Wednesday, December 14, 2011

یه خاطراتی تو گذشته ت هست که می خوای کلا پاکشون کنی از ذهنت، با همه ی متعلقاتشون
دلم می خواد خاطراتم از بدو ورود به دانشگاه تا اتمام دوره لیسانس و شروع فوق لیسانس کلا پاک بشه، قبل و بعدش قابل تحمله اما اون بازه رو واقعا دوست دارم از حافظه م پاک کنم، تنها دلخوشی ای که در مورد اون دوره می تونم به خودم بدم اینه که تجربیات زیادی بدست آوردم
اما هرگز دلم نمی خواد به اون زمان برگردم... هرگز ... هرگز... هرگز

Monday, December 12, 2011

هر چی با خودم صحبت می کنم نمی تونم خودمو راضی کنم! چیکار کنم خب همچین آدمی نیستم زوره؟ کاش بودم ولی
):

Friday, December 09, 2011


Monday, December 05, 2011

روزی به خاطر فرصت هایی که به گونه غیر منصفانه ای به ما داده نشده، شکرگزار خواهیم بود
به خاطر تمام فرصت هایی که در گذشته انتظار داشتم براورده شود و به طرز عجیب و غیر منطقی براورده نشدند شکرگزارم. حالا می فهمم منطقی عمیق تر از آنچه فکرش را می کردم پشت براورده نشدن آن خواسته ها پایداری می کرد، به خاطر این پایداری سپاسگزارم
گاهی ما انتظاراتی داریم که در لحظه و شرایط خاصی برایمان ایده آل می نماید، می شود تمام آنچه که می خواهیم در آن بازه زمانی براورده شود همه ی امیدمان را پشت براورده شدن آن می پنداریم. همه چیز را مناسب می بینیم برای براورده شدنش، اما در کمال ناباوری نیروی عجیبی از جایی که فکرش را هم نمی کنیم سر بر می آورد و ما را به عقب می راند، گویی تمام آنجه رشته ایم پنبه می شود، می رود که به نا امیدی پیوندمان دهد، مدتی که بگذرد می بینیم راهی که آن نیروی مخالف پیش پایمان گذارده ما را بهتر از آنچه انتظار می کشیدیم در راه خود قرار داده است

Sunday, December 04, 2011

Adolf Hitler as a child

همه ی انسان ها بخشی از زندگی خود را غرق در معصومیتی غریبانه سپری می کنند

Monday, November 14, 2011

به خاطر همه ی موقعیت های سختی که درش بودم خدا رو شکر می کنم! به خاطر همه ی آدم های بدجنسی که توی زندگیم بودن! بخاطر بدجنسی هایی که در حقم کردن! بخاطر کسایی که با بدجنسیشون دلم رو شکستن! بخاطر همه شون خدا رو شکر می کنم! خیلی خوشحالم که باعث شدن یاد بگیرم امثالشون رو زود از بقیه تشخیصش بدم
خداوندگارا شکرت بخاطر اینکه اون ها رو آفریدی و سر راه من قرار دادی تا خیلی چیزها یاد بگیرم! خوشحالم چون می دونم هنوز چیزهای خوبی هست که باید یاد بگیرم و به بقیه یاد بدم
سپاس سپاس سپاس
جا داره باز هم بخاطر اینکه دانشگاه آزاد درس نخوندم از خودم تشکر کنم
:D


:) !این هم رفیق جدید ما

Tuesday, November 01, 2011

!چقدر خوشحالم از اینکه دانشگاه آزاد درس نخوندم
از خوشحالی های ما هم یکیش اینه*

Saturday, October 29, 2011

!!!روزهای غم انگیز منه خوشحال، یا روزهای شاد منه غمگین

Tuesday, October 25, 2011

بدون آفتاب نمی شود زندگی کرد، برای من زندگی بدون آفتاب سرد و غمگین است
هرگز نمی توانم جایی که هفته به هفته رنگ خورشید نمی بیند دوام بیاورم
آفتاب انگار مثل درمان است، گرم است
دوستش دارم

Saturday, October 15, 2011

انتظار شاید در حالت کلی خوشایند نباشد، اما بعضی انتظار ها انتظار های خوبی هستند، مثل انتظار برای رسیدن، رسیدن کسی که می دانی می آید حتما! می دانی سر ساعتی که مقرر شده کمی زودتر یا دیرترش حتما می آید، مثل انتظار رسیدن سر ساعت به جایی که می دانی کسی آنجا منتظرت است. وقتی می بینی دیرت شده و ماشین خبر می کنی تا صاف تو را ببرد همانجا که باید بروی، همانجا که او هست! تمام راه برای ندیدن نور چراغ عقب ماشین هایی که در ترافیک راه را سد کرده اند، کتابت رااز کیفت در می آوری و سرت را پایین می اندازی و داخل کتاب می روی تا کمی یادت برود دلهره ات را! چه قدر این کتاب خواندن می چسبد! اگر بدانی! سر خیابان یک طرفه پیاده می شوی، کمی راه را باید پیاده بروی چقدر دیگر مانده تا به او که نمی دانی کجا منتظرش گذاشته ای برسی، لبه ی سکویی می نشینی و تکیه می دهی به نرده ها با تلفن همراهش تماس می گیری جواب نمی دهد، دیگر سرما را هم نمی فهمی، دستت را از جیبت بیرون می آوری، کتابت را با ولع باز می کنی و با هیجان بیشتری به خواندن ادامه می دهی! ناگهان گوشی ات زنگ می خورد، حتما خودش است! با خونسردی صفحه گوشی را نگاه می کنی، بله خودش است! می گوید کمی آنطرف تر نزدیک ورودی سالن ایستاده، از لابه لای نرده ها می بینی اش، خوب تا شروع نمایش نیم ساعتی وقت هست! این انتظار می شود یکی ازبهترین خاطراتت
بعضی انتظارها خوب اند، آدم را با دلهره سرخوش می کنند، مثل انتظار و دلهره ی خوانده شدن اسم شاگرد اول ها و دادن جایزه شان سر صف یا برنامه هایی که به مناسبتی خاص برپا می شد! از اول برنامه با لبخند معنا داری سر جایت می نشستی تا زودتر آخرش برسد و اسمت را بخوانند، بروی آن بالا جایزه ات را که نمی دانی چیست بگیری برایت کف بزنند و سرخوش تر از همیشه با جایزه ات به خانه بروی که زودتر به اهل خانه نشانش بدهی
بعضی انتظارها خوبند مثل انتظار مادری برای دیدن فرزندی که در دل می پرورد، منتظر می ماند آنقدر که روزی او را بدنیا آورد، بشود جگر گوشه اش، بشود تکه ای از جانش که خارج بدن از او می زید
انتظاری مثل وقتی قرار است کسی خبر خوبی بدهد، انتظار برای آغاز کاری، برای آغاز فصلی، برای رسیدن روزی، برای درودی، برای لبخندی و هر چیزی که می دانی هست، می دانی که حتما هست
(:

Friday, October 14, 2011

گاهی رسیدن به بعضی چیزها که روزی برایمان آرزو بوده خیلی غم انگیز است! انگار آدمی هر آرزویی کند براورده می شود! اما وقتی به آرزوی براورده شده ات احساس تعلق نکنی انگار که اشتباهی آرزو کرده ای! غم انگیز می شود همه چیز!
یادت می رود آرزویی که متعلق به تو نباشد هرگز برای تو براورده نمی شود، پس قدر آرزوهای براورده شده ات را بدان و آرزوهای خوب کن
(:

Sunday, September 25, 2011


اولین روزهای پاییزی رو می گذرونم، خنکی هوا رو نوک بینیم و روی بازوهام احساس می کنم. همیشه اول پاییز یه حس پر انرژی به همراه داره، برای من همیشه این طور بوده! احساس خوبی بهم می ده، یاد روزهای مدرسه می افتم. جمعه های ماه مهر، پاکنویس کردن جزوه های درسی توی دفتر تمیز و نو. بوی برگ های خشک، رنگ آسمون، صدای پای پاییز، . همیشه این حس پاییزی یه حس شیطنت خفته رو در من بیدار می کنه، یه حسی که با دیدن دوستام توی مدرسه بهم دست می داد. دوستی، معلم های تازه، درس های جدید، بوی کتاب نو... هنوز هم همون حس های خوب هستن، انگار که جزی از پاییزن و باید باشن تا بشه زندگی کرد
به شادی این روز های خوب، هویجی پوست می کنم، می رم توی بالکن، خودم رو میندازم روی نرده ها و هویجم رو گاز می زنم، چه لذتی... انگار هر بار صدای گاز زدن هویج تو کل محوطه می پیچه و لذتش رو چند برابر می کنه
(:

Friday, September 23, 2011

از آدم هایی که به راه حل اعتقاد دارن خوشم میاد
(:

Thursday, September 15, 2011

:D دوست دارم یه سفر برم جامائیکا

Tuesday, September 13, 2011


خانم همسایه
هر از گاهی که حوصله ام سر می رود، سرم را از پنجره ی اتاقم بیرون می برم، خانم همسایه هم حوصله اش سر می رود. سرش را از پنجره بیرون می آورد
با هم سرمان را از پنجره بیرون می آوریم، نگاهمان به هم گره می خورد
دوستیم انگار
دوستش دارم، دیروز در جشنی دیدمش آمده بود با خانم جوانی که بچه ای در کالسکه داشت روبوسی کرد و گرم صحبت شد
نشد بروم جلوتر در آغوشش بگیرم و بگویم من همانم که هر بار از پنجره بیرون را تماشا می کنم به پنجره خانه ات چشم می دوزم
دیدنت را دوست دارم، وقت هایی که می بینمت شاد می شوم، وقتی نیستی دلم تنگ می شود برایت
:)

Saturday, September 10, 2011

چهار راهی هست که دوستش می دارم
در این شهر چهار راهی هست
چهار راهی هست که در ضلع شمال شرقی اش مغازه ای است
در این شهر چهار راهی هست که دوستش می دارم فقط به خاطر دومین مغازه ای که در ضلع شمال شرقی اش است
(:

Wednesday, September 07, 2011

!با امروز یک ساله که اینجا هستم
(:

Tuesday, September 06, 2011

سال گذشته در این تاریخ، آخرین روز رو در ایران سپری می کردم، تا غروب تهران بودم برای کارهای ترجمه مدارکم که آخرش هم دارالترجمه به موقع آماده ش نکرد. تو مسیر رفت و برگشتم با یه سری از دوستام تلفنی خداحافظی کردم. صبح هم رفتم خوابگاه با دوستام خداحافظی کردم. کتابی که مدت ها دنبالش بودم و کتابفروشی های تهران و کرج و اصفهان رو زیر پا گذاشته بودم و پیداش نکردم رو صبح آخرین روز تو کتابفروشی مژدک نزدیک دانشگاه پیدا کردم. غروب که رسیدم کرج با عجله رفتم یه سری خرید کردم، هنوز لپ تاپم رو که داده بودم ویندوزش رو عوض کنن، و باطری که سفارش داده بودم رو تحویل نگرفته بودم. وقتی رسیدم زینب اومده بود دم خونمون که خداحافظی کنیم. خونمون پر از مهمون بود، هنوز چمدونامو نبسته بودم! رفتم تو اتاقم و درو بستم فقط لاوین رو راه دادم که موقع جمع کردن وسیله ها کمکم کنه و کمتر بغض کنه. چقدر دلم براش تنگ شده! یه ساله که ندیدمش، هم اون، هم خیلی های دیگه... تقریبا همه... نمی خوام موقع رفتن و خداحافظی رو به یاد بیارم، اصلا یه تیکه هایی از خاطرات رو باید برید، باید پاک کرد، شفاف کرد تا بشه مثل یه شیشه و بشه اونطرفش رو دید، اشک و غم مثل غبار روی شیشه ست! لازم نیست شیشه رو بشکنی تا شفاف ببینی، می تونی پاکش کنی
گاهی دلم تنگ می شه

Wednesday, August 31, 2011

See with your heart, and love with your eyes...

Monday, August 29, 2011

... همیشه دل آدم می سوزد از آدم هایی که دیر می شناسیشان و زود باید بروند
زودتر از آن می روند که از بودنشان سیر شوی، و وجود اندک تکرار ناپذیرشان را برای همیشه بر خاطرت حک می کنند
می شوند کارت پستالی که روزی غیرمنتظره در صندوق پست می یابیشان، تلفنی غیرمنتظره که خبر از بازگشت غیرمنتظره شان برای دیدار می دهد، این آدم ها تکرار نمی شوند از هر کدامشان فقط یکی هست، فقط چه حیف که زود می روند

Wednesday, August 24, 2011

وقتی تعداد دوستای خوبت زیاد باشه، فکر کردن به اینکه چه کسی بهترین دوستته سخت می شه! من دوستای خوبی دارم
دلم می خواد قدر همه شون رو بدونم
اما هنوز نمی دونم دوست صمیمیم کیه، انگار سالهاست که دوست صمیمی نداشتم
آخرین باری که یه دوست صمیمی داشتم که تا آخر دوستیمون دوست صمیمی بودیم و بخاطر تغییر مکان مجبور شدیم از هم خداحافظی کنیم مربوط به وقتیه که دوازده ساله بودم. الان سال هاست که ازش بی خبرم دنبالش می گردم، شاید یه روزی دوباره یه جای دنیا پیداش کنم. ارتباطمون با یه لبخند شروع شد، یا شایدم اول با یه اخم. تصویری جدی که از خودمون ساخته بودیم برای اولین بار چشم تو چشم هم نگاه کردیم، بعد هر دو زدیم زیر خنده؛هیچ وقت اون روز رو یادم نمی ره. بعد از اون دوست های خوبی شدیم. بعد از اینکه رفت دوست های زیادی داشتم، دوست های خوب! اما دوست صمیمی انگار یه چیز دیگه ست. نمی دونم فرقش چیه. ممکنه یه حرف هایی رو، درد دل هایی رو، کارهایی رو باهاش در میون بذاری که با بقیه هم در میون می ذاری. اما انگار اون یه نفر فرق داره، برات ارزشمند می شه حرفاش، نگاهاش، گوش دادن هاش... خیلی وقته دیگه از این دوستی ها ندیدم
حالا دوست خوب زیاد دارم، خیلی زیاد، همه شون خوبن، اما بعضی هاشون دوست ترن
دوستشون دارم، بعضی هاشون دورٍ دورن، بعضی هاشون نزدیک نزدیک. فاصله شون رو می گم، هر کدوم زیر یه آسمونن، نه یک جا، نه دو جا... همه جا هستن. وقتی شب ها به آسمون نگاه می کنم، هر کدومو تو یه ستاره می بینم
ستاره های نزدیک، ستاره های دور... اونایی که روشن ترن، بیشتر توی زندگیم هستن، اونایی که ریزترن دورترن دلتنگی می کنم براشون اما هستن
مدت هاست دلم لک زده برای یه دوست صمیمی خوب
من بهترین دوست خودم هستم
حالا بعد از مدت ها یه دوست خوب می خوام که صاحب خودش باشه، نه صاحب من
دوستی من باعث دوستی با خودش باشه، نه خستگی روحش و پریشونی فکر من
من یه دوست صمیمی خوب می خوام، نه یه عاشق، نه یه دوست پسر، نه یه همزبون، نه یه همدرد، یه دوست صمیمی خوب
خیلی از دوست های خوب نمی تونن دوست صمیمی باشن
حتی بهترین دوست ها هم گاهی نمی تونن، دور می شن دورٍ دور... انگار که هرگز نباید می بودن
یه چیزهایی فرق داره
دوست صمیمی می دونه انتظاراتش باید در چه حد باشه، اما بقیه نمی دونن
دوستی مرزهایی داره، فرق دوست صمیمی با بقیه اینه که مرزها رو رد نمی کنه، اما بقیه ممکنه مرز ها رو رد کنن، یا اینکه بخوان ازش عبور کنن، یه روزی این حس رو بهت می دن که الان وقتشه دورت رو حصار بکشی

:) می خوام تنها باشم

Tuesday, August 23, 2011


اگر کسی دیده باشد از همسایه ها، می گوید این دیوانه کیست که اینچنین سرش را از پنجره بیرون کرده و دیوانه وار قهقهه می زند
تابحال از فشار زندگی انیچنین قهقهه سر نداده بودم که امروز صبح اینکار را کردم
پنجره برای من یعنی زندگی، یعنی امید، یعنی پرواز دادن دردها با قهقهه و رقص و آواز


ذاتا آدم صبوری هستم، یعنی اصلا مسیر زندگی ام مرا طوری پیش برده که صبور بار آمده ام، به همین خاطر است که می توانم آدم ها را با صبر به سزای اعمالشان برسانم و به مرور زمان متنبه کنم
:)

Monday, August 15, 2011


ماه کامل کنار شاخ و برگ کاج نورش را بر بالکن می تاباند، صندلی ای می برم می نشانم همانجا می نشینم، برمی گردم توی اتاق، صدای موزیک را بالا می برم، صدای ملایم گیتار مرا در نور ماه به رقص وامی دارد. آرام مست این نورافشانی ماه دست به دست پرتوهای سفید می رقصم. شاید عاشق یکی از همان هایی شده ام که در هواپیمای گذران از کنار ماه روشن نشسته و در خیال منزوی اش دختری را در نور ماه در بالکن خانه ای رقصان می پندارد
(:
... بگذار کمی عاشقی کنم

Tuesday, August 09, 2011


To solve the problems, just go back to the source...
می کوبیم، تا از اول بسازیم

Thursday, August 04, 2011


Goodbye Prince Pillow!
See you in another life!

Tuesday, August 02, 2011


Souvenirs from Poland
Thanks to my polish friends

وقتی مهمان لهستانی ام ویدئوهای مربوط به تاریخ کشورش را نشانم می داد و با افتخار در موردش برایم توضیح می داد، احساس کردم خیلی بیشتر از این ها جا دارد به گذشته ی کشورم افتخار کنم

Wednesday, July 27, 2011

:-D

Monday, July 25, 2011

:)

Friday, July 22, 2011

:(

Wednesday, July 20, 2011

الان می فهمم چرا همه چیز یه جورایی برام بی حس و حال جلوه می کنه! یعنی یه جمله انقدر می تونه روی زندگی آدم تاثیرگذار باشه؟

Wednesday, July 13, 2011

Sometimes you should be patient!

Saturday, July 09, 2011

بعضی چیزها روی آدم اثر می گذارند، روی روحش حک می شوند، پاک کردنشان کار آسانی نیست، درد دارد، صبر می خواهد
حالا لازم نیست نمک رو زخم من بپاشید، خودم به اندزه کافی درد دارم
:(

Friday, July 08, 2011

بعضی آدم ها، در بعضی شرایط متولد می شوند، در بعضی شرایط رشد می کنند که آن شرایط آن ها را مجبور می کند طور دیگری رفتار کنند، طور دیگری فکر کنند،طور دیگری به زندگی بنگرند... بعضی مجبور می شوند قوی بار بیایند، یعنی همیشه نیرویی نامرئی آن ها را تحت فشار قرار می دهد، همیشه... همیشه... همیشه
مجبور می شوند با آن نیروی همیشگی کنار بیایند، گاهی نمی شود با نیروها مبارزه کرد، می شوند جزئی از وجودمان
بعضی وقت ها مجبورند تنها بمانند، تا بتوانند فکر کنند، زندگی کنند، آن طور که باید باشند.
گاهی چیز هایی در زندگی هست، حقایقی، راز هایی، که فقط باید آن ها را در بعضی شرایط زیست تا فهمید

Thursday, July 07, 2011

خیلی هنر کردم تا به حالت اولیه ام بازگشتم، دیگر به هیچ بی هنری اجازه نمی دهم مرا از این حالت خارج کند

Saturday, June 25, 2011


یک گوشه بنشینم، روح زنده ی شهر مرا آرام کند
با آوای ترانه ها
دلم هوای ایران می کند

کاش یه چیز دیگه آرزو کرده بودم

Wednesday, June 15, 2011

دوست دارم مثل آن وقت ها دلم برایت تنگ شود، منتظر آمدنت شوم و هر لحظه که ساعت آمدنت نزدیک می شود، خوشحال تر شوم. بعد خودم را به بی خیالی بزنم که نیامدی، وقتی در بی خیالی ام غرق شدم پیدایت شود و من غافلگیر شوم

Thursday, June 02, 2011

چند وقتیست می نویسم و پاک می کنم، دوست دارم باز هم بنویسم

Wednesday, April 27, 2011

گاهی همه چیز با یک نقاشی پاک می شود... قطار می شود، از دستانم می گذرد، پل قلم مو را می پیماید، در رنگ ها حل می شود و روی صفحه ای سفید می خشکد


Saturday, April 09, 2011


Going to a cafeteria, early in the morning, that won't be so bad even if I go alone...
I should do it sometimes!
PS. this place in the photo is one of my favorites in Bologna.

Thursday, March 31, 2011

دوست من، زندگی را سخت نگیر، هر لحظه ی زندگی مثل تکه ای کیک در اختیار توست، اگر نخوری اش فاسد می شود، اگر فاسد شد، دیگر قابل خوردن نیست... اما باید بیاندازی اش دور و دیگر فکرش را هم نکنی، زندگی کیک های بیشماری در اختیارت می گذارد، هر لحظه یک کیک تازه برای تو، اگر کیک هایی را که نخورده ای و فاسد شده اند دور نریزی و به حسرتشان بنشینی، کیک های دیگرت هم فاسد می شوند... پس لحظه ات را با کیکی که در اختیار داری جشن بگیر
:)

Wednesday, March 23, 2011

Dreams have only one owner at a time. That's why dreamers are lonely.
Erma Bombeck

Tuesday, March 08, 2011

با امروز 6 ماهه که اینجام

Wednesday, February 23, 2011


تو که هیچ وقت حرف تازه ای نداری، همیشه همون سوالای تکراری اعصاب خرد کن رو می پرسی! اعصاب خرد کن از این نظر که مثل یه نوار ضبط شده هر بار همون ها رو تکرار می کنی! و من باید همه رو به ترتیب مثل یه نوار ضبط شده با متانت جواب بدم و مثل احمق ها لبخند بزنم که به نظر بیاد از سوالات ناراحت نیستم! می دونی چی بیشتر آزارم می ده؟ اینکه وقتی می دونی از این شرایط ناراحت می شم بیشتر روش اصرار می کنی و هر بار تاکیدت رو هم بیشتر می کنی! گاهی می گم کاش نه اینترنت بود، نه تلفن نه تلگراف و نه پست... آدم ها نامه ها رو به پای کبوتر می بستن و اگه کبوتر سالم می رسید بعد از مدت ها می تونستن پیغامی از راه دور داشته باشن! شاید اون طوری درک می کردن که دور بودن یعنی دلتنگی زیاد و دلی که تنگ باشه خیلی راحت تر می شکنه و اشک ها پتانسیل بیشتری برای سرازیر شدن دارن! کاش آدم ها می دونستن تلفن و اسکایپ، صدا و تصویر رو می رسونن ولی فاصله رو کم نمی کنن، کاش می دونستن اون کسی که پشت مانیتور نشسته و دارن باهاش حرف می زنن و لبخندی رو لبشه، همونیه که کیلومترها دورتر تک و تنها با یه دل تنگ چشم امیدش به مانیتوره و حرف هایی که بهش زده می شه! حرف هایی که آرزو می کرد یه نوار ضبط شده از سوالای تکراری و آزرده کننده نباشه

Monday, February 14, 2011

go... go... go...
not too fast...
neither too slow...

Tuesday, February 01, 2011

اگر هر آدمی یک بار متولد شود، در شرایطی خاص قرار گیرد که مخصوص همان فرد است و آن فرد حق انتخابی در آن ندارد، شرایط دیگر زندگی اش هم به ترتیب زندگی اش را شکل دهند، اینگونه فردی در آفریقا زاده می شود، سال دوم زندگی را بر اثر سوء تغذیه بدرود می گوید و تمام. فردی در قبیله ای سنتی زاده می شود، سال دهم زندگی به همسری مردی در می آید و تا آخر عمر به زادن و پروردن کودکانش روزگار می گذراند. دختری در دوران جاهلیت اعراب زاده می شود، و به محض تولد توسط مردان خانواده در بستر خاک مدفون می شود. پسری در خانواده ای شاهانه زاده می شود و پس از پدرش بر تخت پادشاهی می نشیند. دیگری درخیابان زاده می شود، در خیابان زندگی می کند و همانجا جان می دهد و می میرد. آدم های مختلف با شرایط مختلف... یکی در آفریقا، یکی در قطب شمال، یکی از سرما می میرد، یکی در جنگ، یکی از گرما، یکی در عهد دایناسور، یکی در زمان جاهلیت،... مسلما هیچ کدام به اندازه ی برابر شانس زندگی نداشته اند. اگر فرض کنیم از زمان اولین انسان تا به انتهای زندگی بشر به تعداد
نفرN
روی کره ی زمین متولد شده باشند و برای اینکه همه ی انسانها به اندازه ی هم حق زندگی کردن داشته باشند، یعنی هر فردی به جای همه ی آدم های دیگر متولد شود و زندگی آن ها را نیز تجربه کند، آنگاه باید به تعداد جایگشت های زندگی همه ی آدم ها این دوره ی زندگی تکرار شود. و هر بار همه ی اتفاقات دوره ی قبل دقیقا تکرار شوند! همه ی تاریخ ها، نفس ها، اشک ها، بوسه ها، عشق ها، جنگ ها، کشتن ها، و این گونه جهان فقط قالبی است که آدم ها در آن قرار می گیرند، و شکل آن را به خود می گیرند. پسری که آن بار شاهزاده بود این بار همان دختریست که بدست پدر مدفون می شود، دخترک این بار چندیدن سال بعد نزدیکی های قطب شمال بدنیا می آید و دوره ای دیگر همان مردی می شود که دخترش را در خاک دفن می کند و در دوره ی بعدی و دوره های بعد به اندازه ی تمام جایگشت های ممکن
بارN!
تمام این اتفاقات تکرار می شوند و همه ی آدم ها همان کارهایی را تکرار می کنند که دیگری که جای آنها بود در دوره ی قبلی کرده بود. اگر اینگونه عادلانه باشد اما آنموقع دیگر نمی توان در مورد اختیار صحبت کرد

Sunday, January 30, 2011

Miracle happens to those who believe in it, even if others don't!

Sunday, January 23, 2011

در پس جملات و ادای محکم کلماتشان، لطافت و محبتی دلنشین نهفته است... چیزی وجود دارد که فراتر از کلام و زبان است، چیزی که آدم ها را به هم وصل می کند و به آن ها فرصت می دهد خواسته های هم را دریابند و به هم کمک کنند
به همین دلیل تشکر جز اولین کلماتی که از هر زبان می آموزیم

Thursday, January 20, 2011

اصلا نمی خواهم در مورد اتفاقات ایران چیزی بدانم، چرا که جز کابوس و افسوس چیزی برایم نخواهد داشت

Sunday, January 16, 2011

یادم نرفته، یه روزایی یه چیزایی رو دوست داشتم ، بعد خیلی هاشونو جا گذاشتم و رفتم. اونا تغییری نمی کنن، اگه یه روز دوباره برگردم اونارو به همون شکل سر جاشون می بینم. اما آدمهایی رو که دوست داشتم چی؟ اونا هم همون شکلی می مونن؟

Monday, January 10, 2011

به هنر علاقه مندم، از خردسالی نقاشی می کشم و این کار را خیلی دوست دارم؛ موسیقی را دوست دارم و همیشه دوست داشتم نواختن سازی را به طور حرفه ای بیاموزم. ورزش و تحرک را دوست می دارم و همیشه پر تحرک بوده ام. از کودکی انعطاف بدنی خوبی داشته ام و دوست داشتم ژیمناستیک را به طور حرفه ای یاد بگیرم، به رقص باله و همین طور پاتیناژ بسیار بسیار علاقه دارم، تیر اندازی و نشانه گیری را هم دوست دارم و خیلی ورزش های دیگر... اما هرگز این فرصت را نداشته ام که به علایقم بپردازم
تنها فرصتی که برای من مهیا بوده کتاب و دفتر و مدرسه بوده و وظیفه ی من درس خواندن
عاشق طبیعت و کند و کاو در آن هستم، عقیده دارم باید از طبیعت درس گرفت و آنقدر ناشناخته ها در طبیعت بسیارند که ما را لحظه ها در فکر فرو برند... باید در طبیعت گشت، یافت و آشکار کرد
برای خیلی از ما رسیدن به علایقمان یک آرزو می شود، یه آرزو باقی می ماند و به صورت یک آرزو در ما می میرد، به خودمان وعده سر خرمن می دهیم بگذار وارد دانشگاه شوم بعد، درسم تمام شود بعد، بگذار سر کار بروم بعد
چون به ما همیشه وعده داده اند و ما عادت کرده ایم
بیایید حداقل خودمان به خود احترام بگذاریم و برای رسیدن به خواسته هامان تلاش کنیم

Monday, January 03, 2011

پرسیدن سوال "درساتو می خونی؟" از یه دانشجوی فوق لیسانس در حد پرسیدن سوال "مسواک می زنی؟" از یه آدم بالغه