Monday, September 15, 2008

قورباغه ی آرزو

چند وقت پیش, تو اوج گرمای یه روز تابستونی , خسته و کلافه داشتم از دانشگاه برمی گشتم خونه,ساعت حدودا 3 بعد از ظهر بود,نزدیک خونمون که رسیدم , یه کلاغ بزرگ رو دیدم که یه چیزی رو با منقارش گرفته و رو زمین داره راه می ره,از دور که دیدم فکر کردم برگه اما نزدیکتر که رفتم, دیدم یه قورباغه ی درشته, که داره تقلا می کنه خودشو از شر کلاغ خلاص کنه,کلاغه هم یه پای قورباغه رو گرفته بود و مدام با خودش می کشید,جلوتر که رفتم کلاغه ترسید,بپربپری کرد و رفت کنار باغچه همسایه,جلوتر که رفتم کلا قورباغه رو ول کرد و پر زد و رفت قئرباغه بیچاره هم که ترسیده بود پرید لای شاخ و برگا و یواشکی منو نگاه کرد,بعد یواشکی
گفت : تو جونمو نجات دادی , حالا یه آرزو کن تا من براورده کنم , :) منم یواشکی آرزو کردم
دو روز بعد آرزوم براورده شد
:D