می دونی من چی دوس دارم؟
من دوس دارم واسه تعطیلات برم يه جای خوش آب و هوا که تو يه جنگل بالای کوه باشه يه کلبه م اونجاست که کنارش يه تنه ی بريده ی درخته که کنارش يه تبره و باهاش چوبارو ميشکنن و دورو برشم الوار ريخته يه کم پايين ترم يه رودخونه ست که صدای آبش تا خود کلبه مياد به جز اون صدای پرنده ها وجک جونورای جنگلم مياد هوای دلپذير و مطبوعی م داره بوی درختای کاج و چوب مرطوب کلبه و علفای جورواجور و گياهای عجيب غريب و باد خنک کوهستان و خلاصه کلی باحاله صبح زود من قلاب ماهیگيريمو بر ميدارمو راه ميفتم طرف رودخونه تا هوا خنکه چند تا ما هی می گيرم بعدشم ِه خورده تو رودخونه آب تنی می کنم و بعد يه کم صبر می کنم تا آفتاب لباسامو خشک کنه بعد راه مِفتم می رم کلبه يِه ذره با اون تبره که گفتم هيزم ميشکنم -وای من اين کارو خيلی دوس دارم بعد يه آتيش درست و حسابی درست می کنم و ماهيارو روش کباب می کنم
هوا که گرم تر شد می رم تو کلبه و استراحت می کنم بعد از ظهرم می رم تو جنگل گردش می کنم و شب بر می گردم تا بعد از اين روز قشنگ تو کلبه م استراحت کنم و تخت می گيرم می خوابم خيلی شب آروم و قشنگيه صدای بعضی پرنده ها و همِنطور صدای جيرجيرکا سکوت شبو بهم می زنه اما بازم از حس فوق العاده ی شب کم نمی کنه
وقتی حسابی شب تاريک شد و يه لحظه ماه زِر ابرا مخفی شد يِه نفر به کلبه نزدِک می شه و يواشکی از پنجره داخل کلبه رو نگاه می کنه ومياد بعد آروم درو باز می کنه و داخل می شه وقبل از اينکه بيدار شم دست و پامو محکم می بنده بعد ِه سرفه ی بلند مي کنه تا بيدار شم ومنو کشون کشون از کلبه خارج می کنه اما دهنمو نمی بنده تا هر چقدر که می خوام داد و بيداد کنم چون اونجا کسی نيست که به دادم برسه ! بعد منو می بره طرف اون تنه ی بريده ی درخت سرمو می ذاره روش بعد تبرو بلند می کنه اونو بالای سرش می بره و بعد با شتاب پايين مياره و گردنمو قطع می کنه اون موقع می فهمم که اين مردک همونيه که جنگلبانو کشته من شديدا احساس سبکی می کنم آها درسته من الان فقط روحم می تونم هر جا که دوس دارم برم آره درسته يه روح سرگردان اون اوايل اصلا متوجه نبودم که چه بلايي سرم اومده و ديگه نمی تونم به وضعيت اولم برگردم می رفتم تو جنگل از لای درختا رد می شدم می چرخيدم قل می خوردم خلاصه خيلی خوش بودم اما بالاخره دلم تنگ شد واسه همه ی کسايی که دوسشون داشتم آدمايی که بهشون عادت کرده بودم وعاشقشون بودم خيلی دلم گرفت اون کلبه الان ديگه خالی بود و ممکن بود به زودی يه عده ديگه واسه تعطيلات بيان اونجا خب اون قاتل لعنتی ميومد و اونارم می کشت البته من تصميم گرفتم يه کم روح بازی در بيارمو قاتله رو اذيتش کنم اما خب اينکه فايده ای نداشت ديوونه تر می شد و خطر ناک تر تازه ممکن بود از جنگل بره و تو شهر خرابکاری کنه و کارشو اونجا ادامه بده بنابر اين من می شم نگهبان کلبه
ازین به بعد هر کی بياد تو اين کلبه من اونو مي ترسونم مثل يه روح واقعی و هر طور شده قبل از اينکه دير بشه ازون کلبه فراريش مي دم و اين خيلی خوبه چون ديگه بلايی که سر من اومد سر اون آدما نخواهد اومد
اين نشون می ده که من خيلی مهربونم مگه نه؟