Sunday, September 25, 2011


اولین روزهای پاییزی رو می گذرونم، خنکی هوا رو نوک بینیم و روی بازوهام احساس می کنم. همیشه اول پاییز یه حس پر انرژی به همراه داره، برای من همیشه این طور بوده! احساس خوبی بهم می ده، یاد روزهای مدرسه می افتم. جمعه های ماه مهر، پاکنویس کردن جزوه های درسی توی دفتر تمیز و نو. بوی برگ های خشک، رنگ آسمون، صدای پای پاییز، . همیشه این حس پاییزی یه حس شیطنت خفته رو در من بیدار می کنه، یه حسی که با دیدن دوستام توی مدرسه بهم دست می داد. دوستی، معلم های تازه، درس های جدید، بوی کتاب نو... هنوز هم همون حس های خوب هستن، انگار که جزی از پاییزن و باید باشن تا بشه زندگی کرد
به شادی این روز های خوب، هویجی پوست می کنم، می رم توی بالکن، خودم رو میندازم روی نرده ها و هویجم رو گاز می زنم، چه لذتی... انگار هر بار صدای گاز زدن هویج تو کل محوطه می پیچه و لذتش رو چند برابر می کنه
(:

Friday, September 23, 2011

از آدم هایی که به راه حل اعتقاد دارن خوشم میاد
(:

Thursday, September 15, 2011

:D دوست دارم یه سفر برم جامائیکا

Tuesday, September 13, 2011


خانم همسایه
هر از گاهی که حوصله ام سر می رود، سرم را از پنجره ی اتاقم بیرون می برم، خانم همسایه هم حوصله اش سر می رود. سرش را از پنجره بیرون می آورد
با هم سرمان را از پنجره بیرون می آوریم، نگاهمان به هم گره می خورد
دوستیم انگار
دوستش دارم، دیروز در جشنی دیدمش آمده بود با خانم جوانی که بچه ای در کالسکه داشت روبوسی کرد و گرم صحبت شد
نشد بروم جلوتر در آغوشش بگیرم و بگویم من همانم که هر بار از پنجره بیرون را تماشا می کنم به پنجره خانه ات چشم می دوزم
دیدنت را دوست دارم، وقت هایی که می بینمت شاد می شوم، وقتی نیستی دلم تنگ می شود برایت
:)

Saturday, September 10, 2011

چهار راهی هست که دوستش می دارم
در این شهر چهار راهی هست
چهار راهی هست که در ضلع شمال شرقی اش مغازه ای است
در این شهر چهار راهی هست که دوستش می دارم فقط به خاطر دومین مغازه ای که در ضلع شمال شرقی اش است
(:

Wednesday, September 07, 2011

!با امروز یک ساله که اینجا هستم
(:

Tuesday, September 06, 2011

سال گذشته در این تاریخ، آخرین روز رو در ایران سپری می کردم، تا غروب تهران بودم برای کارهای ترجمه مدارکم که آخرش هم دارالترجمه به موقع آماده ش نکرد. تو مسیر رفت و برگشتم با یه سری از دوستام تلفنی خداحافظی کردم. صبح هم رفتم خوابگاه با دوستام خداحافظی کردم. کتابی که مدت ها دنبالش بودم و کتابفروشی های تهران و کرج و اصفهان رو زیر پا گذاشته بودم و پیداش نکردم رو صبح آخرین روز تو کتابفروشی مژدک نزدیک دانشگاه پیدا کردم. غروب که رسیدم کرج با عجله رفتم یه سری خرید کردم، هنوز لپ تاپم رو که داده بودم ویندوزش رو عوض کنن، و باطری که سفارش داده بودم رو تحویل نگرفته بودم. وقتی رسیدم زینب اومده بود دم خونمون که خداحافظی کنیم. خونمون پر از مهمون بود، هنوز چمدونامو نبسته بودم! رفتم تو اتاقم و درو بستم فقط لاوین رو راه دادم که موقع جمع کردن وسیله ها کمکم کنه و کمتر بغض کنه. چقدر دلم براش تنگ شده! یه ساله که ندیدمش، هم اون، هم خیلی های دیگه... تقریبا همه... نمی خوام موقع رفتن و خداحافظی رو به یاد بیارم، اصلا یه تیکه هایی از خاطرات رو باید برید، باید پاک کرد، شفاف کرد تا بشه مثل یه شیشه و بشه اونطرفش رو دید، اشک و غم مثل غبار روی شیشه ست! لازم نیست شیشه رو بشکنی تا شفاف ببینی، می تونی پاکش کنی
گاهی دلم تنگ می شه