Saturday, November 25, 2006

من ,آز الک ,لوکوموتیو!


...یه احساس عجیب دارم , انگار بد جوره اما نه
این غیر ممکنه
بی خیال این امکان نداره
***
: امروز سر کلاس آزالک
مریم:این آزمایشا چیه سر کاریه همش باید هی کار تکراری کنیم هی عدد دراریم سر کاریم
خانم ثقفی:اینا واسه اینه که یاد بگیرین هی باید تکرار کنید تا یاد بگیرید
مریم: یاد میگیریم با همون چندتا هم , ما باهوشیم
----------------
به خدا یاد گرفتیم ***
----------------
دیشب خواب دیدم راننده ی یه لوکوموتیو قدیمی ام با وجود این داشتم تو یه مسیر کاملا امروزی لوکوموتیوو می روندم که درست از کنار یه رودخونه که سطح آبش تقریبا 2 متر پایینتر از دیواره هاش بود رد می شد, فضا کاملا رنگ طوسی مایل به یشمی بود انگار باید ازین مسیر می رفتم و کسی هم نمی دونست که من دارم از این مسیر می رم شایدم داشتم فرار می کردم خلاصه مقصد و دلیل طی کردن این مسیر اونم با لوکوموتیوو نمی دونستم هیچ آدمی هم اون دور و برا نبود و من تنهای تنها بودم دو طرف رودخونه پر از سیم و کابل و دکل و آهن پاره و میله و این جور چیزا که درب و داغون بودن انگار بعد از جنگ جهانی بود (جنگ جهانیای بی کلاس قدیم نه ها اما یه چیزی تو اون مایه ها) منم واسه خودم خوشحال از بس خوابم میومد قطارو ول کردم به امون خدا و چرت می زدم چند بارم نزدیک بود بیفتم تو رودخونه اما به موقع کنترلش می کردم و باز به راهم ادامه می دادم تا اینکه نزدیکیای یه پل کاملا خوابم برده بود و دیگه این بار کنترل لوکوموتیو از دستم خارج شد و قطارافتاد تو رودخونه , اما نه نیفتاد تو آب لابه لای کابلای برق گیر کرده بود, من رفتم رو سقف قطار که داشت چپه می شد تو رودخونه و بالاخره چند نفر اومدن کمکم کردن و لوکوموتیو و تعمیر کردن منم واسه پیدا کردن یه قطعه از لوکوموتیو رفتم و یه خیابونی که نمی دونم شبیه کجا بود اما کلا هیچ آدمی اونجا نبود نتیجه گرفتم که این خوابم شبیه فیلمای تخیلی شده اونجا یه شهر پیشرفته ی درب و داغون بود !وقتی خوب فکر کردم دیدم این خوابم یه چیزی تو مایه های کوههای سفید از آب در اومده بود
***
! من خوبما

Wednesday, November 15, 2006

Magical painting


همیشه وقتی تنها می شدم,شروع می کردم به نقاشی کردن وهر چی تصویر به ذهنم می رسید می کشیدم یه عالمه شکلای جورواجور یه عالمه شکل کلی آدم با فیافه های مختلف و جورواجور , بعضیاشون کمی شبیه هم کمی شاد کمی اخمو بعضیاشون کاملا متفاوت .اما همیشه یکیشون بود که از همه بیشتر به دلم می نشست و اکثر اوقات لابه لای نقاشیام پیداش می شد , با یه چهره ی آروم ,شاد , دوست داشتنی ! من خیلی دوسش داشتم با اینکه فقط یه نقاشی بود!فقط یه نقاشی, چند تا خط خم و راست که من با مدادم اونو رو کاغذ درست کرده بودم , همیشه این کارو می کردم ,بعد کلی نگاش می کردم بعد یادم میفتاد که اون فقط یه نقاشیه ! کاغذو می گرفتم تو دستم چشامو می بستمو مچاله ش می کردم ,آخه اون فقط یه نقاشی بود نمی تونست بفهمه که من دوسش دارم حتی اگه منو دوس نداشته باشه !اما همیشه تصویرش بود که تو ذهنم می چرخید و من هر بار روی کاغذ پیاده ش می کردم ,طاقتم تموم شد, باید یه راه حلی باشه! آها فهمیدم باید برم پیشش ! مدادو برداشتمو کشیدمش مثل همیشه شاد و آروم بود و بعد خودمو کمی خجالتی خب تا حالا انقدر از نزدیک ندیده بودمش !لبخند قشنگی رو لباش بود , منم بهش لبخند زدم به سمت هم رفتیم "سلام دوست من" ,"سلام".خیلی خوشحال بودم ما با هم دوست بودیم , به کشیدن ادامه دادم تصاویر و مناظر اطرافمون خیلی قشنگ بود تابحال انقدر از نقاشی کردن لذت نبرده بودم .دست همو گرفتیمو دور و برمون چرخی زدیم فوق العاده بود ,همینطور به نقاشی ادامه دادم می خواستم تمام دنیایی رو که مال من بود و هیچکی ازش خبر نداشت بهش نشون بدم , بهتر از این نمی شد من با کمکش تونستم تمام آرزوهامو نقاشی کنم . همونطور که به چشمای هم نگاه می کردیم ,از شادی لبخند می زدیم.دلمون می خواست پرواز کنیم ,کار سختی نبود برای هر کدوممون دو تا بال کشیدم

بالهامونو بهم زدیم, انگار هاله ی طلایی رنگی از خورشید اطراف ما پراکنده شد , همونطور بالهامونو به هم زدیم و دست در دست اوج گرفتیم همه جا پر زدیم لابه لای گلها درست مثل شاپرکها
...

ما به همه جا سر کشیدیم , خیلی شاد , خیلی خوشحال
من اون نقاشی رو همچنان ادامه دادم در و دیوار اتاقم پر شده از اون نقاشی من خیلی ا ون نقاشی رو دوست دارم
! :)