چند روز پيش سررسيد 88 رو برداشتم، يه جورايي اتفاقاتش رو مرور كردم، تو بعضي صفحاتش يه چيزايي مربوط به اتفاقات اون روز يادداشت كرده بودم. گفتم بد نيست چند تاشو اينجا بنويسم
شنبه 15 فروردين
چه روز سردي! وه كه تمام آرزويم از صبح تمام شدن كلاس اول بود و هر لحظه تماشاي ساعت! و تمام شدن كلاس بعدي! غلتيدن در رختخواب گرم و خوابي آسوده
يكشنبه 16 فروردين
برخواستن همچون جوانه اي كه سر از خاك بيرون مي آورد، تنش را به دست باران و آفتاب مي سپارد، مي بالد، سبز مي شود، شكوفا مي شود، دست در دست باد مي رقصد... اما ريشه در خاك مي دواند! كاش پرواز را تجربه كند
دلمان تنگ مي شود، كاش سبز شويم
جمعه 4 ارديبهشت
به خانه مرضيه مي رويم، با عسل بازي مي كنم. عسل سلام مي كند، مرا دوست مي دارد، يكي از پرهايش را مي كند و به من مي دهد. خنديدن از ته دل، خنديدن به جوك يا نمايش خنده دار نيست، شادماني است كه تمام وجود را فرا مي گيرد و مانند دم و بازدم زندگي مي بخشد، شادماني از زنده بودن، از طبيعت، يك دوست، يا يك بازي دسته جمعي
چهارشنبه 23 ارديبهشت
براي امتحان درس بخوانم. مسابقه دارت! فردا تنها مي مانم! عاطفه با موزي به نمايشگاه كتاب مي رود. الهه با الناز به ديلمان مي روند
كمي بي حوصله شده ام
جمعه 22 خرداد
حالا دليل قشنگي آن روزها را مي فهمم. همه چيز روشن بود و تحمل همه چيز آسان، روزها روشن بود و نوري درخشان از جانب آينده بر آن مي تابيد و با نيرويي شگفت انگيز مرا به جلو مي راند، راه را روشن مي كرد همچون رويايي كه به حقيقت خواهد پيوست و اكنون رويا پردازي هاي كودكانه ام را در چهره ي عروسكي چشم آبي كه لابه لاي وسايل قديمي ام در اسباب كشي پيدا مي كنم مجسم مي بينم
شنبه 10 مرداد
تماسي ساده براي احوالپرسي، گاه چه تپشهاي سنگيني بر قلبمان تحميل مي كنيم
يكشنبه 5 مهر
شبيه سازي ميدان دور، تحويل كتاب انستيتو پاستور
چهارشنبه 16 دي
دفاع
دوشنبه 19 بهمن
سري به دانشگاه، ملاقات با دوستان، صرف ناهار با يك دوست ، تمام مدت خانم مسني كه پشت ميزي زير پله ها نشسته بود به من زل زده بود، غذايش را سفارش داد، همچنان مرا نگاه مي كرد، سنگيني نگاهش توجهم را جلب كرد، غذايش را آوردند، مرا نگاه مي كرد آرام آرام اشك مي ريخت
سه شنبه 25 اسفند
چهارشنبه سوري
---------------------------------
پ.ن
البته خيلي بيشتر ازاين ها بود
شنبه 15 فروردين
چه روز سردي! وه كه تمام آرزويم از صبح تمام شدن كلاس اول بود و هر لحظه تماشاي ساعت! و تمام شدن كلاس بعدي! غلتيدن در رختخواب گرم و خوابي آسوده
يكشنبه 16 فروردين
برخواستن همچون جوانه اي كه سر از خاك بيرون مي آورد، تنش را به دست باران و آفتاب مي سپارد، مي بالد، سبز مي شود، شكوفا مي شود، دست در دست باد مي رقصد... اما ريشه در خاك مي دواند! كاش پرواز را تجربه كند
دلمان تنگ مي شود، كاش سبز شويم
جمعه 4 ارديبهشت
به خانه مرضيه مي رويم، با عسل بازي مي كنم. عسل سلام مي كند، مرا دوست مي دارد، يكي از پرهايش را مي كند و به من مي دهد. خنديدن از ته دل، خنديدن به جوك يا نمايش خنده دار نيست، شادماني است كه تمام وجود را فرا مي گيرد و مانند دم و بازدم زندگي مي بخشد، شادماني از زنده بودن، از طبيعت، يك دوست، يا يك بازي دسته جمعي
چهارشنبه 23 ارديبهشت
براي امتحان درس بخوانم. مسابقه دارت! فردا تنها مي مانم! عاطفه با موزي به نمايشگاه كتاب مي رود. الهه با الناز به ديلمان مي روند
كمي بي حوصله شده ام
جمعه 22 خرداد
حالا دليل قشنگي آن روزها را مي فهمم. همه چيز روشن بود و تحمل همه چيز آسان، روزها روشن بود و نوري درخشان از جانب آينده بر آن مي تابيد و با نيرويي شگفت انگيز مرا به جلو مي راند، راه را روشن مي كرد همچون رويايي كه به حقيقت خواهد پيوست و اكنون رويا پردازي هاي كودكانه ام را در چهره ي عروسكي چشم آبي كه لابه لاي وسايل قديمي ام در اسباب كشي پيدا مي كنم مجسم مي بينم
شنبه 10 مرداد
تماسي ساده براي احوالپرسي، گاه چه تپشهاي سنگيني بر قلبمان تحميل مي كنيم
يكشنبه 5 مهر
شبيه سازي ميدان دور، تحويل كتاب انستيتو پاستور
چهارشنبه 16 دي
دفاع
دوشنبه 19 بهمن
سري به دانشگاه، ملاقات با دوستان، صرف ناهار با يك دوست ، تمام مدت خانم مسني كه پشت ميزي زير پله ها نشسته بود به من زل زده بود، غذايش را سفارش داد، همچنان مرا نگاه مي كرد، سنگيني نگاهش توجهم را جلب كرد، غذايش را آوردند، مرا نگاه مي كرد آرام آرام اشك مي ريخت
سه شنبه 25 اسفند
چهارشنبه سوري
---------------------------------
پ.ن
البته خيلي بيشتر ازاين ها بود