Wednesday, December 17, 2008

دیروز صبح که به دانشگاه رفتم , درو دیوار و راه پله ها را به مناسبت عید گلکاری کرده بودند, من و آزاده و دوستم(همینی که در عکس مشاهده می فر مایید) بسیار از دیدن این مناظر هیجان زده شدیم, شروع کردیم به کندن گلها و چسباندن آنها به برد گروه مخابرات,و بسیار از این بابت مشعوف شدیم و گل ها را حتی در شیر آبخوری هم فرو کردیم! و بسیار شادمان حتی یادمان رفت برای چه کاری به دانشگاه آمده بودیم, بعد متوجه شدیم که کلیه کلاسها به مناسبت جشنی که در دانشکده برپا بود تعطیل است, بنابراین آزاده به آمفی تئاتر رفت , من یک گل برای دوستم برداشتم و به همراه دوستم از دانشکده خارج شدم , به رستوران رفتیم دوستم غذا نمی خورد, من ماکارونی دوبل سفارش دادم با دوستم نشستیم من غذا می خوردم و دوستم تمام مدت با چشم های شیطانش من را نگاه می کرد و لبخند می زد, بعد با هم به دانشکده برگشتیم , به آمفی تئاتر رفتیم , در جشن به ما خوش گذشت, با هم کلی خندیدیم, بعد از جشن پایین رفتیم , من روی سکویی نشستم ,کیک و آبمیوه می خوردم, روبروی کانون موسیقی بودیم, روی در شیشه ای کانون خودم را می دیدم که روی سکو نشسته بودم و پاهایم را تاب می دادم, کسی آنجا گیتار می زد, اما انعکاس نور روی شیشه اجازه نمی داد او را ببینم, فقط گوش می دادم

...

من

:) و البته دوستم

Sunday, December 14, 2008


دلم کمی تحول می خواهد, کمی استراحت

کنکور نمی خواهم

دلم می خواهد بدون نگرانی , بدون کوچکترین دغدغه ای, نقاشی کنم

با شاد ترین رنگ هایی که وجود دارد

زندگی ام را به تصویر بکشم

زندگی کنم

.

.

.

روح تازه ای می خواهم

شجاعتی برای شروعی تازه

در امتداد زندگی

Monday, December 08, 2008

گاهي چيز هايي هست كه ممكنه اشك منو در بياره, اما من اشكم در نمياد فقط در حد آهي كه از نهاد بلند مي شه و مي گذره, تموم مي شه
چيزهايي كه اطمينانم در موردشون زياد بوده و مدتها ذهنمو درگير كردن, اما وقتي به طور تخصصي بررسيشون مي كنم, ميبينم ممكنه خيلي با اون چيزي كه انتظارشو دارم فرق داشته باشن, البته چيزي كه خيلي مهمه صبر و حوصله والبته روشيه كه براي آزمون انتخاب مي شه
نميشه بهمين راحتي در مورد يه پديده حكم قطعي صادر كرد, فعلا ترجيح مي دم صبر كنم اميدوارم نتايج خوبي حاصل بشه
:)

Tuesday, December 02, 2008

وقت آن رسیده تا زیباترین آهنگی را که می توانم برایت بنوازم
بنوازم؟
بنوازم؟
بنوازم؟
بنوازم؟
...
مثل اینکه وقت آن نرسیده
!نمی نوازم
:D

Thursday, November 27, 2008

همممم عجب روزی!


وای که چه روز خوبی رو شروع کردم امروز, از همون اول صبح پر از انرژی و کاملا سر حال و خوشحال تر از همیشه
به محض اینکه صدای زنگ ساعتو شنیدم پریدم و سریع آماده شدم, تااازه کلی با عاطفه سر اتفاقاتی که تو این چند روز افتاده بود
خندیدیم و اون رفت کلاس زبان و منم اومدم دانشگاه
زیر پل خداحافظی کردیم, آخ که من چقدررررر این پل عابر پیاده جدیدو دوس دارم همیشه با ذوق و شوق و بپر بپر از روش رد می شم خیلی حس خوبی بهم میده امروز انگار این حس چند برابر بود
واااای هیجان انگیز ترین بخشش وقتی بود که با استادم در مورد پروژه صحبت می کردم ,خیلی ذوق کردم وقتی پروژه ای که استاد بهم پیشنهاد کرد همونی بود که خودم مدت ها بود دوست داشتم روش کار کنم,
واااااااای اصلا فکرشم نمی کردم ,وقتی منم به استاد گفتم که خودم پی گیر این پروژه بودم اونم تعجب کرد
الانم که نازنین با خبر خوبش خوشحالی منو تکمیل کرد
:D خیییلییی خوشحالم خیییلیییییی

Sunday, November 16, 2008

China Roses

Who can tell me if we have heaven,
Who can say the way it should be;
Moonlight holly, the Sappho Comet,
Angel's tears below a tree.
You talk of the break of morning
As you view the new aurora,
Cloud in crimson, the key of heaven,
One love carved in acajou.
One told me of China Roses,
One a thousand nights and one night,
Earth's last picture, the end of evening
Hue of indigo and blue.
A new moon leads me to
Woods of dreams and I follow.
A new world waits for me;
My dream, my way.
I know that if I have heaven
There is nothing to desire.
Rain and river, a world of wonder
May be paradise to me.
I see the sun.
I see the stars.

Tuesday, October 14, 2008




اندکی سرما خورده ام, با اینکه هوا خنک شده است, هنوز کولرها را روشن می گذارند, در نماز خانه به خواب عمیقی فرو رفته بودم, با صدای چند نفر که با هم صحبت می کردند از خواب بیدار شدم متوجه شدم صحبت های آنها را در خواب می شنیدم و تصویر می کردم, نمازخانه سرد و کمی هم نمور است . به سمت در می روم دوستم را می بینم , تمرین هایمان را به یکی از همکلاسی های سال پایینی می دهیم,سر کلاس 5.5 نخواهم رفت ,دست و صورتم را می شویم, دیگر مطمئنم که سرما خورده ام به استراحت بیشتری نیاز دارم, دوستم به خانه شان می رود, اگر مترو کولر نداشت و من هم فردا کوییز نداشتم من هم راهی خانه می شدم, 3.5کلاس دارم, به بوفه می روم , بسیار شلوغ است , یک لیوان آب جوش با یک عدد چای کیسه ای , در این منطقه نیمکت خالی پیدا نمی شود, به حیاط جلویی می روم,در یک دستم جزوه های قطور و در دست دیگرم آب جوش و چای کیسه ایست, باد می وزد, مقنعه ام بالا می رود, مقنعه ام را پایین می آورم, کمی آب جوش روی پایم می ریزد, باد به آن می وزد و پایم را خنک می کند, سردم می شود, موقع سرماخوردگی سرما را بیشتر احساس می کنم, به حیاط جلوی دانشکده می رسم, بدنبال نیمکتی که آفتاب مستقیما به آن بتابد می گردم, روی همه نیمکت ها سایه افتاده, روی یکی می نشینم, فلز نیمکت هم سرد است, اما چاره ای نیست, اقدام به نوشیدن چای می کنم, پروانه ی سفیدی از مقابلم می گذرد, باغچه مقابلم زیباست, وقتی به این فکر می کنم که پابرهنه روی چمن های خنک راه بروم بیشتر سردم می شود, تا جایی که بخاطر دارم اغلب سرمایی بوده ام, به این فکر می کنم که اگر روزی مجبور شوم در سرزمین سردسیری زندگی کنم چه خواهم کرد!من جاهای معتدل و البته گرمسیر را بیشتر دوست دارم, سر کلاس می روم , الهه هم سرما خورده است , او هم با خاموش کردن کولر موافق است , کلاس شروع می شود , کلاس خوبی است, حوصله ام سر نمی رود, کلاس تمام می شود, به سایت می آییم, اینجا هم کولر روشن است, الهه کولر را خاموش می کند






... ه ه ه ه ه

Monday, October 13, 2008

:D ! بالاخره آپدیت می شود , اگر سرور دانشکده بگذارد

Saturday, September 20, 2008

وقتي كه من تنها هستم

وقتي تنها هستم ، گاهي آرام مينشينم از سكوت تنهايي ام استفاده مي كنم و فكر مي كنم ،فكر كردن را دوست دارم و دوست ندارم كسي موقع فكر كردن سربه سرم بگذارد ،گاهي دراز مي كشم و كتاب مي خوانم ،كتاب هايي را كه دوست دارم مي خوانم ،من كتاب خواندن را هم دوست دارم ،گاهي به آهنگ هاي مورد علاقه ام گوش مي دهم ، قلم مو و رنگ را برمي دارم و هرچه را دوست مي دارم روي بوم به تصوير مي كشم . وقتي تنها هستم جعبه اي را كه در آن كارت پستالهايم را نگه ميدارم زيرو رو ميكنم و خاطراتم را مرتب در صندوقچه ذهنم ميچينم،وقتيكه تنها هستم به ابرها خيره ميشوم ، من حركت ابرها را دوست دارم ،وقتي كه تنها هستم آنطور كه دوست دارم ورزش مي كنم ، وقتي كه تنها هستم با خودم صحبت مي كنم ،آخر حرف خودم را بهتر ازبقيه مي فهمم،وقتي كه تنها هستم ،به كنار گل ها مي روم ، به آنها آب مي دهم ، به درخت ها وباغچه ها رسيدگي مي كنم ،وقتي كه تنها هستم روي درخت مينشينم ، زير برگها مخفي مي شوم و از لاي برگها آسمان را نگاه مي كنم...(خيلي لذت بخش است)...وقتي كه تنها مي شوم با گربه ام بازي مي كنم ،سرش را نوازش مي كنم و به او غذا مي دهم ،وقتي كه تنها مي شوم نمي گذارم به من بد بگذرد
...
اما وقتي تنهاي تنها هستم و خودم هم به حرف خودم گوش نمي دهم خيلي تنها مي شوم
دلم ميگيرد و دوست دارم با خودم دو تايي گريه كنيم هم من و هم خودم
دوست دارم نامه هايي بنويسم ،اما نميدانم براي كه؟ نميدانم براي چه؟فقط دلم مي گيرد
اما دوست ندارم به كسي بگويم
هيچكس حرفم را باور نخواهد كرد
من هم به هيچ كس حرف هايم را نخواهم گفت

Monday, September 15, 2008

قورباغه ی آرزو

چند وقت پیش, تو اوج گرمای یه روز تابستونی , خسته و کلافه داشتم از دانشگاه برمی گشتم خونه,ساعت حدودا 3 بعد از ظهر بود,نزدیک خونمون که رسیدم , یه کلاغ بزرگ رو دیدم که یه چیزی رو با منقارش گرفته و رو زمین داره راه می ره,از دور که دیدم فکر کردم برگه اما نزدیکتر که رفتم, دیدم یه قورباغه ی درشته, که داره تقلا می کنه خودشو از شر کلاغ خلاص کنه,کلاغه هم یه پای قورباغه رو گرفته بود و مدام با خودش می کشید,جلوتر که رفتم کلاغه ترسید,بپربپری کرد و رفت کنار باغچه همسایه,جلوتر که رفتم کلا قورباغه رو ول کرد و پر زد و رفت قئرباغه بیچاره هم که ترسیده بود پرید لای شاخ و برگا و یواشکی منو نگاه کرد,بعد یواشکی
گفت : تو جونمو نجات دادی , حالا یه آرزو کن تا من براورده کنم , :) منم یواشکی آرزو کردم
دو روز بعد آرزوم براورده شد
:D

Monday, September 08, 2008

کوه ,دریا , ماهی

کوه گفت : دریا چرا گرفته ای؟
دریا گفت : دلتنگم
کوه گفت : چرا؟
دریا گفت :دلتنگ ماهی هایم هستم
کوه گفت : چرا؟
دریا گفت :صیاد
کوه گفت : چطور؟
دریا گفت :تور او ماهی هایم را گیر می اندازد
کوه گفت :کجاست؟
دریا گفت :کنار پایت لمیده و منتظر ماهی های من است
کوه گفت : سنگ بر سرش بیندازم؟
دریا گفت : نه

Friday, August 08, 2008

آری امشب ماه مرا می خواند

شب فرا رسیده بود, درختها آرام در جای خود آرمیده بودند,جیرجیرک آهنگ همیشگی خود را می نواخت و سکوت شب را در خلسه ای محسور کننده فرو می برد,سنگهای باغچه سرد و نمناک,مثل همیشه خاموش ...مهتاب می درخشید,نور مهتاب از همه جهت به داخل اتاقم هجوم می آورد,گویی بازتاب پرتوهای سفیدش همه به سمت پنجره اتاقم متمرکز شده بود,روشنی وصف ناپذیری وجودم را در بر گرفت...
آری امشب ماه مرا میخواند
...
!در مقابل پنجره ایستادم,گویی ماه با پرتوهایش مرا در آغوش می گرفت ,پلکانی از نور ,بالا می روم
!ابرها را کنار میزنم,چه شکوهی
!پریانی از جنس ابر دور ماه می رقصیدند و زیر لب آوازی دلنشین را زمزمه می کردند
!شکوه آسمان همیشه مرا به وجد می آورد
ماه با لبخندزیبایی به آنچه مرا در جای خود میخکوب کرده بود می نگریست,جلوتر رفتم
ماه آهسته در گوشم گفت : تو بودی که مرا می خواندی؟

Sunday, June 01, 2008

بمب

وقتی قرار باشه یه امتحانی بر گزار نشه خب برگزار نمی شه دیگه! هزار تا اتفاق میفته تا اون امتحان کنسل شه اتفاقایی که تو حالت عادی فکر کردن بهشونم خنده داره و اصلا به ذهن هم نمی رسن , کی فکرشو می کرد به خاطر خبر بمب گذاری تو ساختمون مخابرات دانشگاه تخلیه شه و کلیه کلاس های بعد از ظهر کنسل شه و در نهایت همه اینا منجر بشه به کنسل شدن امتحان مدار مخابراتی
!

Tuesday, May 20, 2008

من نمی دونم این مردم کی می خوان فرهنگ استفاده از وسایل نقلیه عمومی بخصوص مترو رو یاد بگیرن؟! گذشته از هل دادن و بد و بیراه گفتن و همه ی اتفاقاتی که از زمان پیدایش مترو تو ایران رخ داده و می ده , آخه من نمی دونم کی گفته باید آدم تو مترو با گوشیش آهنگ بذاره و صداشم بلند کنه؟ ! آخه ملت شاید نخوان صدای آهنگ بشنون, یکی می خواد استراحت کنه ,یکی می خواد مطالعه کنه
همه گوشی ها هم دارن hands free یکی نیست به اینا بگه یه چیزی هست به اسم
یعنی الحمدلله کمتر پیش میاد هموطنای عزیز موبایل فروش بتونن از تو پک گوشی دودرش کنن
اصلا مگه می میرن نیم ساعت چرت و پرت گوش ندن؟

Saturday, May 17, 2008

اردو

مسافرت رفتن وقتی برای تفریح و استراحت باشه فوق العاده خوش میگذره بخصوص وقتی به اتفاق دوستان باشه , مخصوصا اگه دوستان همسن و سال خودت باشن , اردوی امسال خیلی خوش گذشت , خیلی بیشتر از تمام اردوهایی که دسته جمعی با دوستام رفته بودم , آلبته شاید این آخرین اردویی باشه که همگی دور هم بودیم وتا تونستیم خوش گذروندیم اما در هر صورت خاطرات خوبی برامون به جا موند

Saturday, April 26, 2008

ایستگاه اتوبوس

آفتاب وسط آسمان می درخشید , آسمان آبی بود و گه گاه باد گرمی برگهای درختان چنار را به لرزه در می آورد,اوایل اردیبهشت هوا بسیار گرم بود, در ظهر چنین روزی عینک آفتابی محافظ خوبی در مقابل نور شدید بود.جاده ی عریض و کاملا مسطحی در مقابلش بود که نورخورشید را به شدت منعکس می کرد,دو طرف جاده خاکی, کمی هم سر سبز بود و در چند نقطه گلهای زرد صحرایی هم به چشم می خورد ,هدفی در این جاده بود , ایستگاه خلوت و سوت و کور اتوبوس ؛ نیمکت و سایه بانی آهنی با رنگ سفید و گوشه های زنگ زده,همانجا نشست و منتظر اتوبوس ماند.
فرقی نمی کند مقصدش هر جا باشد از این برهوط بهتر است -
این را با خود گفت , آرام کیفش را روی نیمکت گذاشت و خودش هم کنار آن نشست
!چقدر خوب که ایستگاه اتوبوس سایه بان هم دارد
کسی از آنجا نمی گذشت , خوب حتما این موقع از روز همه در خانه هایشان مشغول استراحتند! بزودی اتوبوسی می آید و من را به سرزمین دیگری می برد ,هر جا باشد از این برهوط بهتر است! پس منتظر می مانم تا بیاید
کم کم رفت و آمد هایی در آن حوالی انجام شد , صدای موتوری به گوش رسید , سرباز گشتی بود نگاهی به ایستگاه اتوبوس انداخت و از جلوی ایستگاه رد شد.از دور صداهایی همچون سرود های کودکان به گوش می رسید, صدا نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه کودکان در مزرعه ی کنار جاده مشغول بازی شدند و صدای خنده ی آنها تمام فضا را پر کرده بود عابرین پیاده کم کم پدیدار می شدند , خانم و آقای پیری آهسته آهسته در کنار هم قدم می زدند وهر از چند گاهی به هم نگاه می کردند و با لبخند مچاله ای که بر روی لب داشتند برای ادامه راه به هم امید می دادند , ازمقابل ایستگاه گذشتند و نگاهی هم به مسافر منتظر انداختند, هر کسی از مقابل ایستگاه می گذشت نگاهی به او می کرد و به راه خود ادامه می داد ,ساعت ها گذشتند اما اثری از اتوبوس نبود! هر کسی پی کار خو می رفت زندگی در جریان بود, مسافر امیدوار ایستگاه اتوبوس همچنان در جای خود نشسته بود گاهی چشم هایش را می بست , گاهی خودش را باد می زد و یا پاهایش را دراز می کرد وکششی به بدنش می داد !گاهی هم نا امید می شد اما با خودش می گفت :" بزودی اتوبوس به ایستگاه می آید و مرا به سرزمینی می برد که در آن اتوبوس ها تاخیر ندارند,هر جا باشد از این برهوط بهتر است" . و به انتظارش ادامه می داد...
نگاهی به ساعتش کرد , عجیب است چرا هیچ اتوبوسی از اینجا نمی گذرد؟
کودکان کم کم مزرعه را ترک کردند ,آفتاب دامن زرین خود را از روی جاده جمع کرده بود وفقط نور ملایمی سر تاسر مزرعه را روشن کرده بود , پسرک کوچکی با کوله مدرسه که گویی به پشتش چسبیده بود از مقابل ایستگاه می گذشت حتما مسیر هر روزش است!,.مسافر از او پرسید : " پسرجان اتوبوس چه ساعتی به اینجا می رسد؟
کدام اتوبوس؟ هیچوقت اتوبوسی از اینجا نگذشته است -
پس این ایستگاه برای چیست؟ -
پدرم می گوید سالهاست که اتوبوسی از اینجا نمی گذرد -
!این یک ایستگاه متروک است اتو بوس ها از مسیر دیگری عبور و مرور می کنند

Saturday, March 15, 2008

!زندگی از آن توست

چشم می گشایی, , نفس می کشی , زبان باز می کنی , راه می روی ,قدم هایت را می شماری ,جهان را نظاره گر می شوی , گل را می بویی, در میان درختان شروع به دویدن میکنی, بدنبال پروانه ها جست و خیز می کنی, پرواز می کنی,تا رنگین کمان بالا می روی, در آسمان محو می شوی, شادی می کنی , می خندی ,
! زندگی متعلق به توست , شادی کن
چقدر خوشحالم که دوباره می تونم تو بلاگر بنویسم , بالاخره می تونم تو وبلاگ خودم بنویسم ... ووااااای چقدر خوشحالم (: درسته که مدتیه اینجا هم احساس نا امنی می کنم , اما بازم بد نیست