Friday, August 08, 2008

آری امشب ماه مرا می خواند

شب فرا رسیده بود, درختها آرام در جای خود آرمیده بودند,جیرجیرک آهنگ همیشگی خود را می نواخت و سکوت شب را در خلسه ای محسور کننده فرو می برد,سنگهای باغچه سرد و نمناک,مثل همیشه خاموش ...مهتاب می درخشید,نور مهتاب از همه جهت به داخل اتاقم هجوم می آورد,گویی بازتاب پرتوهای سفیدش همه به سمت پنجره اتاقم متمرکز شده بود,روشنی وصف ناپذیری وجودم را در بر گرفت...
آری امشب ماه مرا میخواند
...
!در مقابل پنجره ایستادم,گویی ماه با پرتوهایش مرا در آغوش می گرفت ,پلکانی از نور ,بالا می روم
!ابرها را کنار میزنم,چه شکوهی
!پریانی از جنس ابر دور ماه می رقصیدند و زیر لب آوازی دلنشین را زمزمه می کردند
!شکوه آسمان همیشه مرا به وجد می آورد
ماه با لبخندزیبایی به آنچه مرا در جای خود میخکوب کرده بود می نگریست,جلوتر رفتم
ماه آهسته در گوشم گفت : تو بودی که مرا می خواندی؟