گاهي در زندگي به خودمان قول هايي مي دهيم، قول هايي كه بنا به دلايلي خود را ملزم به عمل به آن ها مي دانيم. روز ها و شب ها بدان مي انديشيم، با انديشه ي آن به خواب مي رويم. با روياي آن از خواب برمي خيزيم. روزها تكرار مي شوند، همه تلاشمان را به كار مي گيريم، مانع ها را بر مي داريم، هر روز تلنگرهايي ما را به ياد قولمان مي اندازد، روزي به انديشه ي خود بزرگترين مانع را پشت سر مي گذاريم، بعد خيالمان راحت مي شود. مي گوييم خوب است فعلا استراحتي مي كنم بعد فكر مي كنم اصلا شايد ديگر بهتر باشد قولم را فراموش كنم ! اين گونه خود را فريب مي دهيم، دور مي شويم، با خود غريبه مي شويم، قولمان را فراموش مي كنيم، ديگر تلنگر ها اثري نخواهند كرد.از شرشان جايي پناه مي گيريم تا به خيال خودمان نفسي تازه كنيم، آرامشي بگيريم. اما بالاخره بايد تسليم شد، از خودمان نمي توانيم فرار كنيم. دير يا زود توفاني برپا مي شود، گردبادي مي آيد، ما را از جايمان مي كند و به سر قولمان برمي گرداند، قول هاي قديمي با قدمتي بيش از نصف عمرمان