Tuesday, December 29, 2009

اوج ابراز احساسات

شستت مي ره تو چشش
!از بس كه مهربوني

Sunday, December 06, 2009

My new hand art!

created by: Rozalin
پسر- من نمي فهمم تو چرا اينجوري هستي! اين روزا دخترا پسر با قد يك و نود و سه رو، رو هوا مي زنن
دختر- اوه! واقعا؟ راستي ببينم تو با برنج محسن نسبتي داري؟

Thursday, December 03, 2009

! :D


:D !همون خرمالوئه

Monday, November 30, 2009

kharmalu! :)

دوستم سوغاتي برام يه جور خرمالوي جهش يافته آورده، هر كدومش به اندازه ي كدو تنبله، دو هفته س گذاشتمشون تو كمد اما هنوز نرسيدن
-----------------------------------------------

Wednesday, November 25, 2009

تجربه - سالن تشريح

ديروز يكي از كارهايي رو كه هيچ وقت فكرشم نمي كردم دل و جراتش رو داشته باشم انجام بدم تجربه كردم، رفتم سالن تشريح دانشكده پزشكي، اولش كه وارد سالن شدم و جسد رو كه تو سفره پيچيده شده بود روي ميز تشريح ديدم دست و پام شل شد، و وقتي سفره كنار رفت و چشمم به جسد با اون تغيير رنگ افتاد چيزي نمونده بود از حال برم! اما وقتي ديدم كيان- كه يادمه يه وقتي از ميوه لهيده چندشش مي شد - با كمال خونسردي داره بهش دست مي زنه و توضيح مي ده، برام يكم عادي شد و منم شروع كردم به وارسي جسد. تنها چيزي كه خيلي اذيتم مي كرد بوي خيلي بدش بود. بعد استاد اومد و يه مغز درسته آدم رو گذاشت تو دستم، خداي من چقدر جالب بود علاوه بر اون اطلاعاتي رو هم كه مي خواستم راجع به بافت عصبي پيدا كردم.

بعدش كيان گفت يه موقع ياد جسد كه نميفتي حالت بد شه؟! اما مثل اينكه تاثيرش بد نبود اشتهام برگشت سر جاش! فقط قبل از اينكه برگردم خونه رفتم يه پاكت بوگير با عطر ليمو خريدم و تو اتاقم آويزون كردم كه اون بو از ذهنم پاك شه!

جداي از اين ها با مراجعاتي كه اين چند وقت به دانشكده هاي پزشكي و آزمايشگاه هاي انستيتو پاستور داشتم اساتيد و مسئولين برخورد خيلي خوبي داشتن و مخصوصا وقتي متوجه شدن رشته فني هم هستم خيلي ازم استقبال كردن، چيزي كه خوشحالم مي كنه اينه كه چه خوب شد رشته ي تحصيلي من پزشكي نيست، وگرنه اون وقت مجبور مي شدم براي كامل كردن اطلاعاتم برم پيش استاداي بداخلاق و از خود راضي برق! ممكنه بگيد چه ربطي به هم دارن؟ اما خب ربط دارن ما براي رسيدن به اهدافمون راه هاي مختلفي داريم كه بنا به اولويت ها يكي رو انتخاب مي كنيم، ولي در نهايت مي تونيم به يه هدف برسيم.

بعد از برگشت دوباره م به زندگي عادي احساس مي كنم به طرز شگفت انگيزي انرژي سابقم بهم برگشته و من اينو مديون دوستاي خيلي خيلي خوبم هستم كه با كمكشون تونستم اين انرژي رو آزاد كنم. از همين جا چه دور چه نزديك از همه تشكر مي كنم و مي گم كه ديوونه شونم و البته به خاطر رفتار چند وقت گذشته م ازشون عذر مي خوام.

هاه! يه چيز ديگه اينه كه خيلي عاليه كارهايي رو كه از انجامشون مي ترسيم، با جسارت تمام انجام بديم، چون اين يه منبع بزرگه كه انرژي منفي ترس رو به هيجان و انگيزه اي مثبت تبديل مي كنه كه منجر به شكوفايي و درخشش زندگي مي شه!

-----------------------------------------------------------------

پ.ن.

اتاقم رو بوي خنك ليمو پر كرده

Sunday, November 22, 2009

مسئوليت

حالا من مسئولم
و همه كارها به بهترين نحو انجام مي شه
----------
فعلا خيلي كار دارم خيلي خيلي خيلي

Tuesday, November 17, 2009

آزادی

حالا من آزادم

جا داره به خاطر این آزادی از خودم تشکر کنم

-----------------------------------

پ.ن: من می رم تو غار

Thursday, November 05, 2009

!حرف هايي براي نگفتن

يادم نيست دوره ي قبلي زندگيم دقيقا كي بودم، چه كاره بودم، كجا بودم، اسمم چي بود و چه كساني تو زندگيم بودن، جز يه تصوير محو كه گاهي توي خواب مي بينم و يا خاطراتي كه با ديدن يه منظره يا اتفاق بهم القا مي شه يادشون ميفتم! البته اينا مي تونه همش حاصل تخيلات يه آدم زنده باشه! زندگي كه الان دارم خيلي با زندگي هاي قبليم فرق داره، شايدم نداره، اما من دوست دارم فكر كنم خيلي فرق داره! خب به نظرم بايدم اينطور باشه! وگرنه تكرار يه زندگي خيلي كار بي معني ايه! حتي اگه اون زندگي مربوط به يه دوره ديگه باشه! مي دونم هر بار كه به دنيا ميام به يه دليل خاصي ميام كه وقتي رفتم يه فرقي با دوره قبلي زندگيم داشته باشم، به نظر من بودن هر آدمي روي زمين دليلي داره كه فقط خودش مي دونه اون دليل چيه و فقط خودشه كه مي تونه به رازش پي ببره! و اون رو پرو بال بده و اين چيزيه كه مي تونه باعث بشه اون آدم به طور منحصربفرد روي دنيا اثر بذاره و وقتي زنده س احساس غرور كنه و وقتي مي ميره خيالش راحت باشه كه وظيفه شو خوب انجام داده و تونسته موثر باشه و الگوي خودش رو پيش ببره! حتي با فرض اين كه هر كسي فقط يه بار به دنيا مياد و فرصت زندگي پيدا مي كنه اهميت اين قضيه بيشتر مي شه! خب خيلي خيلي خوبه وقتي كسي راه خودشو پيدا مي كنه ، تواناييهاشو مي شناسه، پي راهشو مي گيره، دنبال خواسته هاش مي ره، هدفشو، زندگيشو بر اساس اونا پايه گذاري مي كنه، چون مي دونه دقيقا چي مي خواد و مي دونه كه زندگي تا جايي كه لازم باشه همراهيش مي كنه، اما درد بزرگ وقتيه كه آدماي ديگه اونو نفهمن، و بخوان بقيه رو با خواست ها و عقايد و آرزوهاي خودشون بسنجن، وقتي كه بدوني كسي واقعا تو رو نمي فهمه! وقتي مي خواي حرف بزني بغض جلوي حرف زدنتو مي گيره و همه چي تو دلت تلنبار مي شه، اونقدر چيزي نمي گي كه بقيه فكر كنن حرفي براي گفتن نداري، نمي دونم اين روند تا كي ادامه پيدا مي كنه! فقط خواستم بگم اگه فكر مي كنين كم حرفم، يا حرفي ندارم ، يا اظهار نظر نمي كنم براي اين نيست كه حرفي ندارم، بيشتردوست دارم در مورد اتفاقات فكر كنم، اونارو به خاطر بسپرم و ازشون درس بگيرم، اين چند سال با آدماي مختلف ارتباط داشتم اما هيچ وقت نتونستم حس كنم بتونم راجع به موضوعاتي كه تا حالا با كسي راجع بهشون حرف نزدم صحبت كنم! اين معنيش اين نيست كه دوستاي خوبي نداشتم، شايد فقط يه نفرو مثل خودم حس كردم اما از ترس اينكه مبادا اون هم مثل بقيه باشه هيچ وقت در اين مورد چيزي بهش نگفتم، حتي نگفتم كه به نظرم مي تونه با بقيه متفاوت باشه، اما هميشه اين سوال كه چرا نتونستم اين كارو بكنم برام باقي مي مونه!



Wednesday, October 28, 2009

ثبت ناگفته ها

به زودي حرف هايي رو كه هميشه رو دلم سنگيني مي كرده در اين مكان ثبت مي كنم

Nightmare

ببر بزرگي در شهر سرگردان بود، من از بالكن اتاقم آن را مي ديدم ، پنجره ي آپارتمان روبرويي باز بود، ببر با هيكل درشتش ايستاده بود و گردن زني را كه در آن خانه مي زيست دربازو گرفته بود، من فرياد زدم، ببر متوجه من شد، نمي دانم ! نمي دانم چگونه با چنان جهشي خود را به بالكن اتاقم رساند، سريع به اتاقم رفتم، در بالكن را بستم و خدا را شكر كردم بخاطر ميله هاي فلزي در بالكن! ببر در بالكن جا خوش كرده بود، و هر لحظه انتظار مرا مي كشيد كه در را باز كنم و همان بلايي را كه بر سر زن بينواي همسايه آورد بر سرم بياورد. در آن لحظه نمي دانستم چه كنم! بايد تصميم مي گرفتم كه با باغ وحش تماس بگيرم يا سازمان حفاظت از محيط زيست يا آتش نشاني! تمام سررسيد ها دفترچه تلفن ها را زيرو رو كردم اما اثري از شماره اين مكان ها نديدم! گوشي تلفن را برداشتم شماره صدو هجده را گرفتم! خداي من مگر مي شد تماس گرفت؟ هر بار قبل از اينكه خط آزاد شود كسي پشت خط بود! نمي دانستم چه بر سرم مي آيد، حتي يك بار كه موفق به تماس با اپراتور شدم نتوانستم صدايش را واضح بشنوم! بالاخره تصميم گرفتم خودم بروم و شهرداري را خبر كنم! با استرس از خانه بيرون زدم، همه جا شلوغ و پر سرو صدا بود و من آخر ندانستم چه بر سرم آمد

اين بود كابوس ديشب من
-----------------------------------
اين روزها نگراني عجيب و غريبي دارم كه فكر مي كنم ديشب به اوج خودش رسيده بود، البته اين مدت همه ي خواب هام در زمينه ي جنگ و تير اندازي و زلزله و... بوده اين يكي هم ورژن جديدش بود

Monday, October 26, 2009

با حسي عميق نقش بازي مي كنم، تئاتري كه تو را در آن مي بينم،
و من تنها بازيگردان آن هستم،
هر طور دلم بخواهد به تو نقش مي دهم،
بازي ات مي دهم،
مي آفرينمت

Monday, October 19, 2009

:) ... آرزويي دارم

Saturday, October 17, 2009

Never Mind!

painted by: Rozalin

Monday, October 12, 2009

نمي داني كجا گام نهاده اي ! فرداست كه به من اشاره مي كند و از دور رد پاي تو را مي آورد كه مي آيي، به سمت ساحل، آنجا كه شبانه در ميان پريان دريايي موج گونه مي رقصيم، تو نيز مي رقصي،
تو را خواهيم رقصاند
كسي به فريادت نخواهد رسيد، اينجا
همه محكوم به رقص اند
تا ابد
تو هرگز فراتر از آنچه مي بيني نخواهي فهميد
درامواج دريا
بي اختيار خواهي رقصيد
چون ندانسته به سرزمين ناشناخته اي آمدي

سرزمين ناشناخته اي فقط متعلق به من








Tuesday, October 06, 2009

كمي كه به عقب بر مي گردم، البته نه خيلي عقب! در حد اينكه اتفاقات چند ماه گذشته مو مرور مي كنم متوجه چيزاي عجيبي مي شم كه خودم از اينكه تا الان متوجهشون نشده بودم تعجب مي كنم. به نظرم هميشه يه حس ترديد و شايدم بي توجهي هست كه وقايع رو تو يه هاله ي گنگ باقي مي ذاره تا بعد از مدتي كه توجه ما بهش جلب مي شه ما رو به شگفتي وا داره! چيزي كه الان متوجهش شدم واقعا اگه واقعيت داشته باشه، اگه از تعجب شاخ در نيارم حتما از خوشحالي بال درميارم

Friday, October 02, 2009

الان که بر می گردم و آرشیو نوشته های قدیم رو می خونم می بینم سال 2007 اصلا برام سال خوبی نبود، واقعا حاضر نیستم هیچ وقت به اون دوران برگردم، درسته که پر از تجربه بود اما واقعا کسل کننده ترین دوران زندگیم بود، در واقع سال سوم دانشگاه رو اصلا دوس نداشتم
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را نديد،‌ ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اينجا هستم،‌ زير درخت سيب...
شازده کوچولو پرسيد: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکليف کرد که بيا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.
شازده کوچولو آهی کشيد و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تامل باز گفت:
- "اهلی کردن" يعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اينجا نيستی. پی چه می‌گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می‌گردم. "اهلی کردن" يعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اين کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می‌دهند و تنها فايده‌شان همين است. تو پی مرغ می‌گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می‌گردم. نگفتی "اهلی کردن" يعنی چه؟
روباه گفت: "اهلی کردن" چيز بسيار فراموش شده‌ای است، يعنی "علاقه ايجاد کردن..."
- علاقه ايجاد کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسربچه‌ای بيش نيستی. مثل صدها هزار پسربچه ديگر، و من نيازی به تو ندارم. تو هم نيازی به من نداری. من نيز برای تو روباهی هستم شبيه به صدها هزار روباه ديگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نيازمند خواهيم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنيا يگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم‌کم دارم می‌فهمم... گلی هست... و من گمان می‌کنم که آن گل مرا اهلی کرده است
...
برگرفته از کتاب شازده کوچولو-آنتوان دوسنت اگزوپری-برگردان محمد قاضی
روي ريل هاي راه آهن قدم مي زنم، شايد صداي سوت قطار را شنيدم

----------------------------------------------------------
پ.ن.:
خواهش مي كنم!
خواهش مي كنم!
از خودم خواهش مي كنم كه هرچه سريعتر به اين اوضاع سر و سامون بدم


Wednesday, September 30, 2009

!SKY این بار از دست

اون وقتی که رفتم موضوع پروژمو مشخص کنم یکی نبود بگه آخه دختر جون مگه سرت درد می کنه؟ دنبال دردسری؟ پروژه کارشناسیه دیگه یه چی بگیر دفاع کن برو پی کار و زندگیت! حالا می گن اِ ..... چه جالب مقاله هم می خوای ازش در بیاری... اِ... چه جالب! تا حالا روش کار نشده؟! اِ...... چه جالب حتما مارو برا دفاعت خبر کن! اگه این شبیه سازی لعنتی با این ابعاد کذایی جواب بده و پایان نامه تا هفته دیگه تنظیم شه تازه استاد تشریف می برن خارجه تا 10 روز دفاع اینجانب عقب میفته! یعنی دیگه زود زود میفته سی مهر! حالا این وسط من باید به چند نفر جواب پس بدم خدا میدونه! از همین الان اعلام می کنم هر وقت تاریخ جلسه دفاع بنده مشخص شد حتما اطلاع رسانی می کنم، پس دیگه لطفا سوال نفرمایید

Saturday, September 26, 2009

از آنجایی که نمی خواهم تو را جایی ثبت کنم، به تو فرصت می دهم تا فرار کنی
یا بهتر بگویم، از تو فرصت این را می گیرم که نگذاری فرار کنم
من فرار می کنم
به من نخند
:)

Wednesday, September 23, 2009


امروز جشن معارفه ورودی های جدید دانشگاه بود، یاد سال اولی افتادم که اومده بودم دانشگاه، اون موقع ها با اینکه تازه وارد بودم اما زیاد احساس دلتنگی و غریبی نمی کردم، حداقل به اندازه الان دلتنگی نمی کردم. هر روز از تعداد کسانی که میشناسم کم می شه، چهره های ناآشنا بیشتر و احساس دلتنگی من بیشترتر. منم چند روز بیشتر اینجا نیستم و شاید همین، این حس دلتنگی رو تشدید می کنه.همه چی تموم می شه با همه ی تصاویر و چهره هایی که شاید هرگز تکرار نشن. اینم بخشی از زندگیه، و خاطراتی که در آینده حتما بهشون فکرخواهم کرد و دلم برای تک تک لحظه هاش با تمام آدم هاش تنگ خواهد شد

Monday, September 21, 2009

گاهی بسادگی برده ی تردیدهایمان می شویم

Monday, September 14, 2009


آدم بايد خيلي حالش خوب باشه كه تا صبح بيدار بمونه
Lake house و براي شونصدو شصتمين بار بشينه يه فيلمي مثل
رو ببينه فقط برا اينكه به صحنه آخر فيلم برسه و كمي تحت تاثير قرار بگيره، و شايد به زور يه قطره اشك بريزه

Wednesday, September 09, 2009

خدا آخه این چه وضعیتیه، نه به وقتی که هیچ راهی نداشتم و نمی دونستم چیکار کنم
! نه به الان که کلی راه دارم و بازم نمی دونم چیکار کنم
:) بازم شکرت خودت هر راهی به نظرت بهتره انتخاب کن قول میدم تا آخرش برم

Friday, August 28, 2009

از خودم می پرسم
این بار چندمیست که می پرسم، چرا؟
و اگر دلیلش را بدانم باز هم می پرسم، بارها و بارها می پرسم، آنقدر که دوست دارم اشکم در بیاید، بعد با خونسردی باز هم بپرسم چرا؟
آنقدر بپرسم تا صدایم همه جا بپیچد شاید کسی برای این چرا چاره ای بیندیشد!
می دانم چرا، چاره چیست؟

روزی تمام دلتنگی هایم را بازگو می کنم
برای خودم

Friday, August 21, 2009

وقت خداحافظيست
خداحافظي با داستاني كه براي خود ساختم
داستاني با آهنگ ها، رقص ها و ترانه ها
كه هرگز براي كسي نخواندم
نمايشي كه هرگز بر روي صحنه نرفت
داستاني كه بزودي در پيچ خم هاي گردش زمين ناپديد مي شود
و من دوباره خواهم خنديد
...

Wednesday, August 19, 2009

مي تونم تموم شدن اين مرحله رو هم احساس كنم، دوره ليسانس هم ديگه داره تموم مي شه
مثل بقيه دوره هاي ديگه كه خيلي وقت پيش تر از اين گذشتن و اونقدر سريع دور شدن كه باورم نمي شه چقدر ازشون فاصله گرفتم
فعلا كمي حس رهايي دارم

Saturday, August 15, 2009

lets start happiness ...

Tuesday, June 23, 2009

بدنبال بهانه ای می گردم که مرا از آنچه پیرامونم می گذرد دور کند،خیلی دورتر از آنی که هر بار ای میلم را باز می کنم خون ببینم و غم،هربار که تلویزیون را روشن می کنم، در هر صفحه ی خبری در اینترنت اولین چیزی که می بینم در خون و دود گاز های اشک آور دیدن وطنم باشد
بغضی که در چهره ی همه مان نمایان است و بعضی چه ساده اند، دلم برای سادگی شان می سوزد
نمی دانم این دیوانگی چیست که او را در بر گرفته ، مانند دنباله ی لباسش شعله های آتشی که در باد زبانه می کشد
!کیستند این کافران که می گویند نام دکترشان(؟) در قرآن آمده است

Tuesday, April 21, 2009


دوست دارم روی قله ی برفی که نور آفتاب بهاری رو از لابه لای ابر های سفید و پاره پاره منعکس می کنه دراز بکشم، مهم نیست که سرما خوردم و مهم نیست که نور آفتاب مستقیم تو چشمام بخوره،چه خورشید درخشانی،پرتو تیزش رو روی برفای قله پخش می کنه، برفا نورشو منعکس می کنن و به ابرا می تابونن، ابرها دوباره نوردرخشانی رو به من و قله می تابونن،اطرافم از سفیدی و نور می درخشه،من بین ابرهای روی قله شناور می شم، میون تبادل نور آسمون و کوه خوابم می بره، لذت گرمای اشعه تند آفتاب توی صورتم سوز برفای قله رو جبران می کنه

چه آسمونی، چه گرمایی، عجب زندگی ای

به به، به به

امروز خیلی گشتم یه جایی تو حیاط دانشکده پیدا کنم که آفتاب مستقیم به صورتم بتابه،چشمامو ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم

عجب شفابخش است نوراین گوی تابان

Wednesday, April 15, 2009

آن روز ذهنم را ورق زدم، به دنبال کسی می گشتم، چه خوب شد پیدايش نکردم! حتما سرش فریاد می کشيدم
قصه رودخانه دروغ بود، نمی دانم! رودخانه همان اشک های من بود که دليلی برای ريختن نداشت! تمام ماهی ها مردند، رودخانه به چه کار می آيد
دوباره می آيد، با چنگال و پنگال به جان ريشه درختان می افتد، درخت ها خشک خواهند شد، دیگر پرنده ای روی درختان نخواهد نشست
او گربه ی من را دق مرگ می کند
من خلبان يک هواپيمای تک سرنشينم
در دشت سبزی بر بلندای کوه ايستادم، بال زدم، آسمان آبی آبی، ابر درخشانی، شناوردر باد موج می زد. در ميان عطر علف های تازه صحرايی طاق باز خوابیدم، جای همه انسان ها خالی بود
***
رو در روی آینه صحبت کرديم، تا صبح شطرنج بازی کرديم، هر دو خوابمان برد
روزی برنده را به خاطر خواهيم آورد
---------------------------------------------------
.پ.ن: عطری که گرفتم مرا از حال به گذشته و از گذشته به آينده برد

Wednesday, April 08, 2009

چقدر خوابيدم ,بيدار شدم و باز هم خوابيدم
سيب مسموم را گاز زدم
!چه خواب عميقی! از قطاری که از زير آبشار می گذشت جا ماندم
! داستان رودخانه حقیقت دارد، آنراتحقق می بخشم

Saturday, February 21, 2009


کاش در تکرار زمان قرار بگیریم, روزهای خوش تکرار شوند. روزهای دور که دور و دور تر می شوند, نزدیک شوند. زمان به عقب باز نمی گردد اما کاش دوباره سوار بر دوچرخه هایمان شویم. من, تو, هرکدام در نقطه ای دور از هم, بی خبر اما مانند گذشته های دور, با سرعت و بی پروا برانیم روی دوچرخه مان بایستیم و دستهایمان را از فرمان رها کنیم, باد در موهایمان چرخ بزند, دوباره پر از شوق شویم پر از احساس پر از زندگی پر از فریاد های شادمانه... به سمت مخفیگاهمان - جایی که پر است از بوته های تمشک - برانیم
با هر چرخش چرخ ها گویی زمان را برمی گردانیم به روزهای شادمانی های کودکانه
من از اینجا , تو از آنجا برای رقص در میان بوته های انبوه تمشک, سوار بر دوچرخه هایمان رکاب می زنیم

... رکاب می زنیم

... رکاب می زنیم

Tuesday, January 27, 2009

من و مهدیه روی پله های جلو سایت مشغول صحبت... صدای زنگ تلفن همگانی
دررینگ...دررینگ
من: اِ این تلفنه چرا داره زنگ می خوره؟
مهدیه: نه بابا مگه می شه؟
!من: لابد یکی از اینجا زنگ زده مزاحم شده
مهدیه: اِ چه جالب
!من: بریم ببینیم کیه
صدای تلفن قطع شد
مهدیه: مثل اون فیلمه ست که یه تلفنی زنگ می زد هر کی گوشیو برمیداشت یکی می کشتش
دوباره زنگ تلفن
دررینگ
درررینگ
دررینگ
: من می رم و گوشیو برمی دارم, یه آقایی پشت خطه
الو-
الو...
الو-
خانم شما زنگ می زنین به این شماره-
[آقا شما با تلفن عمومی تماس گرفتین[قاه قاه خنده-
(بیب بیب بیب بیب (قطع شد-
و دوباره کلی با مهدیه خندیدیم, اینم برا چند دقیقه سوژه بامزه ای بود