Friday, February 26, 2010

كمي لبخند

بعضي آدم ها از دور مي آيند، لبخند مي زنند، از كنارمان مي گذرند، لبخندشان از ما عبور مي كند، دور مي شوند، مي روند، كمي از لبخندشان در ما مي ماند، جذب مي شود، ته نشين مي شود. بار ديگر آن ها را مي بينيم، لبخند مي زنند، تكرار مي شوند، مي آيند، مي روند، لبخندشان از ما عبور مي كند، كمي از لبخندشان در ما مي ماند، جذب مي شود، ته نشين مي شود. روزي پر مي شويم از خنده هايشان، مي بينمشان، بي اختيار لبخند مي زنيم، لبخندمان از آن ها عبور مي كند، كمي از لبخندمان در آن ها مي ماند، جذب مي شود، ته نشين مي شود
...

Tuesday, February 23, 2010

زماني كه دور مي شوم و تو دورتر مي شوي قدم به قدم به هم نزديك مي شويم، حال آنكه هردوي ما خلاف جهت هم حركت مي كنيم، من به يك سو تو به سوي ديگر. وقتي سر بر مي گردانم، خيلي دور شده اي و همچنان دورتر مي شوي، كمي ديگر قابل تشخيص نخواهي بود، ما همچنان دور مي شويم دور مي شويم دور مي شويم، اما فراموش مي كنيم كه زمين گرد است، در جهتي دور مي شويم و در جهت ديگر نزديك! همچنان به راه خود مي رويم روزي روي همين زمين ملاقات خواهيم كرد

Sunday, February 21, 2010

دوست دارم كمي محو شوم، كمي آرام، كمي آهسته، كمي بي صدا، كمي نپرسند چه مي كنم، كمي دور، كمي دورتر،نزديكتر به خودم
فكر مي كنم، مثل گذشته، مثل گذشته ي دور، خيلي دور، آهسته فكر مي كنم، به كسي نمي گويم، كسي هم نمي پرسد، اگر هم پرسيد مي گويم كمي تنهايي مي خواهم، كمي قدم زدن، كمي درخت، كمي باران، كمي ابر خاكستري، كمي باد، كمي رعد، كمي برق
كمي نوشتنم مي آيد، براي خودم
نوشته هايي براي خودم، مثل قبل ترها، فقط براي اينكه يادم بماند، كه بايد يادم بماند
بالاخره موفق شدم فلش پليرو با آهنگ دلخواهم اينجا پياده كنم
(:
James Last موزيكي كه الان گذاشتم،قسمتي از يكي از كارهاي

Thursday, February 18, 2010

درسته، حق با توئه، زندگي پستي و بلندي زياد داره! اگه پستي نباشه اصلا بلندي بي معنيه گاهي پيش خودت فكر مي كني همه چي رو به راهه، همه چي درسته، مي گي بهتر از اين تمي تونه باشه، اما اون حالت مي گذره، حالتي كه همه چي خوبه، بعدش ميفتي تو يكي از چاله هايي كه سر راهته، تو اولين چاله كه بيفتي تازه كارت شروع مي شه، هرچي پيش تر مي ري به چاله هاي بيشتري برمي خوري! انگار تمومي ندارن، علاوه بر اينكه هر كاري مي كني نتيجه اي نميگيري، همه كارايي كه قبلا انجام دادي هم بي نتيجه مي شه، انگار همه نا اميدي ها و غم و غصه ها يه جا مي ريزن سرت، مي دوني اگه از آسمون يه دونه سنگ بباره اون همونه كه حتما مي خوره تو سر تو! اما خيلي خوش شانسي مي دوني چرا؟ چون از آسمون سنگ نمي باره. خلاصه اينكه ديگه از خبر خوش خبري نيست! تا از چاله نياي بيرون همينه كه هست
بعد مي بيني فايده نداره، سرتو بلند مي كني ببيني چقدر تا اون بالا فاصله هست، همونجا كف چاله طاق باز دراز مي كشي، آسمونو نگاه مي كني، اون بالا رو، بالاي چاله، چشاتو مي بندي ببيني اون بالا چي هست؟ چي هست كه تو مي خواي بخاطرش از اين گودال بياي بيرون، چيه كه مي تونه طلسم اين چاله چوله هارو باطل كنه؟ اگه ديديش چشاتو باز مي كني، نقشه مي كشي، يه نقشه براي چيزي كه مي خواي بدست بياري، راهي كه حتما طي مي كني، چون برات ارزش داره، هيچوقت اينو فراموش نكن
بلند مي شي، خودتو مي تكوني، نفس عميق مي كشي، راه مي افتي، راهتو دنبال كن
چيزي كه برات ارزش داره
اينو يادت نره

Monday, February 15, 2010

وقتي يه مدت مي شينم همه قسمتاي يه سريالو پشت سر هم تند تند مي بينم، گاهي آدماي واقعي رو هم تو قالب شخصيت هاي فيلم مي بينم اونوقت واي بر كساني كه شبيه كاراكتراي مورد نفرت من باشن، همين طور واي بر كساني كه شبيه كاراكتراي مورد علاقه من باشن

Sunday, February 14, 2010

انجام دادن بعضي كارها از اينكه وانمود كني داري انجامشون مي دي خيلي آسونتره! مثلا الان من دارم وانمود مي كنم دارم برا امتحان آخر هفته آماده مي شم، اما در واقع كلي كار بهتر واسه انجام دادن دارم كه چون مجبورم وانمود كنم دارم درس مي خونم، بايد كارايي كه انجام مي دم مطالعاتي باشه، از اونجايي كه كتاباي كتابخونه خودم ته كشيده، رفتم سراغ كتاباي ديگه اي كه تو كتابخونه خونه زياد ازشون داريم و هميشه دوست داشتم وقت آزاد براي مطالعه شون داشته باشم، در حال حاضر مشغول مطالعه يه كتاب حشره شناسي هستم، احتمالا بعدش هم برم سراغ كتاباي بافت شناسي گياهي . چند تا نكته جالبي كه بهشون بر خوردم ، يكيش اين بود كه حس چشايي بعضي از حشرات تو پنجه پاهاشونه، مثل مگس و همين باعث مي شه كه با نشستن روي غذا مزه شو بفهمن! يكي ديگه اين كه برخلاف حشرات ديگه كه تخم گذار هستن، شته ها زنده زا هستن،
خب جالب بود
(:

Thursday, February 11, 2010

ساعت يك ونيم نيمه شب بيست ودوم بهمن سال يك هزار و سيصد و هشتاد و هشت هجري شمسي، بنده هيچ نظري راجع به اينكه تا فردا همين ساعت چه اتفاقاتي مي افته ندارم

Monday, February 08, 2010

بعضی وقتها خیلی دوست دارم بزنم به سیم آخر، اما هر چی می گردم سیم آخرو پیدا نمی کنم
معمولا به یه سیمی می زنم، برق می گیردم بعدش دچار شوک می شم
!عجب دنیایی شده

Sunday, February 07, 2010

نمی توانست برافروختگی چهره اش را نشان دهد، روح سردش فقط زمستان بود، خود زمستان
از آن زمستان ها که چشم ها یخ می زنند، اشک ها قندیل می شوند و سایه ها مقوایی
دست هایم را حس نمی کنم از سرما
یاد دستان یخ زده ات می افتم
گیج شده بودم
این سرمای دستان خودت بود
یا پیک شرابی که دقایقی پیش سر کشیده بودی
حیف صدایم به تو نمی رسد
وگرنه
خیلی حرف ها برای گفتن داشتم
:) خوشحاله
الان همون حسی رو دارم که پارسال موقع انتخاب موضوع پروژم داشتم، پایان نامه مو به اسکای تحویل دادم، ازدکتر ابریشمیان هم امضا گرفتم،
خوشحالم
خیلی زیاد

Saturday, February 06, 2010

و دوباره...

اين يكي دوماه اخير خيلي اتفاقا افتاد، بالاخره اسكاي رضايت داد بنده دفاع كنم، يه ماه پيش دفاع كردم، به خير و خوشي گذشت، نمره كامل هم گرفتم، دوستان هم كلي منو همراهي كردن خلاصه اين كه به خير گذشت. از طرف ديگه تافل هم دادم خدا مي دونه چند مي شم، از اين طرف نمي دونم برا چي كنكور ثبت نام كردم! البته مي دونم خب به اصرار خانواده! ولي حتي حوصله سر آزمون رفتن هم ندارم، مي دونم حتي با رتبه ي خيلي خوب هم انتخاب رشته نخواهم كرد. فعلا مقاله براي كنفرانس برق اصفهان فرستادم، به توصيه اسكاي بايد براي ژورنال هم يه نسخه آماده كنم. جالبه بعد از دفاعم چند جا ازم دعوت به همكاري شد، سر اين پروژه خيلي سختي كشيدم مسلما موضوعاتي كه كمتر روشون كار شده همين طورن، اما من نمي دونم چرا درس عبرت نمي گيرم! هميشه هم ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دست به دست هم مي دن تا من سخت ترين رو انتخاب كنم! الان سه تا موضوع پيشنهادي دارم كه مي تونم يكي رو انتخاب كنم و اطلاعاتمو تو اون زمينه زياد كنم تا تو اون زمينه كار كنم، دو تا از موضوع ها نسبتا روتين هستن اما الان شديدا اين فرشته ي نمي دونم چي چي كه همش منو تشويق مي كنه برم سراغ كار سختا اومده رو دوشم نشسته هي تو گوشم مي خونه: متامتريال... متامتريال... متامتريال

Friday, February 05, 2010

!دارد برف مي بارد(بالاخره) حيف كه پنجره اتاقم رو به حياط خلوت است