Monday, November 30, 2009

kharmalu! :)

دوستم سوغاتي برام يه جور خرمالوي جهش يافته آورده، هر كدومش به اندازه ي كدو تنبله، دو هفته س گذاشتمشون تو كمد اما هنوز نرسيدن
-----------------------------------------------

Wednesday, November 25, 2009

تجربه - سالن تشريح

ديروز يكي از كارهايي رو كه هيچ وقت فكرشم نمي كردم دل و جراتش رو داشته باشم انجام بدم تجربه كردم، رفتم سالن تشريح دانشكده پزشكي، اولش كه وارد سالن شدم و جسد رو كه تو سفره پيچيده شده بود روي ميز تشريح ديدم دست و پام شل شد، و وقتي سفره كنار رفت و چشمم به جسد با اون تغيير رنگ افتاد چيزي نمونده بود از حال برم! اما وقتي ديدم كيان- كه يادمه يه وقتي از ميوه لهيده چندشش مي شد - با كمال خونسردي داره بهش دست مي زنه و توضيح مي ده، برام يكم عادي شد و منم شروع كردم به وارسي جسد. تنها چيزي كه خيلي اذيتم مي كرد بوي خيلي بدش بود. بعد استاد اومد و يه مغز درسته آدم رو گذاشت تو دستم، خداي من چقدر جالب بود علاوه بر اون اطلاعاتي رو هم كه مي خواستم راجع به بافت عصبي پيدا كردم.

بعدش كيان گفت يه موقع ياد جسد كه نميفتي حالت بد شه؟! اما مثل اينكه تاثيرش بد نبود اشتهام برگشت سر جاش! فقط قبل از اينكه برگردم خونه رفتم يه پاكت بوگير با عطر ليمو خريدم و تو اتاقم آويزون كردم كه اون بو از ذهنم پاك شه!

جداي از اين ها با مراجعاتي كه اين چند وقت به دانشكده هاي پزشكي و آزمايشگاه هاي انستيتو پاستور داشتم اساتيد و مسئولين برخورد خيلي خوبي داشتن و مخصوصا وقتي متوجه شدن رشته فني هم هستم خيلي ازم استقبال كردن، چيزي كه خوشحالم مي كنه اينه كه چه خوب شد رشته ي تحصيلي من پزشكي نيست، وگرنه اون وقت مجبور مي شدم براي كامل كردن اطلاعاتم برم پيش استاداي بداخلاق و از خود راضي برق! ممكنه بگيد چه ربطي به هم دارن؟ اما خب ربط دارن ما براي رسيدن به اهدافمون راه هاي مختلفي داريم كه بنا به اولويت ها يكي رو انتخاب مي كنيم، ولي در نهايت مي تونيم به يه هدف برسيم.

بعد از برگشت دوباره م به زندگي عادي احساس مي كنم به طرز شگفت انگيزي انرژي سابقم بهم برگشته و من اينو مديون دوستاي خيلي خيلي خوبم هستم كه با كمكشون تونستم اين انرژي رو آزاد كنم. از همين جا چه دور چه نزديك از همه تشكر مي كنم و مي گم كه ديوونه شونم و البته به خاطر رفتار چند وقت گذشته م ازشون عذر مي خوام.

هاه! يه چيز ديگه اينه كه خيلي عاليه كارهايي رو كه از انجامشون مي ترسيم، با جسارت تمام انجام بديم، چون اين يه منبع بزرگه كه انرژي منفي ترس رو به هيجان و انگيزه اي مثبت تبديل مي كنه كه منجر به شكوفايي و درخشش زندگي مي شه!

-----------------------------------------------------------------

پ.ن.

اتاقم رو بوي خنك ليمو پر كرده

Sunday, November 22, 2009

مسئوليت

حالا من مسئولم
و همه كارها به بهترين نحو انجام مي شه
----------
فعلا خيلي كار دارم خيلي خيلي خيلي

Tuesday, November 17, 2009

آزادی

حالا من آزادم

جا داره به خاطر این آزادی از خودم تشکر کنم

-----------------------------------

پ.ن: من می رم تو غار

Thursday, November 05, 2009

!حرف هايي براي نگفتن

يادم نيست دوره ي قبلي زندگيم دقيقا كي بودم، چه كاره بودم، كجا بودم، اسمم چي بود و چه كساني تو زندگيم بودن، جز يه تصوير محو كه گاهي توي خواب مي بينم و يا خاطراتي كه با ديدن يه منظره يا اتفاق بهم القا مي شه يادشون ميفتم! البته اينا مي تونه همش حاصل تخيلات يه آدم زنده باشه! زندگي كه الان دارم خيلي با زندگي هاي قبليم فرق داره، شايدم نداره، اما من دوست دارم فكر كنم خيلي فرق داره! خب به نظرم بايدم اينطور باشه! وگرنه تكرار يه زندگي خيلي كار بي معني ايه! حتي اگه اون زندگي مربوط به يه دوره ديگه باشه! مي دونم هر بار كه به دنيا ميام به يه دليل خاصي ميام كه وقتي رفتم يه فرقي با دوره قبلي زندگيم داشته باشم، به نظر من بودن هر آدمي روي زمين دليلي داره كه فقط خودش مي دونه اون دليل چيه و فقط خودشه كه مي تونه به رازش پي ببره! و اون رو پرو بال بده و اين چيزيه كه مي تونه باعث بشه اون آدم به طور منحصربفرد روي دنيا اثر بذاره و وقتي زنده س احساس غرور كنه و وقتي مي ميره خيالش راحت باشه كه وظيفه شو خوب انجام داده و تونسته موثر باشه و الگوي خودش رو پيش ببره! حتي با فرض اين كه هر كسي فقط يه بار به دنيا مياد و فرصت زندگي پيدا مي كنه اهميت اين قضيه بيشتر مي شه! خب خيلي خيلي خوبه وقتي كسي راه خودشو پيدا مي كنه ، تواناييهاشو مي شناسه، پي راهشو مي گيره، دنبال خواسته هاش مي ره، هدفشو، زندگيشو بر اساس اونا پايه گذاري مي كنه، چون مي دونه دقيقا چي مي خواد و مي دونه كه زندگي تا جايي كه لازم باشه همراهيش مي كنه، اما درد بزرگ وقتيه كه آدماي ديگه اونو نفهمن، و بخوان بقيه رو با خواست ها و عقايد و آرزوهاي خودشون بسنجن، وقتي كه بدوني كسي واقعا تو رو نمي فهمه! وقتي مي خواي حرف بزني بغض جلوي حرف زدنتو مي گيره و همه چي تو دلت تلنبار مي شه، اونقدر چيزي نمي گي كه بقيه فكر كنن حرفي براي گفتن نداري، نمي دونم اين روند تا كي ادامه پيدا مي كنه! فقط خواستم بگم اگه فكر مي كنين كم حرفم، يا حرفي ندارم ، يا اظهار نظر نمي كنم براي اين نيست كه حرفي ندارم، بيشتردوست دارم در مورد اتفاقات فكر كنم، اونارو به خاطر بسپرم و ازشون درس بگيرم، اين چند سال با آدماي مختلف ارتباط داشتم اما هيچ وقت نتونستم حس كنم بتونم راجع به موضوعاتي كه تا حالا با كسي راجع بهشون حرف نزدم صحبت كنم! اين معنيش اين نيست كه دوستاي خوبي نداشتم، شايد فقط يه نفرو مثل خودم حس كردم اما از ترس اينكه مبادا اون هم مثل بقيه باشه هيچ وقت در اين مورد چيزي بهش نگفتم، حتي نگفتم كه به نظرم مي تونه با بقيه متفاوت باشه، اما هميشه اين سوال كه چرا نتونستم اين كارو بكنم برام باقي مي مونه!