Tuesday, September 13, 2011


خانم همسایه
هر از گاهی که حوصله ام سر می رود، سرم را از پنجره ی اتاقم بیرون می برم، خانم همسایه هم حوصله اش سر می رود. سرش را از پنجره بیرون می آورد
با هم سرمان را از پنجره بیرون می آوریم، نگاهمان به هم گره می خورد
دوستیم انگار
دوستش دارم، دیروز در جشنی دیدمش آمده بود با خانم جوانی که بچه ای در کالسکه داشت روبوسی کرد و گرم صحبت شد
نشد بروم جلوتر در آغوشش بگیرم و بگویم من همانم که هر بار از پنجره بیرون را تماشا می کنم به پنجره خانه ات چشم می دوزم
دیدنت را دوست دارم، وقت هایی که می بینمت شاد می شوم، وقتی نیستی دلم تنگ می شود برایت
:)