Wednesday, April 28, 2010

گاهي در زندگي به خودمان قول هايي مي دهيم، قول هايي كه بنا به دلايلي خود را ملزم به عمل به آن ها مي دانيم. روز ها و شب ها بدان مي انديشيم، با انديشه ي آن به خواب مي رويم. با روياي آن از خواب برمي خيزيم. روزها تكرار مي شوند، همه تلاشمان را به كار مي گيريم، مانع ها را بر مي داريم، هر روز تلنگرهايي ما را به ياد قولمان مي اندازد، روزي به انديشه ي خود بزرگترين مانع را پشت سر مي گذاريم، بعد خيالمان راحت مي شود. مي گوييم خوب است فعلا استراحتي مي كنم بعد فكر مي كنم اصلا شايد ديگر بهتر باشد قولم را فراموش كنم ! اين گونه خود را فريب مي دهيم، دور مي شويم، با خود غريبه مي شويم، قولمان را فراموش مي كنيم، ديگر تلنگر ها اثري نخواهند كرد.از شرشان جايي پناه مي گيريم تا به خيال خودمان نفسي تازه كنيم، آرامشي بگيريم. اما بالاخره بايد تسليم شد، از خودمان نمي توانيم فرار كنيم. دير يا زود توفاني برپا مي شود، گردبادي مي آيد، ما را از جايمان مي كند و به سر قولمان برمي گرداند، قول هاي قديمي با قدمتي بيش از نصف عمرمان

Monday, April 26, 2010

از خيلي وقت پيش تر ها، منظورم زمانيست كه براي اولين بار احساس كردم مجبورم براي حضور در اماكن عمومي از مانتو و روسري استفاده كنم، هميشه يك استرس و نگراني همراه من بوده، اينكه مبادا خداي ناكرده روسري ام بيفتد و چشم ناپاكي چپ چپ نگاهم كند، مردي پشت عبا چشم غره برود، ماشين گشتي بايستد، سري از پنچره اش بيرون بيايد، مردي نظامي با چشم هاي غضبناكش تذكري بدهد و بغضم را بتركاند. بگذريم كه دوران كودكي و نوجواني ما اين گونه گذشت، همراه با گونه اي ترس، اضطراب، اندوه. اين روز ها شنيده ام قرار است زمين لرزه بيايد، زمين لرزه اي به خاطر موهاي من، موهاي ما، بدحجابي دختران اين سرزمين، دختركاني كه همواره در دلشان زمين لرزه اي بوده از ترس، اضطراب، خوف، جستجوي راهي براي فرار، براي گريختن از چشم هايي كه مدام آن ها را مي پايد. اگر قرار است زمين لرزه بيايد،بگذاريد بيايد. آرزو مي كنم اين بار بادي بيايد، روسري ام را ببرد،بلكه زمين لرزه اي بيايد و همه ي آن چشم هاي ناپاك را به زير گل ببرد. 

 

Saturday, April 24, 2010

الان اومدم بگم اگه چيزي نمي نويسم نگران نباشيد. اينترنتم يه كم مشكل داره، الانم با ضرب و زور و كلي تلاش با كمك بلوتوث و جي پي آر اس موبايلم تونستم وارد بلاگر بشم
اميدوارم زودتر مشكل اينترنتم برطرف شه

Tuesday, April 06, 2010

چند روز پيش سررسيد 88 رو برداشتم، يه جورايي اتفاقاتش رو مرور كردم، تو بعضي صفحاتش يه چيزايي مربوط به اتفاقات اون روز يادداشت كرده بودم. گفتم بد نيست چند تاشو اينجا بنويسم
شنبه 15 فروردين
چه روز سردي! وه كه تمام آرزويم از صبح تمام شدن كلاس اول بود و هر لحظه تماشاي ساعت! و تمام شدن كلاس بعدي! غلتيدن در رختخواب گرم و خوابي آسوده
يكشنبه 16 فروردين
برخواستن همچون جوانه اي كه سر از خاك بيرون مي آورد، تنش را به دست باران و آفتاب مي سپارد، مي بالد، سبز مي شود، شكوفا مي شود، دست در دست باد مي رقصد... اما ريشه در خاك مي دواند! كاش پرواز را تجربه كند
دلمان تنگ مي شود، كاش سبز شويم
جمعه 4 ارديبهشت
به خانه مرضيه مي رويم، با عسل بازي مي كنم. عسل سلام مي كند، مرا دوست مي دارد، يكي از پرهايش را مي كند و به من مي دهد. خنديدن از ته دل، خنديدن به جوك يا نمايش خنده دار نيست، شادماني است كه تمام وجود را فرا مي گيرد و مانند دم و بازدم زندگي مي بخشد، شادماني از زنده بودن، از طبيعت، يك دوست، يا يك بازي دسته جمعي
چهارشنبه 23 ارديبهشت
براي امتحان درس بخوانم. مسابقه دارت! فردا تنها مي مانم! عاطفه با موزي به نمايشگاه كتاب مي رود. الهه با الناز به ديلمان مي روند
كمي بي حوصله شده ام
جمعه 22 خرداد
حالا دليل قشنگي آن روزها را مي فهمم. همه چيز روشن بود و تحمل همه چيز آسان، روزها روشن بود و نوري درخشان از جانب آينده بر آن مي تابيد و با نيرويي شگفت انگيز مرا به جلو مي راند، راه را روشن مي كرد همچون رويايي كه به حقيقت خواهد پيوست و اكنون رويا پردازي هاي كودكانه ام را در چهره ي عروسكي چشم آبي كه لابه لاي وسايل قديمي ام در اسباب كشي پيدا مي كنم مجسم مي بينم
شنبه 10 مرداد
تماسي ساده براي احوالپرسي، گاه چه تپشهاي سنگيني بر قلبمان تحميل مي كنيم
يكشنبه 5 مهر
شبيه سازي ميدان دور، تحويل كتاب انستيتو پاستور
چهارشنبه 16 دي
دفاع
دوشنبه 19 بهمن
سري به دانشگاه، ملاقات با دوستان، صرف ناهار با يك دوست ، تمام مدت خانم مسني كه پشت ميزي زير پله ها نشسته بود به من زل زده بود، غذايش را سفارش داد، همچنان مرا نگاه مي كرد، سنگيني نگاهش توجهم را جلب كرد، غذايش را آوردند، مرا نگاه مي كرد آرام آرام اشك مي ريخت
سه شنبه 25 اسفند
چهارشنبه سوري
---------------------------------
پ.ن
البته خيلي بيشتر ازاين ها بود