Sunday, October 24, 2010

دیشب خواب دیدم سوار مترو هستم و در ایستگاه خیابان ولیعصر پیاده شدم. انگار برای خرید چیزی رفته بودم آنجا، برای خرید بلیط یا چه نمی دانم دقیقا. بعد از نیمه شب بود و هوا تاریک روشن، تمام مغازه ها بسته بودند و فقط نوری هر از گاهی از تابلوهای تبلیغاتی مغازه ها به چشم می خورد. می دانستم خواب است اما حس خیلی خوبی داشتم. امروز به شدت دلم برای تهران تنگ شده است. برای خیابان های شلوغش، برای پارک هایش، کافه هایش، برای خیابان شریعتی، برای پالیزی، برای آن وقت ها که بعد از ظهر تعطیل پاییزی از سیدخندان تا سر میرداماد پیاده می رفتیم و بعدش هم اگر رمق داشتیم باز پیاده می رفتیم تا سینما فرهنگ و گاهی تا تجریش. برای کتاب پنجره، برای مرکز خرید اند.یشه، برای سر زدن به کتابفروشی مژدک و گپ هایمان، برای سینما آزادی، دربند، سپید و سیاه، شب های بارانی پارک نشاط و بوی برگ های خیس کاج و یک عالمه چیزهای دیگری که در هیچ جای دنیا مثالش پیدا نمی شود

Friday, October 01, 2010

می دانی هیچ جا وطن آدم نمی شود! البته وطن آدم همراه با هموطنانت است که برایت خاطره انگیز و دلنشین است. وقتی بدانی آن جا جایی برایت نیست، وقتی کاری از دستت بر نمی آید، باید اندوه دوری از خانواده و سرزمینت را همراه خود در غم و شادی دیار غربت به دوش بکشی.
می دانم اگر مردم این جا آنقدر مهربان نبودند مطمئنا تابحال بارها بالشم از اشک خیس می شد، خوب است نمی گذارند احساس تنهایی کنم
:)