Wednesday, April 26, 2006

آز اندازه *آز اندازه*آز اندازه*آژ اندازه

:D بالاخره کلاس آز اندازه هم تموم شد خیلی خوشحالم ,هر چند این جلسه ی آخر خیلی خوش گذشت
وسطای آزمایش هم بارون گرفت ما هم که جلوی پنجره رو به حیاط بودیم و
R,S,Tبعدشم کلی برق آسمونو سه فاز و
کلی برق بازی کردیم آزمایش توان سه فاز رو هم تموم کردیم از همه چی بهتر اینکه مدار یه واتمتری مثلثم بستیم
نمره مثبت گرفتیم
تازه امروز تقی زاده کلی باهامون مهربون شده بود. در هر صورت خوب بود ,حالا ما موندیم و سه سری گزارش کار اسیلوسکوپ و انرژی و توان
!!!!!!!!!!!!!!!!یکی اینارو بنویسه

Tuesday, April 18, 2006

!نیست
_____
!هیچ چیز آنچه که ما تصور می کنیم نیست
نیست؟

Monday, April 17, 2006

استرس

امروز مترو طبق معمول شلوغ بود,هر کی واسه خودش یه گوشه وایستاده بود تا قطارایستگاهها رو یکی یکی رد کنه,اما چیزی که یه دفعه توجه من و خیلی های دیگه رو به خودش جلب کرد دختری بود که داشت با هراس و دلهره, تند تند داخل کیفشو می گشت طوری که تو اون شلوغی نشست و کیفشو گذاشت رو زمین و تند وتند وسایل تو کیفشو ریخت بیرون احساس کردم باید چیز مهمی گم کرده باشه یا یه جایی تو یکی از ایستگاهها جا گذاشته باشه که اینقدر نگرانه!تقریبا همه داشتن نگاش می کردن خیلی نگران بود و تند تند نفس می کشید یکی یکی همه ی جیبای کیفشو گشت تا اینکه بالاخره یه نفس بلند کشید و انگار که دیکه خیالش راحت شده باشه گفت ووووف بعد یه چیز قرمزی که تو کیفش دنبالش می گشت ومن اولش فکر کردم شناسنامشه رو تو دستش گرفت بعد همونجا که نشسته بود مقنعه شو از سرش در آورد و شال قرمزی که با دقت تا شده بود و تو دستش بود رو سرش کرد ,واقعا صحنه ی جالبی بود من تو مدتی که تو مترو بودم واقعا کلی فکر کردم به این که
یعنی اگه شالشو پیدا نمی کرد چی می شد؟

Tuesday, April 11, 2006


:می گویند
!هر چی از اندازه بگذره ضد خودش می شه
یه مثال ساده همون قضیه نمک وشور شدن و اینا
کلا" خیلی خوب قابل تعمیمه

پ.ن: اینو من نگفتم
اما این گفتارو قبول دارم

Monday, April 03, 2006

سيزده بدر رويايی

حدودا يازده سال پيش بود (باورم نمی شه چقدر زیاد!)کلاس سوم دبستان بودم . سيزده بدر با خانواده ی يکی از همکارای پدرم که تقريبا همسايه هم بوديم رفتيم بيرون جايی که رفته بوديم یه تپه نزديک يه درياچه ی کوچيک بود روی تپه درختای زيادی به ردیف کاشته بودن که قد کشیده بودن و تپه پله پله می رفت پايين تا می رسيد به درياچه تو خاک نرم درياچه صدفهای درشتی هم بود که تقريبا قهوه ای بودن خيلی دوست داشتم يکی از اونارو بردارم اما هيچوقت اين کارو نکردمروی تپه خيلی سر سبز و قشنگ بود و لا به لای اون گياهای سبز گلای سفيد قشنگی هم ديده می شد هوا هم نمناک و بهاری بود و قبل از اینکه ما بریم بارون باریده بودمن توپ واليبال سفيد و مشکيمو که تازه بادش کرده بودم و کلي هم دوسش داشتم با خودم برده بودم اون وقتا خواهرم تقریبا یه سالش بود و چون کوچولو بود کاری به کار من نداشت منم به تنهایی بازی کردن عادت داشتم و همیشه هم از بازی کردن لذت می بردمآیدین پسر خانواده ای که باهاشون رفته بودیم اونجا تقریبا 2 سالش بود ولی خب بازم به اندازه ای نبود که بتونم باهاش بازی کنم و خیلیم لوس و بهانه گیر بود و قصد داشت توپ منو بقل کنه و تا وقتی که اونجاییم از جاش تکون نخوره و آخر سر هم وقتی می رفتیم خونه توپ منو با خودش می برد (همیشه عادتش بود) منم اگه اونجا می نشستم حتما حوصله م سر می رفت و اصلا هم بهم خوش نمی گذشت هیچ کسی هم نبود تا من بتونم باهاش بازی کنم توپم رو که برداشتم تا آیدین اومد بگه توپ ولش کردم سمت سرازیری تپه توپ همین طور قل می خورد و وقتی به چاله هایی که واسه مسیر آب درختا کنده بودن می خورد میپرید بالا و بازم قل می خورد سمت پایین منم به آیدین گفتم الان میرم برات میارمش دویدم دنبال توپم از رو چاله ها می پریدم و هر لحظه احساس می کردم هم سرعت خودم هم سرعت توپ بیشتر می شه دلم می خواست پروازکنم حسی که اون لحظات داشتم عالی بود توپ همین طور رفت پایین تا اینکه قبل از اینکه به دریاچه برسه تو یکی از چاله ها متوقف شد و من تونستم بهش برسم و بگیرمش خیلی راه اومده بودم و باید دوباره برمی گشتم یه خورده مسیرمو تغییر دادم و از تپه رفتم بالا از نظر ارتفاع تقریبا نزدیک جایی بودم که نشسته بودیم اما یه سمت دیگه ی تپه اونجا وایستادم تا کمی استراحت کنم و برگردم منظره ای که پایین تپه دیدم همونجا منو سر جام میخکوب کرد انگار یه تابلوی نقاشی رو روبروم میدیدم یه ده کوچیک با خونه های کاه گلی و دور تا دورش سبز و نمناک که نور ملایمی که از سمت راست بهش می تابیدو به طرز مسحور کننده ای اونو رویایی کرده بود و رنگین کمونی که انگار از اون ده شروع می شد و به آسمون می رفت
مثل یه خواب یا رویا
نفهمیدم چقدر اونجا وایستادم و تماشا کردم بالا خره تصمیم گرفتم بر گردم تا نگرانم نشن توپم تو یکی از چاله هایی که اونجا بود گذاشتم تا بتونم برگردم و دوباره اونجارو ببینم وقتی رفتم آیدین خوابش برده بود بقیه هم کم کم داشتن وسایلو جمع می کردن تا بریم منم رفتم توپمو برداشتم و برای آخرین بار اون منظره ی فوق العاده رو تماشا کردم سال های بعد و هر وقت که به اون منطقه رفتیم رفتم کنار اون چاله ای که توپمو گذاشته بودم و به پایین تپه چشم دوختم اما دیگه هیچوقت همچین منظره ای ندیدم