Saturday, August 18, 2012

  |:  بدترین چیز اینه که بدونی جلوی یه فاجعه رو بگیری اما دستت به هیچ جا بند نباشه 

Monday, June 11, 2012

 میام که اینجا یه پستی بذارم، آدرسش رو یادم نمیاد انقدر که سر نزدم. چند وقته الان؟ الان تنها چیزی که می تونم ازش بنویسم  صدای بلبلیه که از بیرون پنجره میاد. آدم ها با گذشت زمان محافظه کار می شن! تجربه آدمیزاد رو عوض می کنه سرم درد می کنه از فکر زیاد امروز رو به خودم تعطیلی دادم

Monday, May 07, 2012

اومدم می بینم بلاگر سیستمش عوض شده! یه چیزی که هر چی میگذره بیشتر بهش پی می برم اینه که هرچی می گذره محافظه کارتر؟ یا شاید تودارتر می شم! خیلی چیزها هست که ممکنه اگر چند سال پیش بود خیلی بی پروا میومدم اینجا می نوشتمشون، الان اولا دلیلی نمی بینم بنویسمشون، دوما حوصله شو ندارم، سوما بنویسم که چی بشه! که یادم بمونه؟ خب بعضی چیزها رو بهتره آدم اصلا یادش نمونه چون مال یه دوره ایه که بعدا حتی نمی خواد یادش بیاره! مثل وقتهایی که می ری پست های مربوط به یه دوره خاصی  رو حذف می کنی چون به نظرت میاد که اصلا واسه چی اونو نوشتی

Sunday, February 26, 2012

هفته ی پیش داشتم جیب های کوله پشتیم رو خالی می کردم تا مرتبشون کنم، چشمم به یه برگه ی فال حافظ شدم که آخرین روزهای قبل از اومدنم از یه دست فروش توی مترو خریده بودم،

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش//// معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی///// گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش

Friday, February 17, 2012

I have a real dream...

Thursday, February 16, 2012

Finally... I found it! :D

Thursday, February 02, 2012

!بعضی دوستی ها رو با دنیا نمی شه عوض کرد
حتی اگه کمرنگ بشن خاطراتشون پر رنگ می مونه، بعضی وقت ها لابه لای عکس ها و خاطره ها دلت برای یکی از اون دوست ها تنگ می شه، پر می کشه میره و میبرتت تا اون دور دورها تا زمان اون دوستی و برت می گردونه سر جایی که هستی

Tuesday, January 24, 2012

دارد می رود امتحان بدهد، همکلاسی چینی ام را می گویم. از صبح در آزمایشگاه مشغول درس خواندن بودیم. ردیف دستگاههای پشت من نشسته بود. اولش که آمدم دیدم اینجاست آمدم سلام واحوالپرسی کردیم. خیلی وقت بود هیچ کدام از همکلاسی هام را ندیده بودم. تقریبا از قبل از تعطیلات تا امروز. از امتحانات پرسیدیم و درس های ترم پیش. نشستم پشت سیستمی که همانجا پشت سرش بود. ساعت دوازده آمد گفت دارم می روم برای ناهار. وقت ناهار بود با هم رفتیم سلف. تنهایی غذا خوردن را زیاد دوست ندارم. از اینکه یک نفر در این روزهای خلوت دانشگاه پیدا شد که با هم به سلف برویم خوشحال شدم. پشت میزی کنار پنجره های بزرگ سلف روبروی هم نشستیم. راجع به پروژه و درس های ترمم بعد صحبت کردیم و اینکه مجبور است پروژه اش را زودتر از بقیه به پایان برساند چون اقامتش اینجا تمام می شود و می خواهد از آخرین فرصت های مدت اقامتش برای سفر در اروپا استفاده کند. گفتم از سال قبل که آمدی ه کشورت برنگشتی؟ گفت نه تو چطور گفتم نه! گفت تو هم مثل من دیوانه ای. پرسیدم برمی گردی به کشورت و مشغول کار می شوی؟ گفت احساس می کنم از زندگی واقعی خیلی دور شده ام. برمی گردم و کنار بقیه دوستانم مشغول کار می شوم. حرفش برایم جالب،بود. زندگی واقعی! ناهار را که تمام کردیم دوباره به آزمایشگاه برگشتیم. ساعت سه با استاد قرار امتحان گذاشته بود، دقایقی قبل .از اینکه برود وسایلش را جمع کرد با من خداحافظی کرد، برایش آرزوی موفقیت کردم تشکر کرد و رفت
شاید این روز را فراموش کنم، خواستم یادم بماند که چه روز خوبی بود امروز دیدن یک آشنا در دانشگاه
به این فکر می کنم که چند ماه دیگر فقط آدم هایی را که حالا همکلاسی هایم هستند خواهم دید، بعد هرکدام به کشور خودشان بازمی گردند و به زندگی واقعی که بدنبالش هستند، با شرایطی که در ایران پیش می رود حتی امید به اینکه برای دیدار هم به کشورم برگردم ندارم
، احساس تعلق شاید حس خیلی خوبی باشد، حسی که هرگز به طور کامل حسش نکردم.
اینکه متولد جایی باشی و جای دیگری بزرگ شوی همیشه حس غریبگی را در دلت نگه می دارد حتی اگر به زادگاهت برگردی باز هم
آشنای غریبی هستی که افکارت جای دیگری سیر می کند
حالا حداقلش این است که می گویم متعلق به فلان کشور هستم، زادگاهمم آنجاست، اقوام و دوست و آشنا دارم، زبان های مختلفش را ،
،صحبت می کنم، آنجا تحصیل کردم، رشد کردم زندگی کردم
اما آن حس تعلق را نمی دانم وقتی به کشورم برگشتم به کجا ارجاع دهم؟ خودم در شهری زندگی می کنم که از زادگاهم دور است،
کودکی ام را هم در جای دیگری جا گذاشته ام، کودکی ای که منشا همه ی نقشه های من برای زندگی اکنون و آینده ام بوده است
...

Wednesday, January 18, 2012

:| بعضی آدم ها غلط انداز هستند
:| نباید قضاوت کنیم، هیچ قضاوتی

Monday, January 09, 2012

صداها
اصوات، زبان ها، لهجه ها، موسیقی، گاهی آنقدر روی ما تاثیر می گذارند، ممکن است براحتی متوجهشان نباشیم
گاهی صداها در بخشی از زندگیمان آنچنان در وجودمان رخنه می کنند و می مانند در پس لایه های عمیق وجودمان که حتی فکرش را هم نمی کنیم روزی احیا شوند و ما را ببرند به لایه های خاک گرفته و دست نخورده ی وجودمان که روزی در پس فصل های زمان در گذشته پنهان شده بودند
چیزی که هست در حال حاضر می بینم این است که چگونه موسیقی آذری که بخش عظیمی از حافظه ی شنیداری کودکی ام را پر می کند روحم را ارضا می کند