سال گذشته در این تاریخ، آخرین روز رو در ایران سپری می کردم، تا غروب تهران بودم برای کارهای ترجمه مدارکم که آخرش هم دارالترجمه به موقع آماده ش نکرد. تو مسیر رفت و برگشتم با یه سری از دوستام تلفنی خداحافظی کردم. صبح هم رفتم خوابگاه با دوستام خداحافظی کردم. کتابی که مدت ها دنبالش بودم و کتابفروشی های تهران و کرج و اصفهان رو زیر پا گذاشته بودم و پیداش نکردم رو صبح آخرین روز تو کتابفروشی مژدک نزدیک دانشگاه پیدا کردم. غروب که رسیدم کرج با عجله رفتم یه سری خرید کردم، هنوز لپ تاپم رو که داده بودم ویندوزش رو عوض کنن، و باطری که سفارش داده بودم رو تحویل نگرفته بودم. وقتی رسیدم زینب اومده بود دم خونمون که خداحافظی کنیم. خونمون پر از مهمون بود، هنوز چمدونامو نبسته بودم! رفتم تو اتاقم و درو بستم فقط لاوین رو راه دادم که موقع جمع کردن وسیله ها کمکم کنه و کمتر بغض کنه. چقدر دلم براش تنگ شده! یه ساله که ندیدمش، هم اون، هم خیلی های دیگه... تقریبا همه... نمی خوام موقع رفتن و خداحافظی رو به یاد بیارم، اصلا یه تیکه هایی از خاطرات رو باید برید، باید پاک کرد، شفاف کرد تا بشه مثل یه شیشه و بشه اونطرفش رو دید، اشک و غم مثل غبار روی شیشه ست! لازم نیست شیشه رو بشکنی تا شفاف ببینی، می تونی پاکش کنی
گاهی دلم تنگ می شه
گاهی دلم تنگ می شه