Wednesday, September 29, 2010

کلاس چهارم دبستان که بودم اولین سالی بود که درس جغرافیا داشتیم، آن روزها یک کره ی زمین داشتم روی میز تحریرم. هر از گاهی که از کنارش می گذشتم چرخی به آن می دادم و دوری در آن غرق می شدم. هر بار مکان تازه ای کشف می کردم و به خود می بالیدم. با خود فکر می کردم که آیا ممکن است شخص دیگری هم اکنون همچون من روی کره ی زمین بزید و به همین چیزها بیندیشد که من می اندیشم؟ به اینکه کجاهای این کره را در خواهم نوردید؟ تماشای نقشه ی خشکی های زمین و جهت یابی با قطب نما از سرگرمی های مورد علاقه ی من بود. هر موقع که می توانستم نقشه ی بزرگم را کف اتاقم پهن می کردم و به تماشای تصورات خود از آرزوهایم می نشستم. اینکه روزی به بالاتر از آسمان سفر کنم و از آن بالای بالا به تماشای کره ی زمین واقعی بنشینم. یادم می آید که چقدر به نجوم و زمین شناسی علاقه مند بودم. شب ها به تماشای ستاره ها می نشستم و به خود امید می دادم. آن وقت ها مثل این روزها نبود که به آسانی بتوان به منابع اطلاعاتی دسترسی داشت. من بودم و یک کتاب اطلاعات عمومی در سطح نوجوانان که آن را چندین بار خوانده بودم و هر بار از خواندنش لذت می بردم. وقتی به کسی می گفتم این ها مباحث مورد علاقه ام هستند، می خندیدند و می گفتند، در ایران فکرش را هم نکن، نه پولی درش هست و نه آینده ای جز خواب و خیال! از آن موقع تصمیم گرفتم آرزوهایم را به کسی نگویم! خودم راهم را انتخاب کنم و امیدوار باشم

Thursday, September 23, 2010

Wednesday, September 22, 2010

نور ملایمی از پنجره به درون اتاق می تابد، سر و صدای اتوبوسی که از خیابان می گذرد بیدارم می کند. مثل هر روز یک ساعت زودتر از آن که ساعتم زنگ بزند بیدار می شوم. سومین هفته از زندگی من دور از خانه آغاز می شود. چه می گویم، حالا دیگر به نوعی اینجا خانه ام شده است. زندگی روزی در میان کسانی که می شناسیشان و روزی در میان کسانی که چندان نمی شناسیشان. چندان غریب نیست فقط باید بیاموزی هر درسی را که این راه به تو می دهد. یاد گرفتن زبانی دیگر، دوستی های نو، افکار، فرهنگ ها و درس هایی که فقط باید در آن حل شد تا آموخت و به خاطر سپرد
این آغاز مرحله ی جدیدی از زندگیست، و کمانی به سوی رویاهایی که انتظار می کشند حقیقت را