Wednesday, November 15, 2006

Magical painting


همیشه وقتی تنها می شدم,شروع می کردم به نقاشی کردن وهر چی تصویر به ذهنم می رسید می کشیدم یه عالمه شکلای جورواجور یه عالمه شکل کلی آدم با فیافه های مختلف و جورواجور , بعضیاشون کمی شبیه هم کمی شاد کمی اخمو بعضیاشون کاملا متفاوت .اما همیشه یکیشون بود که از همه بیشتر به دلم می نشست و اکثر اوقات لابه لای نقاشیام پیداش می شد , با یه چهره ی آروم ,شاد , دوست داشتنی ! من خیلی دوسش داشتم با اینکه فقط یه نقاشی بود!فقط یه نقاشی, چند تا خط خم و راست که من با مدادم اونو رو کاغذ درست کرده بودم , همیشه این کارو می کردم ,بعد کلی نگاش می کردم بعد یادم میفتاد که اون فقط یه نقاشیه ! کاغذو می گرفتم تو دستم چشامو می بستمو مچاله ش می کردم ,آخه اون فقط یه نقاشی بود نمی تونست بفهمه که من دوسش دارم حتی اگه منو دوس نداشته باشه !اما همیشه تصویرش بود که تو ذهنم می چرخید و من هر بار روی کاغذ پیاده ش می کردم ,طاقتم تموم شد, باید یه راه حلی باشه! آها فهمیدم باید برم پیشش ! مدادو برداشتمو کشیدمش مثل همیشه شاد و آروم بود و بعد خودمو کمی خجالتی خب تا حالا انقدر از نزدیک ندیده بودمش !لبخند قشنگی رو لباش بود , منم بهش لبخند زدم به سمت هم رفتیم "سلام دوست من" ,"سلام".خیلی خوشحال بودم ما با هم دوست بودیم , به کشیدن ادامه دادم تصاویر و مناظر اطرافمون خیلی قشنگ بود تابحال انقدر از نقاشی کردن لذت نبرده بودم .دست همو گرفتیمو دور و برمون چرخی زدیم فوق العاده بود ,همینطور به نقاشی ادامه دادم می خواستم تمام دنیایی رو که مال من بود و هیچکی ازش خبر نداشت بهش نشون بدم , بهتر از این نمی شد من با کمکش تونستم تمام آرزوهامو نقاشی کنم . همونطور که به چشمای هم نگاه می کردیم ,از شادی لبخند می زدیم.دلمون می خواست پرواز کنیم ,کار سختی نبود برای هر کدوممون دو تا بال کشیدم

بالهامونو بهم زدیم, انگار هاله ی طلایی رنگی از خورشید اطراف ما پراکنده شد , همونطور بالهامونو به هم زدیم و دست در دست اوج گرفتیم همه جا پر زدیم لابه لای گلها درست مثل شاپرکها
...

ما به همه جا سر کشیدیم , خیلی شاد , خیلی خوشحال
من اون نقاشی رو همچنان ادامه دادم در و دیوار اتاقم پر شده از اون نقاشی من خیلی ا ون نقاشی رو دوست دارم
! :)