هميشه يكي از چيزهايي كه از ديدنش خيلي ناراحت مي شدم كودكاني بودند كه حالا به هر دليل، بي سرپرست بودن، فقر يا هر دليل ديگر در خيابان ها، سر چهارراه ها، كنار پياده رو، روي پل هاي عابر پياده يا داخل مترو در حال دستفروشي هستند، يا غروب هاي سرد زمستان كنار پياده رو در حاليكه ترازويي روبرويشان گذاشته اند، دفتر مشقي روي پايشان است و سعي مي كنند با بخار دهان خودكارشان را گرم كنند براي ادامه نوشتن تكاليفشان. هميشه با ديدن اين كودكان دو ذهنيت برايم ايجاد مي شود، اول اينكه اين كودكان بسيار در سختي هستند، و اين انصاف نيست كه كودكيشان و بهترين دوران زندگيشان را اين گونه بگذرانند. دوم اينكه اين كودكان بسيار مسئولند، گاهي زودتر از آنچه از آن ها انتظار مي رود بزرگ مي شوند، خيلي از آن ها خانواده شان را مي گردانند. مخارج مادر بيمارشان، خواهر كوچكشان، شايد زندگي در قبال رنجي كه به آن ها مي دهد، در قبال گنجي كه از آن ها مي گيرد، در قبال لحظه لحظه كودكيشان، چيز ديگري عايدشان مي كند، هميشه دوست داشته ام بتوانم كاري برايشان كنم، نه اينكه ازشان فالي بخرم، يا خودم را با ترازويشان وزن كنم، دوست داشتم مطمئن باشم كه آن ها نيز زندگي را دوست دارند و نه براي بقا بلكه براي زندگي زنده اند. دوستشان دارم. وقتي مي ديدم مصطفي پسرك هفت ساله بلافاصله پس از مدرسه اش مي دويد روي پل عابر پياده، كيسه اي پر از دستمال هايي با فال حافظ از كيفش بيرون مي آورد. دفتر نقاشي اش را باز مي كرد، آن چنان با لذت نقاشي مي كرد كه من هر بار چند دقيقه مي ايستادم و نقاشي كردنش را تماشا مي كردم. فكر مي كنم همه ما در قبال اين كودكان مسئوليم. اين ها را گفتم نه براي اينكه بگويم چه استعدادهايي در گوشه و كنار خيابان ها به هدر مي رود، نه براي اينكه بگويم زندگيشان سخت است، همه ي ما خودمان اين ها را مي دانيم. اين ها را گفتم تا بگويم كاش فقط رنج اين كودكان سرما و فقر بود. اين ها را گفتم تا بگويم پسركي را مي شناختم كه همراه با خواهر كوچكترش در مترو دستفروشي مي كرد، از همان دستمال هاي فالي كه گفتم مي فروخت. وارد واگن كه مي شد هميشه يك بسته دستمال از او مي خريدم، مي گفت دستت درد نكنه خاله، هر كه از او دستمالي مي خريد تشكر مي كرد و همين را به او هم مي گفت، مي رفت طبقه ديگر واگن بقيه دستمال هايش را مي فروخت، دوباره باز مي گشت يكي يكي به همه كساني كه از او خريد كرده بودند مي گفت دستت درد نكنه خاله دستت خيلي سبك بود كلي فروش كردم. بعد تا ايستگاه بعدي مي رفت به فروشنده هاي ديگر مترو در فروش اجناسشان كمك مي كرد. امروز كه داشتم با مترو به تهران مي رفتم، خانمي از فروشنده هاي مترو داشت در مورد مامورهاي مترو صحبت مي كرد و اينكه همان پسر بچه كه گفتم چند روز پيش يكي از مامورهاي مترو همه ي دستمال هايش را به زور مي گيرد و بي توجه به التماس ها و گريه هاي پسر با خود مي برد; دو روز پيش در ايستگاه جوانمرد قصاب دوباره مامور مترو پسرك را در ايستگاه مي بيند و پسرك هشت ساله بينوا هنگامي كه دارد از چنگ مامور مي گريزد سُر مي خورد و به زير قطار مي افتد. مامور مترو هم انگار كه وظيفه اش را به بهترين نحو انجام داده باشد در ايستگاه قدم مي زند. وقتي اين ها را شنيدم انگار قلبم پاره پاره شد، نتوانستم جلوي اشك هايم را بگيرم