Monday, May 29, 2006

;)


چیزی که مدتها منتظرش بودی ,همیشه سعی می کردی بهش برسی اما همیشه به در بسته بر می خوردی , و برات تبدیل شده بود به یه آرزوی اسرار آمیز , که اگه بهش برسی بخشی از ذهنتو بهش اختصاص می دی و شاید یه جورایی یه نمودی از چیزیه که تو ذهنت می گذره.چیزی که دوس داری یه روزی بهش برسی,اما یه روز دوباره به سمتش رفتی , این بار دیگه به در بسته بر نخوردی ,این بار چیزی رو دیدی که انتظارشو داشتی.می تونی فکر کنی به یکی از آرزوهات رسیدی ,می تونی خوشحال باشی , می تونی بدونی چیزی که دوس داشتی چی بوده.تونستی خیلی چیزا یاد بگیری . وقتی فهمیدی حداقل واسه نیم ساعت می تونی همراه اون چیزی باشی که می خوای و واسه یه روز احساس کنی چیزی رو که می خواستی بدست آوردی , و شب با خوشحالی و خیال راحت چشماتو روی هم می ذاری و می دونی خوشبختترین آدم روی زمینی و اگه فقط یه آدمه که روی کره ی زمین وایستاده ودستاشو باز کرده و سرشو بالا گرفته و داره به ماه لبخند می زنه اون آدم خود تویی ومی بینی اون بالا یه ستاره ای هست که داره بهت چشمک میزنه
...
پ.ن : من یکشنبه شادترین آدم روی زمین بودم

Sunday, May 21, 2006


شکارچی پیر سالها در انتظار به دام انداختن پرنده ای در اطراف کلبه اش دامی قرار می داد,روزها از چهارچوب پنجره به بیرون خیره می شد و انتظار می کشید غروبها سری به دام می زد,دام همیشه ثهی بود ,حتی خالی از حشرات پرنده,غمگین و دلشکسته به کلبه ی تنهایی اش باز می گشت . صبح روز بعد دوباره دام را کار می گذاشت و با چشمانی پر امید از پنجره به بیرون خیره می شد. پرنده ی کوچکی در آن حوالی روز ها پیرمرد را میدید که با شور و شوق دام خود را بازسازی می کند و غروبها با چشمانی غمگین به خانه باز می گردد.پیرمرد تنها بود , پرنده ی کوچک دلش به حال پیرمرد سوخت...پرنده روزها با شادمانی پرواز می کرد,آزاد و رها, فارغ از هرغم.پیرمرد به زودی خواهد مرد, با آرزویی که سالهاست در دل دارد و هر روز به امید رسیدن به آن از خواب برمی خیزد و روزها را پشت سر می گذارد ,یکی پس از دیگری... پیرمرد بود و یک آرزو! پرنده بالهایش را باز کرد به اوج آسمان رفت ,آزاد و رها ,به هر سو پرواز کرد, چرخید , بالا رفت ,پایین آمد برای آخرین بار سعی کرد آنچه تاکنون داشته به یاد آورد. بعد آرام پایین آمد به دام پیرمرد نزدیک شد و خود را در آن رها کرد . پیرمرد با شتاب از کلبه خارج شد , به سمت دام دوید . قطره اشکی در چشمان پرنده و لبخندی در چشمان پیرمرد پدیدار گشت.پیرمرد پرنده را در دستانش گرفت , سرش را نوازش کرد و بوسه ای بر آن زد.پرنده به فکر فرو رفت...پیرمرد دستانش را بالا برد و پرنده را در آسمان رها کرد
اما واقعیت این چنین بود : شکارچی پیر پرنده را در قفسی که سالها پیش آماده کرده بود گذاشت و در کنار پنجره آویزان کرد . پیرمرد تنها نبود. روزها به پرنده خیره می شد ,پرنده پیرمرد را می نگریست و گاه آوازی از سر دلتنگی سر می داد . پیر مرد شاد بود. پرنده مرد , پیرمرد پرنده را خشکاند و در گوشه ای از اتاق , کنار پنجره گذاشت . پیرمرد دلش به حال پرنده سوخت ... پیرمرد تنهاست

Saturday, May 13, 2006

Prayer Of The Selfish Child

Now I lay me down to sleep ,
I pray the Lord my soul to keep ,
And if I die before I wake ,
I pray the Lord my toys to break ,
So none of the other kids can use 'em. . . .
Amen.

Shel Silverstein
! از این یکی خیلی خوشم اومد

Tuesday, May 09, 2006

!confused!

Monday, May 01, 2006

:D

بتابستان زمستان می زمستان
بتابستان زمستان می تومستان
!اگه تونستی اینو بخونی