Wednesday, October 28, 2009

Nightmare

ببر بزرگي در شهر سرگردان بود، من از بالكن اتاقم آن را مي ديدم ، پنجره ي آپارتمان روبرويي باز بود، ببر با هيكل درشتش ايستاده بود و گردن زني را كه در آن خانه مي زيست دربازو گرفته بود، من فرياد زدم، ببر متوجه من شد، نمي دانم ! نمي دانم چگونه با چنان جهشي خود را به بالكن اتاقم رساند، سريع به اتاقم رفتم، در بالكن را بستم و خدا را شكر كردم بخاطر ميله هاي فلزي در بالكن! ببر در بالكن جا خوش كرده بود، و هر لحظه انتظار مرا مي كشيد كه در را باز كنم و همان بلايي را كه بر سر زن بينواي همسايه آورد بر سرم بياورد. در آن لحظه نمي دانستم چه كنم! بايد تصميم مي گرفتم كه با باغ وحش تماس بگيرم يا سازمان حفاظت از محيط زيست يا آتش نشاني! تمام سررسيد ها دفترچه تلفن ها را زيرو رو كردم اما اثري از شماره اين مكان ها نديدم! گوشي تلفن را برداشتم شماره صدو هجده را گرفتم! خداي من مگر مي شد تماس گرفت؟ هر بار قبل از اينكه خط آزاد شود كسي پشت خط بود! نمي دانستم چه بر سرم مي آيد، حتي يك بار كه موفق به تماس با اپراتور شدم نتوانستم صدايش را واضح بشنوم! بالاخره تصميم گرفتم خودم بروم و شهرداري را خبر كنم! با استرس از خانه بيرون زدم، همه جا شلوغ و پر سرو صدا بود و من آخر ندانستم چه بر سرم آمد

اين بود كابوس ديشب من
-----------------------------------
اين روزها نگراني عجيب و غريبي دارم كه فكر مي كنم ديشب به اوج خودش رسيده بود، البته اين مدت همه ي خواب هام در زمينه ي جنگ و تير اندازي و زلزله و... بوده اين يكي هم ورژن جديدش بود