Sunday, September 03, 2006

مهندس(( لس)) که از سفر مريخ باز گشته و دل به آئلينا دختر مريخی داده است پهنه ی آسمان را می نگرد و می گويد: در آنجا هم, در ماورای زمين , در پس مرگ , نمی توان از خويشتن رهايي يافت . چرا از اين زهر که عشق نام دارد چشيدم؟ زيستن بدون برخاستن ... مگر نه آنکه جرمهای زنده و بدون احساس همچون بلورهای يخ در فضا می چرخند؟ نه , بايد افتاد و شکفت , به عطش عشق بيدار گشت , آب شد , خود را فراموش کرد تا از ماندن به صورت دانه ای تنها رهايي يافت . اين بيداری ناپايدار برای جدايي , مرگ و ادامه ی پرواز در ابديت است, بسان همان بلورهای يخ
" برگرفته از کتاب" آئلينا"-اثر" آلکسی تولستوی