Sunday, February 07, 2010

نمی توانست برافروختگی چهره اش را نشان دهد، روح سردش فقط زمستان بود، خود زمستان
از آن زمستان ها که چشم ها یخ می زنند، اشک ها قندیل می شوند و سایه ها مقوایی
دست هایم را حس نمی کنم از سرما
یاد دستان یخ زده ات می افتم
گیج شده بودم
این سرمای دستان خودت بود
یا پیک شرابی که دقایقی پیش سر کشیده بودی