Wednesday, April 28, 2010
Monday, April 26, 2010
از خيلي وقت پيش تر ها، منظورم زمانيست كه براي اولين بار احساس كردم مجبورم براي حضور در اماكن عمومي از مانتو و روسري استفاده كنم، هميشه يك استرس و نگراني همراه من بوده، اينكه مبادا خداي ناكرده روسري ام بيفتد و چشم ناپاكي چپ چپ نگاهم كند، مردي پشت عبا چشم غره برود، ماشين گشتي بايستد، سري از پنچره اش بيرون بيايد، مردي نظامي با چشم هاي غضبناكش تذكري بدهد و بغضم را بتركاند. بگذريم كه دوران كودكي و نوجواني ما اين گونه گذشت، همراه با گونه اي ترس، اضطراب، اندوه. اين روز ها شنيده ام قرار است زمين لرزه بيايد، زمين لرزه اي به خاطر موهاي من، موهاي ما، بدحجابي دختران اين سرزمين، دختركاني كه همواره در دلشان زمين لرزه اي بوده از ترس، اضطراب، خوف، جستجوي راهي براي فرار، براي گريختن از چشم هايي كه مدام آن ها را مي پايد. اگر قرار است زمين لرزه بيايد،بگذاريد بيايد. آرزو مي كنم اين بار بادي بيايد، روسري ام را ببرد،بلكه زمين لرزه اي بيايد و همه ي آن چشم هاي ناپاك را به زير گل ببرد.
Saturday, April 24, 2010
Tuesday, April 06, 2010
شنبه 15 فروردين
چه روز سردي! وه كه تمام آرزويم از صبح تمام شدن كلاس اول بود و هر لحظه تماشاي ساعت! و تمام شدن كلاس بعدي! غلتيدن در رختخواب گرم و خوابي آسوده
يكشنبه 16 فروردين
برخواستن همچون جوانه اي كه سر از خاك بيرون مي آورد، تنش را به دست باران و آفتاب مي سپارد، مي بالد، سبز مي شود، شكوفا مي شود، دست در دست باد مي رقصد... اما ريشه در خاك مي دواند! كاش پرواز را تجربه كند
دلمان تنگ مي شود، كاش سبز شويم
جمعه 4 ارديبهشت
به خانه مرضيه مي رويم، با عسل بازي مي كنم. عسل سلام مي كند، مرا دوست مي دارد، يكي از پرهايش را مي كند و به من مي دهد. خنديدن از ته دل، خنديدن به جوك يا نمايش خنده دار نيست، شادماني است كه تمام وجود را فرا مي گيرد و مانند دم و بازدم زندگي مي بخشد، شادماني از زنده بودن، از طبيعت، يك دوست، يا يك بازي دسته جمعي
چهارشنبه 23 ارديبهشت
براي امتحان درس بخوانم. مسابقه دارت! فردا تنها مي مانم! عاطفه با موزي به نمايشگاه كتاب مي رود. الهه با الناز به ديلمان مي روند
كمي بي حوصله شده ام
جمعه 22 خرداد
حالا دليل قشنگي آن روزها را مي فهمم. همه چيز روشن بود و تحمل همه چيز آسان، روزها روشن بود و نوري درخشان از جانب آينده بر آن مي تابيد و با نيرويي شگفت انگيز مرا به جلو مي راند، راه را روشن مي كرد همچون رويايي كه به حقيقت خواهد پيوست و اكنون رويا پردازي هاي كودكانه ام را در چهره ي عروسكي چشم آبي كه لابه لاي وسايل قديمي ام در اسباب كشي پيدا مي كنم مجسم مي بينم
شنبه 10 مرداد
تماسي ساده براي احوالپرسي، گاه چه تپشهاي سنگيني بر قلبمان تحميل مي كنيم
يكشنبه 5 مهر
شبيه سازي ميدان دور، تحويل كتاب انستيتو پاستور
چهارشنبه 16 دي
دفاع
دوشنبه 19 بهمن
سري به دانشگاه، ملاقات با دوستان، صرف ناهار با يك دوست ، تمام مدت خانم مسني كه پشت ميزي زير پله ها نشسته بود به من زل زده بود، غذايش را سفارش داد، همچنان مرا نگاه مي كرد، سنگيني نگاهش توجهم را جلب كرد، غذايش را آوردند، مرا نگاه مي كرد آرام آرام اشك مي ريخت
سه شنبه 25 اسفند
چهارشنبه سوري
---------------------------------
پ.ن
البته خيلي بيشتر ازاين ها بود