بعضی وقت ها از جایی می گذری، حسی می گوید بروی نزدیک تر اما نمی روی، می گذری اما آن حس می ماند هر لحظه مثل پاندول ساعت می آید و می رود، بر دیواره ذهنت می کوبد و دیوانه ات می کند. مثل حس دیدن یک گل و فرو خوردن اشتیاق بوییدن، لمس کردن، یا حتی گرفتن عکسی از آن، حس کنجکاوی برای دریافتن نحوه کار دستگاه عجیب موسیقی که مردی کنار خیابان آن را می نوازد و اشاره می کند که نزدیک بروی، حس برخاستن از صندلی اتوبوس بلکه پیرزنی بخواهد بنشیند، حسی که می گوید این فرصت ها فقط یک بار ممکن است پیش بیایند. فقط یک بار آن گل را ببینی، فقط یک بار صدای آن ساز را بشنوی، فقط یک بار به آن پیرزن کمک کنی، فقط یک بار یک نفر را دوست بداری ، فقط یک بار آن فروشنده دوره گرد عجیب از شهر تو بگذرد، و بعد از آن یک بار هر چقدر بدنبالشان بروی آن ها را آن گونه که در آن لحظه بودند، ناب و شگفت انگیز نخواهی یافت