اون وقتی که رفتم موضوع پروژمو مشخص کنم یکی نبود بگه آخه دختر جون مگه سرت درد می کنه؟ دنبال دردسری؟ پروژه کارشناسیه دیگه یه چی بگیر دفاع کن برو پی کار و زندگیت! حالا می گن اِ ..... چه جالب مقاله هم می خوای ازش در بیاری... اِ... چه جالب! تا حالا روش کار نشده؟! اِ...... چه جالب حتما مارو برا دفاعت خبر کن! اگه این شبیه سازی لعنتی با این ابعاد کذایی جواب بده و پایان نامه تا هفته دیگه تنظیم شه تازه استاد تشریف می برن خارجه تا 10 روز دفاع اینجانب عقب میفته! یعنی دیگه زود زود میفته سی مهر! حالا این وسط من باید به چند نفر جواب پس بدم خدا میدونه! از همین الان اعلام می کنم هر وقت تاریخ جلسه دفاع بنده مشخص شد حتما اطلاع رسانی می کنم، پس دیگه لطفا سوال نفرمایید
Wednesday, September 30, 2009
Saturday, September 26, 2009
Wednesday, September 23, 2009
امروز جشن معارفه ورودی های جدید دانشگاه بود، یاد سال اولی افتادم که اومده بودم دانشگاه، اون موقع ها با اینکه تازه وارد بودم اما زیاد احساس دلتنگی و غریبی نمی کردم، حداقل به اندازه الان دلتنگی نمی کردم. هر روز از تعداد کسانی که میشناسم کم می شه، چهره های ناآشنا بیشتر و احساس دلتنگی من بیشترتر. منم چند روز بیشتر اینجا نیستم و شاید همین، این حس دلتنگی رو تشدید می کنه.همه چی تموم می شه با همه ی تصاویر و چهره هایی که شاید هرگز تکرار نشن. اینم بخشی از زندگیه، و خاطراتی که در آینده حتما بهشون فکرخواهم کرد و دلم برای تک تک لحظه هاش با تمام آدم هاش تنگ خواهد شد
Monday, September 21, 2009
Monday, September 14, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)