Monday, May 31, 2010


تصویرگر: لیدا طاهری
دوست دارم این گونه رویای شبانه ام را با ستاره ها در میان بگذارم
من از آدم هایی که با بد اخلاقی می خواهند چیزی را به کسی یاد بدهند بیزارم، از اینکه خودم هم با بد اخلاقی بخواهم چیزی به کسی یاد بدهم بیزارم. اصلا از بد اخلاقی بیزارم

پ.ن: ای کسی که می خواهی راه رفتن یاد دیگری بدهی، وقتی آموزشت را دادی پایت را از کفشش در بیاور بگذار خودش راه رفتن را تمرین کند، وگرنه کله ملق خواهید زد

Wednesday, May 26, 2010

ناچار بودم چندين ساعت را در آن ايستگاه كوچك بگذرانم. هر لحظه انتظار داشتم ماريا را ببينم. منتظر اين پيشامد بودم، با همان خرسندي تلخي كه وقتي بچه بوديم و ما را دعوا كرده يا كتك زده بودند جايي پنهان مي شديم به اين اميد كه بزرگترها به جستجوي ما بيايند و بد رفتاريشان را جبران كنند. ولي ماريا هرگز نيامد. با رسيدن قطار من براي آخرين بار نگاهي به جاده انداختم، به آن اميد كه شايد در آخرين لحظه پيدايش شود، ولي نشاني از او نبود؛ اندوه من وصف ناپذير بود. /
تونل- ارنستو ساباتو

------------------------------------------------------------
پ.ن: اين قسمت كتاب برام جالب بود، خيلي وقت بود مي خواستم اينجا بنويسم
به نظرم عبارت "از دل برود هر آنكه از ديده برفت" در مورد آدمايي كه حافظه تصويري خوبي دارن كمتر مصداق پيدا مي كنه، مگر اينكه خودشون بخوان

Sunday, May 23, 2010

يه چيز جالبي كه متوجه شدم اينه كه وقتي نظرات اطرافيانم (مثلا خانواده) خيلي متفاوت از نظرات منه، تصميماتي كه مي گيرم هم معمولا به نظرشان غريب و غيرممكن مياد. بنابراين تمام تلاششونو به كار مي برن تا من راه عاقلانه اي كه به نتيجه موردنظر مطلوبشون منتج مي شه برگزينم! جالب اينجاست در نهايت بعد از اينكه من همون راهي كه خودم انتخاب كردم رو با مقاومت و پافشاري و مقابله با موانعي كه خودشون جلو پام گذاشتن طي مي كنم، بهم افتخار مي كنن! خب از اول بذارن من با خيال راحت به كارم برسم، آخر داستانو كه نبايد اولش تعريف كرد، بالاخره هر راهي آخرش يه نتيجه مثبت داره

Thursday, May 20, 2010


اين روزها وقتي ياد سال گذشته همين موقع ها ميفتم، دلم مي گيرد، خيلي زياد
دلم براي آن روزهاي خوب تنگ شده
براي بعضي آدم ها
و خيلي چيزها
همه چيز تغيير كرده، حتي محل زندگي ام، دلم براي حياط خانه قبلي مان تنگ شده
حالا نمي شود بهار را احساس كرد جز به سختي

Tuesday, May 18, 2010

!بعضي شماره ها رو هر كاري كني حفظ نمي شي، مخصوصا اگه كاربردي باشه، مثل كد ملي يا كد پستي
بعضي شماره ها رو كافيه فقط يه بار از روش بخوني كه يه جا وارد كني، همچين مي چسبه به مُخت كه هر كاري هم كني يادت نمي ره
!هميشه ارديبهشت زود ميگذره، برعكس نيمه دوم فروردين

Saturday, May 15, 2010


امروز بعد از ظهر تو خونه نشسته بودم تلويزيون تماشا مي كردم، كه ديدم از بيرون يه صدايي مياد! مثل صداي قيژ قيژ كشيده شدن يه نوار فلزي روي زمين. از پنجره بيرونو نگاه كردم ديدم سورنا پسربچه همسايه طبقه پايينمونه با يه پسر بچه كوچولوي ديگه، هر كدوم يه دونه از اين متر هاي فلزي كه جم مي شه دستشونه. متر ها رو باز كردن و دارن دور حياط مي چرخن. ياد قبلنا افتادم كاملا حس كردم الان اون دوتا از بازي با اون مترها چه كيفي مي كنن. وقتي كوچيك بودم خيلي از اين مترها خوشم ميومد، تو بازي هام ازشون به عنوان قلاب ماهيگيري يا طناب نجات استفاده مي كردم :دي
پسر كوچولو هي متر رو باز و بسته مي كرد و اينور اونور مي پريد. سرشو بلند كرد، خنديد سلام كرد؛ پرسيدم: اسمت چيه؟
گفت: اسپايدرمن
:)
!دلم نمي خواهد بعدا خودم را لعنت كنم بگويم چه آدم بي عاطفه اي بودم

Thursday, May 13, 2010

هميشه از هواي ابري بهار لذت مي برم. مخصوصا وقتي عصرا همه جا از بس ابريه تاريك مي شه و رعد وبرق مي زنه، يه جورايي انگار سبزي درختا روي آسمون منعكس مي شه! بعد يهو نم نم بارون مي زنه بوي خاك بلند مي شه، بعدش تند مي شه، خيلي تند! بارون وحشي! خيلي هيجان انگيزه، قبلنا كه مدرسه مي رفتيم اين جور وقتا همه با هم از كلاس مي زديم بيرون دست همو مي گرفتيم دور حياط مي چرخيديم! خيلي لذت بخشه خيلي خيلي خيلي

Saturday, May 08, 2010

وقتي منتظر چيزي باشي، بايد راهي پيدا كني، راهي براي اينكه از بيداري نميري. به انتظارت فكر نكني. آنقدر خسته شوي كه بدون آنكه بفهمي خوابت ببرد. زمان يادت برود. هر كاري كه مي تواني بايد انجام دهي. يك جور مبارزه است شايد هم يك جور مقاومت. كتاب بخوان، آواز بخوان، برقص، بنويس، حرف بزن، نقاشي كن، هر كاري بلدي انجام بده! اين مدت كار من همين بود، روزها بي سر و صدا در اتاقم مي خزيدم، رنگ ها را آماده مي كردم، سپس نقاشي نقاشي نقاشي، مهم نيست اصلا چه مي كشم، براي چه و چگونه، يك جور وقت گذراني لذت بخش، از صبح تا شب، شب تا صبح. بينش سري به اينترنت مي زنم گاهي اگر دوستي باشد، فيس بوكي جايي، دوباره برمي گردم، روزها پايين ميروم منتظر پستچي مي مانم، بر مي گردم دوباره به نقاشي ادامه مي دهم. موقع نقاشي موسيقي گوش مي دهم. به دوستي زنگ مي زنم: بي زحمت يه سري آهنگ كه خودت دوست داري معرفي كن! نقاشي هايم تكراري شده اند مي گويد: تو كه مي داني براي من انتخاب آهنگ كار سختيست اما مي توانم نقاشي بهت معرفي كنم يا فكر مي كنم بعدا بهت خبر مي دهم! من حوصله انتظار ندارم. بي خيال
رنگ هايم تمام مي شوند، به مغازه سر خيابان مي روم، همان كه پشت پارك است. آنجا را دوست دارم. وارد آنجا مي شوم طبق معمول يك قلم موي تازه برمي دارم. مي روم قسمت رنگ ها. صاحب مغازه مي آيد: چيزي لازم داريد؟ بله. شماره رنگ ها را روي ميز مي گذارم، نگاهي به شماره ها مي اندازد، قفسه پشت سرش را نگاه مي كند، سرش را مي خاراند، به زير ميز مي رود. سرش را بلند مي كند: متاسفم رنگ هايمان تمام شده اند. همين ديروز يك بسته رنگ برديد! مصرفم خيلي بالا رفته. اما عيبي ندارد. كمي از رنگ هاي قبلي باقي مانده فعلا با همان ها سر مي كنم. پس همين قلم مو را برمي دارم. مي داني خوبي نقاشي اينست كه مي تواني هر كسي را كه دلت بخواهد به هر شكلي و هر حالتي كه دوست داري به تصوير بكشي، هر طور كه دلت بخواهد


حالا هرطور هم بشود بنده در نهايت اعتقاداتم ميهن پرستانه است، اينو خودم قبلا هم مي دونستم، طي يه مكالمه با يه دوست غير ايراني بهم يادآوري شد 

 اين مترجم هاي آنلاين هم بعضي وقتا آدمو گرفتار مي كنن،  بخواي به زبون خودت يه چيزي بنويسي اين خارجكيا نفهمن نمي شه كه نمي شه

Tuesday, May 04, 2010


 


 هميشه يكي از چيزهايي كه از ديدنش خيلي ناراحت مي شدم كودكاني بودند كه حالا به هر دليل، بي سرپرست بودن، فقر يا هر دليل ديگر در خيابان ها، سر چهارراه ها، كنار پياده رو، روي پل هاي عابر پياده يا داخل مترو در حال دستفروشي هستند، يا غروب هاي سرد زمستان كنار پياده رو در حاليكه ترازويي روبرويشان گذاشته اند، دفتر مشقي روي پايشان است و سعي مي كنند با بخار دهان خودكارشان را گرم كنند براي ادامه نوشتن تكاليفشان. هميشه با ديدن اين كودكان دو ذهنيت برايم ايجاد مي شود، اول اينكه اين كودكان بسيار در سختي هستند، و اين انصاف نيست كه كودكيشان و بهترين دوران زندگيشان را اين گونه بگذرانند. دوم اينكه اين كودكان بسيار مسئولند، گاهي زودتر از آنچه از آن ها انتظار مي رود بزرگ مي شوند، خيلي از آن ها خانواده شان را مي گردانند. مخارج مادر بيمارشان، خواهر كوچكشان، شايد زندگي در قبال رنجي كه به آن ها مي دهد، در قبال گنجي كه از آن ها مي گيرد، در قبال لحظه لحظه كودكيشان، چيز ديگري عايدشان مي كند، هميشه دوست داشته ام بتوانم كاري برايشان كنم، نه اينكه ازشان فالي بخرم، يا خودم را با ترازويشان وزن كنم، دوست داشتم مطمئن باشم كه آن ها نيز زندگي را دوست دارند و نه براي بقا بلكه براي زندگي زنده اند. دوستشان دارم. وقتي مي ديدم مصطفي پسرك هفت ساله بلافاصله پس از مدرسه اش مي دويد روي پل عابر پياده، كيسه اي پر از دستمال هايي با فال حافظ از كيفش بيرون مي آورد. دفتر نقاشي اش را باز مي كرد، آن چنان با لذت نقاشي مي كرد كه من هر بار چند دقيقه مي ايستادم و نقاشي كردنش را تماشا مي كردم. فكر مي كنم همه ما در قبال اين كودكان مسئوليم. اين ها را گفتم نه براي اينكه بگويم چه استعدادهايي در گوشه و كنار خيابان ها به هدر مي رود، نه براي اينكه بگويم زندگيشان سخت است، همه ي ما خودمان اين ها را مي دانيم. اين ها را گفتم تا بگويم كاش فقط رنج اين كودكان سرما و فقر بود. اين ها را گفتم تا بگويم پسركي را مي شناختم كه همراه با خواهر كوچكترش در مترو دستفروشي مي كرد، از همان دستمال هاي فالي كه گفتم مي فروخت. وارد واگن كه مي شد هميشه يك بسته دستمال از او مي خريدم، مي گفت دستت  درد نكنه خاله، هر كه از او دستمالي مي خريد تشكر مي كرد و همين را به او هم مي گفت، مي رفت طبقه ديگر واگن بقيه دستمال هايش را مي فروخت، دوباره باز مي گشت يكي يكي به همه كساني كه از او خريد كرده بودند مي گفت دستت درد نكنه خاله دستت خيلي سبك بود كلي فروش كردم. بعد تا ايستگاه بعدي مي رفت به فروشنده هاي ديگر مترو در فروش اجناسشان كمك مي كرد. امروز كه داشتم با مترو به تهران مي رفتم، خانمي از فروشنده هاي مترو داشت در مورد مامورهاي مترو صحبت مي كرد و اينكه همان پسر بچه كه گفتم چند روز پيش يكي از مامورهاي مترو همه ي دستمال هايش را به زور مي گيرد و بي توجه به التماس ها و گريه هاي پسر با خود مي برد; دو روز پيش در ايستگاه جوانمرد قصاب دوباره مامور مترو پسرك را در ايستگاه مي بيند و پسرك هشت ساله بينوا هنگامي كه دارد از چنگ مامور مي گريزد سُر مي خورد و به زير قطار مي افتد. مامور مترو هم انگار كه وظيفه اش را به بهترين نحو انجام داده باشد در ايستگاه قدم مي زند. وقتي اين ها را شنيدم انگار قلبم پاره پاره شد، نتوانستم جلوي اشك هايم را بگيرم