Monday, June 21, 2010

هستی Take it easy الف- کلا آدم
نیستم Don't care ب- شاید، ولی

Friday, June 18, 2010

خب آدم وقتی دلش بشکند، دلش می شکند دیگر
چه موقع دلش می شکند؟
بستگی دارد اما اگر دلش بشکند ممکن است اشکش در بیاید
آدم ها هر چقدر پوستشان هم کلفت باشد و به روی خودشان نیاورند بالاخره روزی دلشان نازک می شود، می شکند
اشکشان در می اید
قلبشان درد می گیرد، دردی از قلب می تپد، جاری می شود و تا سر انگشتان شعله می کشد

پ.ن1: این جمله آخرو که تایپ کردم احساس کردم قبلا در گذشته هم این جمله رو تایپ کردم و اون موقع هم باز همین فکرو کردم!
-----------------------------------------------------------------------------------
فقط می گویم چیزی نمانده طاقت بیار
طاقت می آورم
همین طور است، همانطور که تا به اکنون تاب آورده ام

پ.ن2: حالا بی خیال این حرفا، قالب وبلاگو عوض کردم
:D

Monday, June 07, 2010

!پتونیا، پتونیا
پتونیا اسم گلی بود که برای اولین بار خودم مسئولیت نگهداری اش را به عهده گرفتم. روز ها به آن آب می دادم، برگ هایش را از گرد و غبار پاک می کردم. شب ها کنار پنجره می نشستیم دو تایی من و پتونیا آسمان را تماشا می کردیم، هر دومان سکوت می کردیم و گوش می سپردیم به صدای جیرجیرک ها. پتونیا، گل دوست داشتنی من! آخرش چه شد! من نبودم، پتونیا تنها ماند، هیچ کس به اندازه من نمی توانست مراقبش باشد، پتونیا این را می دانست، ای کاش نمی دانست! پتونیا غمگین شد، هفته ای یک بار به دیدنش می رفتم. پتونیا مثل قبل نبود، ته مانده ی لبخندی بر آخرین برگ های سبز رگه دارش باقی مانده بود. آخرش پژمرد. آن موقع سرم شلوغ بود زیاد خیالم نبود که گلم پژمرد. اما بعد از آن نتوانستم گلدانی جایگزینش کنم. بدنبال گلی مشابه بودم، پتونیایی دیگر، اما پیدایش نکردم. گل های دیگر، گل های زیباتر، رنگ به رنگ، برگ های شفاف، نه ! نه! نمی شود. یعنی راست است که می گویند انسان ها اولین عشقشان را فراموش نمی کنند؟! شاید پتونیا اولین عشق من بود! اولین گلدان، اولین مسئولیت، اولین دلبستگی! شاید اگر گل دیگری در آن گلدان بود اولین عشق من می توانست یک ارکیده ی وحشی باشد یا یک لاله ی واژگون! اما حالا پتونیا! هربار که از مقابل گل فروشی می گذرم همانجا خشکم می زند، وارد مغازه می شوم،همه جا را بدنبالش جستجو می کنم، داخل ویترین، داخل مغازه، حتی گلخانه ای را که در آن گل هایشان را پرورش می دهند، تا شاید ردی بیابم از گمشده ام، پتونیا! اوایل بهار سری به گلفروشی زدم، جستجویم را آغاز کردم، طبق معمول گلدانی انتخاب کردم تا با خود ببرم ، شاید کمی دوری پتونیا را تسکین دهد -اما همیشه این گل های بی نوا زود می پژمرند، می دانند پای عشق دیگری در میان است- گلدان را روی میز گذاشتم تا گلفروش بیاید. روی میز چه دیدم؟ باورم نمی شد! پتونیا! گلدانی از پتونیای سرخ! گلفروش آمد، و من با هیجان فریاد زدم پتونیا!
- بله خانم گلدان زیباییست، پتونیاست!
پتونیای سفید هم دارید؟
- باید نگاهی به گلخانه بیندازم
گلفروش مرد میانسالی بود با چشمان آبی روشن که طاسی سرش برق چشمانش را دوچندان می نمود، بعد از دقایقی آمد
- فقط پتونیای سرخ داریم! پتونیای سرخ خواهان بیشتری دارد، چرا همین را نمی برید؟ پتونیای سفید پتونیای معمولی است، در مقابل سرما هم مقاوم نیست
نمی دانستم چه بگویم، همانطور که در آن چشمان آبی براقش نگاه می کردم دوست داشتم بفهمد که از نظر من پتونیای معمولی بی نظیر است! با خودم می گویم نکند پتونیای من را سرما از بین برده باشد! خداحافظی کردم و رفتم
پتونیای سفید، نمی دانم به این خاطر که من بدنبالش هستم پیدایش نمی کنم ؟ یا چون نایاب است این همه مشتاق یافتنش هستم

Friday, June 04, 2010

:) دندونپزشک ها رو دوست دارم