می شه! البته شاید برای اونها این مسئله بی اهمیت باشه! اما ای کاش می دونستم چه کسی خودشو موظف می دونه که خودش رو جای خدا جا بزنه و در مورد نوشته های شخصی یه نفر قضاوت کنه!نوشته ای که شاید فقط خود اون طرف منظورشو بفهمه!اگه کسی قصد راهنمایی و ارشاد داره می تونه کامنت بذاره و نظرشو بیان کنه !فکر نمی کنم کار بدی باشه! حداقل بهتر از اینه که یه نفرو بدون اینکه براش راهی برای دفاع از نظرش بذاره تحت تاثیر قرار بده !واقعا هدف این دوستمون رو نمی دونم اما ای کاش حداقل امروز سر کلاس بودم !اما این طور که انتظار داشتم استاد منطقی تر اون بوده اند که از روی برداشت شخصی یه نفر از نوشته ی شخصی یه نفر دیگه قضاوت کنند !به هر حال خوشحالم که فهمیدم خیلی از مشکلات و سوء تفاهمات به خاطر برداشت های سطحی و بدون تفکر و عجولانه ی عده ای بوجود می آد که حتی به فکرشون اجازه نمی دن کمی فراتر از محدوده ای که برای خودشون ساختن و در اون هر چیزی سیاهه سیاه و یا سفیده سفیده بره.کاش کمی در مورد حرفهای استاد کنترل خطی ما فکر می کردن! اما متاسفانه حرفهایی که می شنوند فقط براشون آشناست وانگار دیگه نباید روشون فکر کرد !و نباید از دید دیگه ای بهش نگاه کرد!در حالیکه صحبت هایی که من سر کلاس شنیدم و برداشت هایی که کردم خیلی ساده تر و محسوس تر از حتی معارفی بود که در دبستان دیدم , نمی دونم کجای حرف من مشکل داره و چرا دوستان بدترین برداشت رو از حرف من داشتن و انقدر موضوع رو حساس و پیچیده جلوه دادن که استاد سر کلاس این موضوع رو اینطور مطرح کنن!البته امیدوارم نیت این دوست عزیز خیر بوده باشه وامیدوارم به اشتباهش پی ببره!و امیدوارم دیدش رو وسیع تر کنه اونوقت می فهمه که واقعا هر پدیده ی ساده ای اعم از داستان هایی که در دینی دبستان خونده وهر آنچه که دور و برش می بینه مثلا رشد یک درخت به مناسبت روز درختکاری :) )هر کدوم مفاهیمی تو خودشون دارن که نیاز به تفکر و اندیشه داره !همونطور که خدا هم گفته تفکر در پدیده ها یه نوع عبادته

در ضمن دوست عزیز, من اگه قصد توهین یا هر چیز منفی دیگه ای که به ذهن
!!!! شما رسیده روداشتم, نمیومدم در ملاء عام تو وبلاگم بنویسم