Wednesday, December 27, 2006

ب ا ز- ا ز

حوصله م سر رفنه 4 ساعت تو آزمایشگاه با اسیلوسکوپ ور رفتن کلافم کرد

Tuesday, December 19, 2006

یلدا

باز زمستون, باز یلدا
باز سرما, باز برف
مراسم شب یلدا خوش گذشت
با اینکه دو روز زودتراز یلدا بود
بچه های انجمن به قولشون عمل کردن
:)

Tuesday, December 12, 2006


:) این بنده ی خدا رو من این شکلی کردم، تو نمایشگاه اسباب بازی

Saturday, November 25, 2006

من ,آز الک ,لوکوموتیو!


...یه احساس عجیب دارم , انگار بد جوره اما نه
این غیر ممکنه
بی خیال این امکان نداره
***
: امروز سر کلاس آزالک
مریم:این آزمایشا چیه سر کاریه همش باید هی کار تکراری کنیم هی عدد دراریم سر کاریم
خانم ثقفی:اینا واسه اینه که یاد بگیرین هی باید تکرار کنید تا یاد بگیرید
مریم: یاد میگیریم با همون چندتا هم , ما باهوشیم
----------------
به خدا یاد گرفتیم ***
----------------
دیشب خواب دیدم راننده ی یه لوکوموتیو قدیمی ام با وجود این داشتم تو یه مسیر کاملا امروزی لوکوموتیوو می روندم که درست از کنار یه رودخونه که سطح آبش تقریبا 2 متر پایینتر از دیواره هاش بود رد می شد, فضا کاملا رنگ طوسی مایل به یشمی بود انگار باید ازین مسیر می رفتم و کسی هم نمی دونست که من دارم از این مسیر می رم شایدم داشتم فرار می کردم خلاصه مقصد و دلیل طی کردن این مسیر اونم با لوکوموتیوو نمی دونستم هیچ آدمی هم اون دور و برا نبود و من تنهای تنها بودم دو طرف رودخونه پر از سیم و کابل و دکل و آهن پاره و میله و این جور چیزا که درب و داغون بودن انگار بعد از جنگ جهانی بود (جنگ جهانیای بی کلاس قدیم نه ها اما یه چیزی تو اون مایه ها) منم واسه خودم خوشحال از بس خوابم میومد قطارو ول کردم به امون خدا و چرت می زدم چند بارم نزدیک بود بیفتم تو رودخونه اما به موقع کنترلش می کردم و باز به راهم ادامه می دادم تا اینکه نزدیکیای یه پل کاملا خوابم برده بود و دیگه این بار کنترل لوکوموتیو از دستم خارج شد و قطارافتاد تو رودخونه , اما نه نیفتاد تو آب لابه لای کابلای برق گیر کرده بود, من رفتم رو سقف قطار که داشت چپه می شد تو رودخونه و بالاخره چند نفر اومدن کمکم کردن و لوکوموتیو و تعمیر کردن منم واسه پیدا کردن یه قطعه از لوکوموتیو رفتم و یه خیابونی که نمی دونم شبیه کجا بود اما کلا هیچ آدمی اونجا نبود نتیجه گرفتم که این خوابم شبیه فیلمای تخیلی شده اونجا یه شهر پیشرفته ی درب و داغون بود !وقتی خوب فکر کردم دیدم این خوابم یه چیزی تو مایه های کوههای سفید از آب در اومده بود
***
! من خوبما

Wednesday, November 15, 2006

Magical painting


همیشه وقتی تنها می شدم,شروع می کردم به نقاشی کردن وهر چی تصویر به ذهنم می رسید می کشیدم یه عالمه شکلای جورواجور یه عالمه شکل کلی آدم با فیافه های مختلف و جورواجور , بعضیاشون کمی شبیه هم کمی شاد کمی اخمو بعضیاشون کاملا متفاوت .اما همیشه یکیشون بود که از همه بیشتر به دلم می نشست و اکثر اوقات لابه لای نقاشیام پیداش می شد , با یه چهره ی آروم ,شاد , دوست داشتنی ! من خیلی دوسش داشتم با اینکه فقط یه نقاشی بود!فقط یه نقاشی, چند تا خط خم و راست که من با مدادم اونو رو کاغذ درست کرده بودم , همیشه این کارو می کردم ,بعد کلی نگاش می کردم بعد یادم میفتاد که اون فقط یه نقاشیه ! کاغذو می گرفتم تو دستم چشامو می بستمو مچاله ش می کردم ,آخه اون فقط یه نقاشی بود نمی تونست بفهمه که من دوسش دارم حتی اگه منو دوس نداشته باشه !اما همیشه تصویرش بود که تو ذهنم می چرخید و من هر بار روی کاغذ پیاده ش می کردم ,طاقتم تموم شد, باید یه راه حلی باشه! آها فهمیدم باید برم پیشش ! مدادو برداشتمو کشیدمش مثل همیشه شاد و آروم بود و بعد خودمو کمی خجالتی خب تا حالا انقدر از نزدیک ندیده بودمش !لبخند قشنگی رو لباش بود , منم بهش لبخند زدم به سمت هم رفتیم "سلام دوست من" ,"سلام".خیلی خوشحال بودم ما با هم دوست بودیم , به کشیدن ادامه دادم تصاویر و مناظر اطرافمون خیلی قشنگ بود تابحال انقدر از نقاشی کردن لذت نبرده بودم .دست همو گرفتیمو دور و برمون چرخی زدیم فوق العاده بود ,همینطور به نقاشی ادامه دادم می خواستم تمام دنیایی رو که مال من بود و هیچکی ازش خبر نداشت بهش نشون بدم , بهتر از این نمی شد من با کمکش تونستم تمام آرزوهامو نقاشی کنم . همونطور که به چشمای هم نگاه می کردیم ,از شادی لبخند می زدیم.دلمون می خواست پرواز کنیم ,کار سختی نبود برای هر کدوممون دو تا بال کشیدم

بالهامونو بهم زدیم, انگار هاله ی طلایی رنگی از خورشید اطراف ما پراکنده شد , همونطور بالهامونو به هم زدیم و دست در دست اوج گرفتیم همه جا پر زدیم لابه لای گلها درست مثل شاپرکها
...

ما به همه جا سر کشیدیم , خیلی شاد , خیلی خوشحال
من اون نقاشی رو همچنان ادامه دادم در و دیوار اتاقم پر شده از اون نقاشی من خیلی ا ون نقاشی رو دوست دارم
! :)

Sunday, October 22, 2006

!

من یه روزی سر فرصت می شینم همه ی ایمیل های نخونده مو می خونم و اونارو دسته بندی می کنمو اونایی رو که دوست ندارم پاک می کنم , به نظرت من می تونم با نهصد و بیست و هفت تا ایمیل که روز به روزم تعدادشون بیشتر می شه چنین کاری بکنم؟
! کن خودتو خلاص کن delet شیطونه می گه همه رو

Saturday, October 14, 2006

;)




You are struggling
I see it,
I feel it,
I hurt for you.
But I must tell you , dear friend ,
I believe with all my heart
that you will emerge
Somehow wiser , stronger ,
and more aware.
Hold on to that tought ,
take it away in a corner of your heart
until the hurt melts enough
for the learning to have meaning



-Sue Mitchell-

Sunday, September 03, 2006

مهندس(( لس)) که از سفر مريخ باز گشته و دل به آئلينا دختر مريخی داده است پهنه ی آسمان را می نگرد و می گويد: در آنجا هم, در ماورای زمين , در پس مرگ , نمی توان از خويشتن رهايي يافت . چرا از اين زهر که عشق نام دارد چشيدم؟ زيستن بدون برخاستن ... مگر نه آنکه جرمهای زنده و بدون احساس همچون بلورهای يخ در فضا می چرخند؟ نه , بايد افتاد و شکفت , به عطش عشق بيدار گشت , آب شد , خود را فراموش کرد تا از ماندن به صورت دانه ای تنها رهايي يافت . اين بيداری ناپايدار برای جدايي , مرگ و ادامه ی پرواز در ابديت است, بسان همان بلورهای يخ
" برگرفته از کتاب" آئلينا"-اثر" آلکسی تولستوی

Thursday, August 31, 2006

می دونی من چی دوس دارم؟
من دوس دارم واسه تعطیلات برم يه جای خوش آب و هوا که تو يه جنگل بالای کوه باشه يه کلبه م اونجاست که کنارش يه تنه ی بريده ی درخته که کنارش يه تبره و باهاش چوبارو ميشکنن و دورو برشم الوار ريخته يه کم پايين ترم يه رودخونه ست که صدای آبش تا خود کلبه مياد به جز اون صدای پرنده ها وجک جونورای جنگلم مياد هوای دلپذير و مطبوعی م داره بوی درختای کاج و چوب مرطوب کلبه و علفای جورواجور و گياهای عجيب غريب و باد خنک کوهستان و خلاصه کلی باحاله صبح زود من قلاب ماهیگيريمو بر ميدارمو راه ميفتم طرف رودخونه تا هوا خنکه چند تا ما هی می گيرم بعدشم ِه خورده تو رودخونه آب تنی می کنم و بعد يه کم صبر می کنم تا آفتاب لباسامو خشک کنه بعد راه مِفتم می رم کلبه يِه ذره با اون تبره که گفتم هيزم ميشکنم -وای من اين کارو خيلی دوس دارم بعد يه آتيش درست و حسابی درست می کنم و ماهيارو روش کباب می کنم
هوا که گرم تر شد می رم تو کلبه و استراحت می کنم بعد از ظهرم می رم تو جنگل گردش می کنم و شب بر می گردم تا بعد از اين روز قشنگ تو کلبه م استراحت کنم و تخت می گيرم می خوابم خيلی شب آروم و قشنگيه صدای بعضی پرنده ها و همِنطور صدای جيرجيرکا سکوت شبو بهم می زنه اما بازم از حس فوق العاده ی شب کم نمی کنه
وقتی حسابی شب تاريک شد و يه لحظه ماه زِر ابرا مخفی شد يِه نفر به کلبه نزدِک می شه و يواشکی از پنجره داخل کلبه رو نگاه می کنه ومياد بعد آروم درو باز می کنه و داخل می شه وقبل از اينکه بيدار شم دست و پامو محکم می بنده بعد ِه سرفه ی بلند مي کنه تا بيدار شم ومنو کشون کشون از کلبه خارج می کنه اما دهنمو نمی بنده تا هر چقدر که می خوام داد و بيداد کنم چون اونجا کسی نيست که به دادم برسه ! بعد منو می بره طرف اون تنه ی بريده ی درخت سرمو می ذاره روش بعد تبرو بلند می کنه اونو بالای سرش می بره و بعد با شتاب پايين مياره و گردنمو قطع می کنه اون موقع می فهمم که اين مردک همونيه که جنگلبانو کشته من شديدا احساس سبکی می کنم آها درسته من الان فقط روحم می تونم هر جا که دوس دارم برم آره درسته يه روح سرگردان اون اوايل اصلا متوجه نبودم که چه بلايي سرم اومده و ديگه نمی تونم به وضعيت اولم برگردم می رفتم تو جنگل از لای درختا رد می شدم می چرخيدم قل می خوردم خلاصه خيلی خوش بودم اما بالاخره دلم تنگ شد واسه همه ی کسايی که دوسشون داشتم آدمايی که بهشون عادت کرده بودم وعاشقشون بودم خيلی دلم گرفت اون کلبه الان ديگه خالی بود و ممکن بود به زودی يه عده ديگه واسه تعطيلات بيان اونجا خب اون قاتل لعنتی ميومد و اونارم می کشت البته من تصميم گرفتم يه کم روح بازی در بيارمو قاتله رو اذيتش کنم اما خب اينکه فايده ای نداشت ديوونه تر می شد و خطر ناک تر تازه ممکن بود از جنگل بره و تو شهر خرابکاری کنه و کارشو اونجا ادامه بده بنابر اين من می شم نگهبان کلبه
ازین به بعد هر کی بياد تو اين کلبه من اونو مي ترسونم مثل يه روح واقعی و هر طور شده قبل از اينکه دير بشه ازون کلبه فراريش مي دم و اين خيلی خوبه چون ديگه بلايی که سر من اومد سر اون آدما نخواهد اومد
اين نشون می ده که من خيلی مهربونم مگه نه؟

Saturday, August 12, 2006

آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود
لب گشادي كنون بدين هنگام
كه ز تو خاطري نيابد سود
گل زيباي من ولي مشكن
كور نشناسد از سفيد كبود
نشود كم ز من بدو گل گفت
نه به بي موقع آمدم پي جود
كم شود از كسي كه خفت و به راه
دير جنبيد و رخ به من ننمود
آن كه نشناخت قدر وقت درست
زير اين طاس لاجورد چه جست ؟
نيما يوشيج

Friday, August 11, 2006

...سير و سياحت در آرشيو ياهو مسنجر و مطالعه ی گفتگوهای گذشته هم عالمی دارد
...ندارد؟
...بعضی وقتها می بينی وقايع جالبی رو ثبت کرده
اينطور نيست؟

Wednesday, August 09, 2006

سرمشق

ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا--ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا-ا
اين همون سر مشق ساده اوليه که اگه خودتو می زدی به خنگی و نمی نوشتي الان ديگه هيچی نمی نوشتی ... به همين ساده گی
سرمشقايی که بهت می دن به همين سادگيه همين که شروع به نوشتنش کنی تا آخرشو ميری پس حواستو خوب جمع کن

Saturday, August 05, 2006

يک عدد حوصله می خواهم

چند وقته حوصله ی هيچ کاری ندارم دليلشم هر چی که هست, هست. سرما هم که خوردم واقعا خيلی کار سختيه آدم اين موقع تابستون سرما بخوره فک نکنين همه می تونن اين وقت سال سرما بخورن الان يه کم بهترم اما با وجود اين باز يه کم ته گلوم جايی که گوشم به حلقم وصل می شه خشک می شه و می سوزه
کارم شده اينکه تا دير وقت فکر کنم و به جای صبح زود لنگ ظهر از خواب بيدار شم
نمی دونم باز دارم به يه نتايج درستی در يه مورد می رسم يا نه ! اما وای به روزی که بفهمم درست بوده
نمی دونم به چه زبونی بايد يه چيزيو به يه آدم حالی کرد
همسايه ی جديد هم اومده زياد نمی بينمشون فقط می دونم انقد شاتوت نشسته از رو درخت چيدن و خوردن که حسابی مريض شدن
:D با بچه ها هم که هی قرار می ذاريم بريم بيرون ولی معلوم نيست کی ! نازنين هم که پيچونده رفته زنجان
جواب کنکور ملت هم که اومده دلم براشون می سوزه اما خب اينم يه مرحله از زندگيه چي کار می شه کرد همين چند وقتا که انتخاب رشته می کنن و بعدشم معلوم نيست چی بسرشون بياد
خبر خاصی هم که نيست حوصله م سر رفته يه کم هيجان می خوام همه بی حال
پنج شنبه با بروبچ باشگاه رفتيم دماوند خوشم مياد جوونای قديم از جوونای امروز باحالتر و پر انرژی ترن
يه مانتوی سفيد خريدم اونفقدر نازکه که ترجيح می دم ازش به عنوان لباس خواب استفاده کنم
امروزم بايد برم کلاس رنگ روغن ساعت دو تو ظل آفتاب
اصلنم حوصله ی تهران رفتن ندارم با اينکه خيليم کار دارم بعدشم ديگه همين حوصله م سر رفته
هی دارم ایتيتی رو هم می پيچونم با اينکه خيلی دوس دارم در مورد کارای جديدش بدونم
می خوام برم سينما, بريم سينما! کی مياد بريم سينما ؟ بريم سينما بريم سينما بريم سينما بريم سينما
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بريم سينمااااااااااا

Saturday, July 08, 2006

آفتابگردون

بالا خره اون گلدون زرد ی که توش گلای آفتابگردون بود شکست ! تا حالا چند بار سعی کرده بود بشکنه يه بار از روی ميز افتاد اما شکستگيش زياد نبود .من تيکه ی شکسته شو چسبوندم و دوباره آفتابگردونارو گذاشتم توش يه بار ديگه از دستم ليز خورد و افتاد رو ميز بازم ترکش زياد نبود منم نگهش داشتم چون قشنگ بود و خاطره انگيز اما اين بار ديگه تلاشش نتيجه داد کنار پنجره آروم و بی سر و صدا نشسته بود
طوری به آسمون خيره شده بود که انگار ديگه چيزی از آسمون نمی خواد از آسمونی که هيچ وقت نفهميد پشتش چيه ! هيچ وقتم از آفتابگردونا نپرسيد!
... چه مغرور
خودشو همراه باد گرمی که از پنجره به داخل می وزيد رها کرد صدای شکستنش منو از جام بلند کرد تا سری بهش بزنم گلای آفتابگردون روی زمين پخش بودن... بايد خورده تيکه های شکسته گلدونو از رو زمين جمع می کردم ديگه قابل چسبوندن نيستن... فکر کنم بعد از اين همه تقلا برای نابودی درٌس نيست نا اميدش کنم
...اما گلای آفتابگردون

Saturday, July 01, 2006

Corpse Bride






فيلم جالبيه کلا" فضاش يه کم فرق می کنه برام جالب بود دنیای مرده ها و زنده ها

يعنی ممکنه قلبی که نمی زنه بشکنه؟

مرده هايی که احساس دارن

اگه وقت کردين ببينين

Wednesday, June 14, 2006



"I Could"
I could talk all day
And not be able to count
The many blessings
God has given.
I could sing many songs
But would never extoll
The absolute miracles
God has made.
I could paint for many years
And never see
All the glorious colors
God has mastered.
I could write many a poem
But not be able to say
All the divine words
God has said before.
I could be as good
As I possibly could,
But never could I be
As perfect as God wishes.
So I can only pray
For God's loving guidence,
And hope He answeres
With a rezounding "Yes"!
" Jann Newland"

Monday, May 29, 2006

;)


چیزی که مدتها منتظرش بودی ,همیشه سعی می کردی بهش برسی اما همیشه به در بسته بر می خوردی , و برات تبدیل شده بود به یه آرزوی اسرار آمیز , که اگه بهش برسی بخشی از ذهنتو بهش اختصاص می دی و شاید یه جورایی یه نمودی از چیزیه که تو ذهنت می گذره.چیزی که دوس داری یه روزی بهش برسی,اما یه روز دوباره به سمتش رفتی , این بار دیگه به در بسته بر نخوردی ,این بار چیزی رو دیدی که انتظارشو داشتی.می تونی فکر کنی به یکی از آرزوهات رسیدی ,می تونی خوشحال باشی , می تونی بدونی چیزی که دوس داشتی چی بوده.تونستی خیلی چیزا یاد بگیری . وقتی فهمیدی حداقل واسه نیم ساعت می تونی همراه اون چیزی باشی که می خوای و واسه یه روز احساس کنی چیزی رو که می خواستی بدست آوردی , و شب با خوشحالی و خیال راحت چشماتو روی هم می ذاری و می دونی خوشبختترین آدم روی زمینی و اگه فقط یه آدمه که روی کره ی زمین وایستاده ودستاشو باز کرده و سرشو بالا گرفته و داره به ماه لبخند می زنه اون آدم خود تویی ومی بینی اون بالا یه ستاره ای هست که داره بهت چشمک میزنه
...
پ.ن : من یکشنبه شادترین آدم روی زمین بودم

Sunday, May 21, 2006


شکارچی پیر سالها در انتظار به دام انداختن پرنده ای در اطراف کلبه اش دامی قرار می داد,روزها از چهارچوب پنجره به بیرون خیره می شد و انتظار می کشید غروبها سری به دام می زد,دام همیشه ثهی بود ,حتی خالی از حشرات پرنده,غمگین و دلشکسته به کلبه ی تنهایی اش باز می گشت . صبح روز بعد دوباره دام را کار می گذاشت و با چشمانی پر امید از پنجره به بیرون خیره می شد. پرنده ی کوچکی در آن حوالی روز ها پیرمرد را میدید که با شور و شوق دام خود را بازسازی می کند و غروبها با چشمانی غمگین به خانه باز می گردد.پیرمرد تنها بود , پرنده ی کوچک دلش به حال پیرمرد سوخت...پرنده روزها با شادمانی پرواز می کرد,آزاد و رها, فارغ از هرغم.پیرمرد به زودی خواهد مرد, با آرزویی که سالهاست در دل دارد و هر روز به امید رسیدن به آن از خواب برمی خیزد و روزها را پشت سر می گذارد ,یکی پس از دیگری... پیرمرد بود و یک آرزو! پرنده بالهایش را باز کرد به اوج آسمان رفت ,آزاد و رها ,به هر سو پرواز کرد, چرخید , بالا رفت ,پایین آمد برای آخرین بار سعی کرد آنچه تاکنون داشته به یاد آورد. بعد آرام پایین آمد به دام پیرمرد نزدیک شد و خود را در آن رها کرد . پیرمرد با شتاب از کلبه خارج شد , به سمت دام دوید . قطره اشکی در چشمان پرنده و لبخندی در چشمان پیرمرد پدیدار گشت.پیرمرد پرنده را در دستانش گرفت , سرش را نوازش کرد و بوسه ای بر آن زد.پرنده به فکر فرو رفت...پیرمرد دستانش را بالا برد و پرنده را در آسمان رها کرد
اما واقعیت این چنین بود : شکارچی پیر پرنده را در قفسی که سالها پیش آماده کرده بود گذاشت و در کنار پنجره آویزان کرد . پیرمرد تنها نبود. روزها به پرنده خیره می شد ,پرنده پیرمرد را می نگریست و گاه آوازی از سر دلتنگی سر می داد . پیر مرد شاد بود. پرنده مرد , پیرمرد پرنده را خشکاند و در گوشه ای از اتاق , کنار پنجره گذاشت . پیرمرد دلش به حال پرنده سوخت ... پیرمرد تنهاست

Saturday, May 13, 2006

Prayer Of The Selfish Child

Now I lay me down to sleep ,
I pray the Lord my soul to keep ,
And if I die before I wake ,
I pray the Lord my toys to break ,
So none of the other kids can use 'em. . . .
Amen.

Shel Silverstein
! از این یکی خیلی خوشم اومد

Tuesday, May 09, 2006

!confused!

Monday, May 01, 2006

:D

بتابستان زمستان می زمستان
بتابستان زمستان می تومستان
!اگه تونستی اینو بخونی

Wednesday, April 26, 2006

آز اندازه *آز اندازه*آز اندازه*آژ اندازه

:D بالاخره کلاس آز اندازه هم تموم شد خیلی خوشحالم ,هر چند این جلسه ی آخر خیلی خوش گذشت
وسطای آزمایش هم بارون گرفت ما هم که جلوی پنجره رو به حیاط بودیم و
R,S,Tبعدشم کلی برق آسمونو سه فاز و
کلی برق بازی کردیم آزمایش توان سه فاز رو هم تموم کردیم از همه چی بهتر اینکه مدار یه واتمتری مثلثم بستیم
نمره مثبت گرفتیم
تازه امروز تقی زاده کلی باهامون مهربون شده بود. در هر صورت خوب بود ,حالا ما موندیم و سه سری گزارش کار اسیلوسکوپ و انرژی و توان
!!!!!!!!!!!!!!!!یکی اینارو بنویسه

Tuesday, April 18, 2006

!نیست
_____
!هیچ چیز آنچه که ما تصور می کنیم نیست
نیست؟

Monday, April 17, 2006

استرس

امروز مترو طبق معمول شلوغ بود,هر کی واسه خودش یه گوشه وایستاده بود تا قطارایستگاهها رو یکی یکی رد کنه,اما چیزی که یه دفعه توجه من و خیلی های دیگه رو به خودش جلب کرد دختری بود که داشت با هراس و دلهره, تند تند داخل کیفشو می گشت طوری که تو اون شلوغی نشست و کیفشو گذاشت رو زمین و تند وتند وسایل تو کیفشو ریخت بیرون احساس کردم باید چیز مهمی گم کرده باشه یا یه جایی تو یکی از ایستگاهها جا گذاشته باشه که اینقدر نگرانه!تقریبا همه داشتن نگاش می کردن خیلی نگران بود و تند تند نفس می کشید یکی یکی همه ی جیبای کیفشو گشت تا اینکه بالاخره یه نفس بلند کشید و انگار که دیکه خیالش راحت شده باشه گفت ووووف بعد یه چیز قرمزی که تو کیفش دنبالش می گشت ومن اولش فکر کردم شناسنامشه رو تو دستش گرفت بعد همونجا که نشسته بود مقنعه شو از سرش در آورد و شال قرمزی که با دقت تا شده بود و تو دستش بود رو سرش کرد ,واقعا صحنه ی جالبی بود من تو مدتی که تو مترو بودم واقعا کلی فکر کردم به این که
یعنی اگه شالشو پیدا نمی کرد چی می شد؟

Tuesday, April 11, 2006


:می گویند
!هر چی از اندازه بگذره ضد خودش می شه
یه مثال ساده همون قضیه نمک وشور شدن و اینا
کلا" خیلی خوب قابل تعمیمه

پ.ن: اینو من نگفتم
اما این گفتارو قبول دارم

Monday, April 03, 2006

سيزده بدر رويايی

حدودا يازده سال پيش بود (باورم نمی شه چقدر زیاد!)کلاس سوم دبستان بودم . سيزده بدر با خانواده ی يکی از همکارای پدرم که تقريبا همسايه هم بوديم رفتيم بيرون جايی که رفته بوديم یه تپه نزديک يه درياچه ی کوچيک بود روی تپه درختای زيادی به ردیف کاشته بودن که قد کشیده بودن و تپه پله پله می رفت پايين تا می رسيد به درياچه تو خاک نرم درياچه صدفهای درشتی هم بود که تقريبا قهوه ای بودن خيلی دوست داشتم يکی از اونارو بردارم اما هيچوقت اين کارو نکردمروی تپه خيلی سر سبز و قشنگ بود و لا به لای اون گياهای سبز گلای سفيد قشنگی هم ديده می شد هوا هم نمناک و بهاری بود و قبل از اینکه ما بریم بارون باریده بودمن توپ واليبال سفيد و مشکيمو که تازه بادش کرده بودم و کلي هم دوسش داشتم با خودم برده بودم اون وقتا خواهرم تقریبا یه سالش بود و چون کوچولو بود کاری به کار من نداشت منم به تنهایی بازی کردن عادت داشتم و همیشه هم از بازی کردن لذت می بردمآیدین پسر خانواده ای که باهاشون رفته بودیم اونجا تقریبا 2 سالش بود ولی خب بازم به اندازه ای نبود که بتونم باهاش بازی کنم و خیلیم لوس و بهانه گیر بود و قصد داشت توپ منو بقل کنه و تا وقتی که اونجاییم از جاش تکون نخوره و آخر سر هم وقتی می رفتیم خونه توپ منو با خودش می برد (همیشه عادتش بود) منم اگه اونجا می نشستم حتما حوصله م سر می رفت و اصلا هم بهم خوش نمی گذشت هیچ کسی هم نبود تا من بتونم باهاش بازی کنم توپم رو که برداشتم تا آیدین اومد بگه توپ ولش کردم سمت سرازیری تپه توپ همین طور قل می خورد و وقتی به چاله هایی که واسه مسیر آب درختا کنده بودن می خورد میپرید بالا و بازم قل می خورد سمت پایین منم به آیدین گفتم الان میرم برات میارمش دویدم دنبال توپم از رو چاله ها می پریدم و هر لحظه احساس می کردم هم سرعت خودم هم سرعت توپ بیشتر می شه دلم می خواست پروازکنم حسی که اون لحظات داشتم عالی بود توپ همین طور رفت پایین تا اینکه قبل از اینکه به دریاچه برسه تو یکی از چاله ها متوقف شد و من تونستم بهش برسم و بگیرمش خیلی راه اومده بودم و باید دوباره برمی گشتم یه خورده مسیرمو تغییر دادم و از تپه رفتم بالا از نظر ارتفاع تقریبا نزدیک جایی بودم که نشسته بودیم اما یه سمت دیگه ی تپه اونجا وایستادم تا کمی استراحت کنم و برگردم منظره ای که پایین تپه دیدم همونجا منو سر جام میخکوب کرد انگار یه تابلوی نقاشی رو روبروم میدیدم یه ده کوچیک با خونه های کاه گلی و دور تا دورش سبز و نمناک که نور ملایمی که از سمت راست بهش می تابیدو به طرز مسحور کننده ای اونو رویایی کرده بود و رنگین کمونی که انگار از اون ده شروع می شد و به آسمون می رفت
مثل یه خواب یا رویا
نفهمیدم چقدر اونجا وایستادم و تماشا کردم بالا خره تصمیم گرفتم بر گردم تا نگرانم نشن توپم تو یکی از چاله هایی که اونجا بود گذاشتم تا بتونم برگردم و دوباره اونجارو ببینم وقتی رفتم آیدین خوابش برده بود بقیه هم کم کم داشتن وسایلو جمع می کردن تا بریم منم رفتم توپمو برداشتم و برای آخرین بار اون منظره ی فوق العاده رو تماشا کردم سال های بعد و هر وقت که به اون منطقه رفتیم رفتم کنار اون چاله ای که توپمو گذاشته بودم و به پایین تپه چشم دوختم اما دیگه هیچوقت همچین منظره ای ندیدم

Thursday, March 30, 2006

Tarzan Boy

:D ! هنوزم اين آهنگو دوست دارم
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh

Jungle life
I'm far away from nowhere
On my own like Tarzan Boy

Hide and seek
I play along while rushing cross the forest
Monkey business on a sunny afternoon

Jungle life
I'm living in the open
Native beat that carries on

Burning bright
A fire the blows the signal to the sky
I sit and wonder does the message get to you

Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh

Night to night
Gimme the other, gimme the other
Chance tonight
Gimme the other, gimme the other
Night to night
Gimme the other, gimme the other world

Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh

Jungle life
You're far away from nothing
It's all rightYou won't miss home

Take a chance
Leave everything behind you
Come and join me
Won't be sorry
It's easy to survive

Jungle life
We're living in the open
All alone like Tarzan Boy

Hide and seek
We play along while rushing cross theforest
Monkey business on a sunny afternoon

Night to night
Gimme the other, gimme the other
Chance tonight, Oh Yeah
Night to night
Gimme the other, gimme the other
Night to night
You won't play

Night to night
Gimme the other, gimme the other
Chance tonight, Oh Yeah
Night to nightNight to night
Gimme the other, gimme the other

Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh
Oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh, oh

Baltimora


Sunday, March 26, 2006

!انتخاب

!فرض کنيد که شما قصد خريد يک پيراهن را داريد
:برای خرید شما سه حالت می تواند وجود داشته باشد
:حالت اول
برای رفتن به يک ميهمانی احتياج به يک لباس مناسب داريد, بدون داشتن ذهنيت خاصی به بازار می رويد پاساژ ها و مغازه ها را
زير و رو می کنيد و در نهايت پيراهنی را که نسبتا مناسب شما باشد پيدا می کنيد و آنرا می پوشيد و به مهمانی می رويد يا از آن خوشتان می آيد يا نمی آيد, در هر صورت شما برای رفتن به مهمانی به آن لباس احتياج داشتيد
:حالت دوم
يک روز بدون اينکه قصد خريد داشته باشيد با دوستتان به داخل مغازه ای می رويد ناگهان پيراهنی می بينيد که توجه شما را به سمت خود جلب می کند در لحظه احساس می کنيد که خيلی از آن خوشتان آمده سريع آنرا خريداری می کنيد و به منزل می بريد , مدتی آنرا می پوشيد و از پوشيدن آن احساس خوبی داريد اما پس از مدتی ديگر از ظاهر آن خسته می شويد و به اين نتيجه می رسيد که نه تنها رنگش به شما نمی آيد بلکه از مدلش هم بدتان می آيد وآنرا به گوشه ای پرتاب کرده و پيراهن جديدی را که به تازگی آن را خريداری کرده ايد می پوشيد و اين گونه خود را راضی و خرسند نگه می داريد
:حالت سوم
يک روز از مقابل ويترين مغازه ای رد می شويد پيراهنی را در ويترين هست که نظر شما را به خود جلب می کنداز مقابل آن عبور
می کنيد و به راه خود ادامه می دهيد روز بعد دوباره از مقابل آن ويترين گذر می کنيد وباز پيراهن را می بينيد هر بار که از مقابل ويترين می گذريد و آنرا می بينيد بيشتر از آن خوشتان می آيد و به برازندگی آن پی می بريد و گهگاه خودرا در آن مجسم می کنيد و در نهايت روزی تصميم خود را می گيريد و برای خريد آن به داخل مغازه می رويد و آنرا خريداری می کنيد و همراه خود می برید با دقت از آن مواظبت می کنید و همیشه حواستان هست که چروک نشود حتی سالهای سال آن را نگه می دارید و همیشه با پوشیدن آن احساس خوبی به شما دست می دهد بدون اينکه به از مد افتادن یا قدیمی شدن آن توجهی داشته باشید

Saturday, March 25, 2006

عید امسال

اين اولين پست سال هشتاد و پنجه

سال هشتاد و پنج سال هاپوئه ,اميدوارم سال هاپو سال هپی ای باشه

تا حالاش که بد نبوده

فقط می دونم تا حالا هیچ وقت به اندازه ی امسال عید مهمون نداشتیم

نمی دونم چرا ازاز بين اين همه برنامه های نوروزی تلويزيون برنامه ی اين گروه فتيله عيدا تعطيله رو از همه بيشتر دوست دارم

Wednesday, March 15, 2006

مااااااهی

:D برد مخابرات-دانشکده برق در آستانه ی عید نوروز

Sunday, March 12, 2006

جادوی زمین

همچنان پشت پنجره پیشی گرفتن لحظه ها را تماشا می کنی از فصلی به فصل دیگر
لحظه های سفید,خاکستری و سیاه در پی هم می آیند
برف ها آب شد
زمستان پایان پذیرفت
جادویی مرموز زمین را بیدار کرد
منظره ی پشت پنجره را در بر گرفت
...
منظره ای تازه
زندگی دوباره
جوانه ی درختان
شکوفه های بهاری
بنفشه های کوچک لابه لای چمن ها
نور ملایم آسمان بعد از ظهر
بوی زمین باران خورده
رنگین کمان
رعد و برق
طوفان
رگبار
باران
بهار
.
.
.
می بینی؟

Sunday, March 05, 2006

پرتاب

تو يه دشت سر سبز و قشنگ با چمنايی که تازه بارون روشون خورده و هنوز خيسيشونو می تونی احساس کنی
و دکلای سر به فلک کشيده ای که انتهاشون لابه لای ابرا پيداست
شاد و رها از هر دغدغه ای
!تو هم اونجا پیدا می شی
شاد و خوشحال لبخند میزنی
آروم نزديک می شی و من هم لبخندی می زنم
و من هدیه ای برای تو دارم تو دستاتو باز می کنی خوشحال می خندی و چشماتو می بندی
! و من
من توی یه دستت یه سر سیم نول می ذارم و تو دست ديگت يه سر سيم فاز يه کيلو ولت تو از رو زمين کنده می شی و ميری آسمون پرتاب می شی به يه جايی دورتر از جايی که من وايستادم اما بالاخره می رسی به زمين فقط اميدوارم وقتی خوردی زمین کلت محکم به جایی کوبیده نشه !طوری نشده !تو نمی تونی ناراحت باشی , این فقط یه شوخیه ساده س
من می تونستم به جای یه فاز و یه نول تو هر کدوم از دستای قشنگت يه فاز بذارم اونوقت تو مثل يه مقاومت سری تو مدار قرار می گرفتی و می دونی چی ميشد؟جذب مدار می شدی , قلبت شروع می کرد به تند تند زدن و اونقدر سرعتشو بالا می برد که فقط با از کار افتادنش ميتونستی يه نفس راحت بکشي خونت تند و تند تو رگات می چرخيد و به سرعت تجزيه می شد و از روی پوستت آب سرازیر می شد طوری که زمینی که روش وایستاده بودی خیسه خیس می شد و آخرش قلبت که داشت به سمت سرعت بی نهایت پیش می رفت
تو رو به بی نهایت می برد!
می رفتی جايی که من اونجارو نديدم و دیگه فقط اونجا می شد تو رو ديد
می دونی؟ اینا همش چند ثانیه طول می کشید فقط چند لحظه, ۲ثانیه ٫۳ثانیه٫۴ثانیه٫ شایدم ۵ ثانیه ! این دیگه بستگی داره مقاومتت چقدر
باشه! ۲ کیلو اهم٫۳ کیلو اهم , ۴کيلو اهم یا ۵ کيلو اهم
اما الان تو فقط چند ثانیه از رو زمین بلند شدی ٫ پرتاب شدی و از یه نقطه به یه نقطه ی دیگه جابجا شدی
می تونستی چند لحظه احساس کنی يه پرنده ای
!بازم می تونی بخندی دوست من
خوشحال باش

Thursday, March 02, 2006

ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست

Monday, February 27, 2006

خاطره


مجسم کنيد شهري را که درآن همه غريبه اند و ساکنان آن هيچ يک همديگر را نمي شناسند ,هيچ کس و هيچ جا آشنا نيست و هر که با نقشه اي در دستش به اين سو و آنسو مي رود و براي يافتن مسير خود مدام به تابلو هاي نصب شده در شهر نگاه مي کند.و حتي هيچ کس نمي داند مثلا براي خريد شکلات بايد به کدام مغازه برودشهري که مردم آن خاطره ندارند. در پايان روز هر کسي از روي نقشه اي که دارد راه منزل خود را پيدا مي کند و متوجه مي شود خانه اش در کدام خيابان و کدام کوچه است ,وقتي به خانه مي رسد متوجه مي شود افرادي به عنوان همسر و فرزندانش منتظرش هستند بدون اتلاف وقت دور هم جمع مي شوند شام مي خورندبراي کودکانشان قصه مي خوانند و با هم هرگز در مورد مسائل روزمره و کارهاي انجام شده وبيهوده يا در مورد حساب بانکيشان ويا کارنامه ي بچه ها صحبت نمي کنند و نگاهها همان نگاههاي تازه ي چندين سال پيش ,دوباره همان احساسات گويي براي بار اول است که با هم آشنا مي شوند .چرا که بدون عادت و خاطره هميشه همه چيز پر شور و تازه است,هرصبح اولين صبح , هر ديدار,هر بوسه و هر نوازشي اولين ها هستند دنيايي که در آن فقط زمان حال وجود دارد.گذشته فقط در کتاب ها و اسناد مکتوب يافت مي شود.شهري که ساکنانش براي اطلاع از گذشته ي خود بايد به کتاب زندگي خود رجوع کنند و افرادي که هر جا با خود کتاب زندگيشان را حمل مي کنند تا همواره بدانند در گذشته که و چه کاره بوده اند,در کوچه پس کوچه هاي شهر صداي زني که با افتخار صفحه اي از کتاب زندگي اش را ورق مي زند و از افتخارات گذشته اش سخن مي گويدو ناله ي مردي که در گوشه اي از کتاب زندگي اش مي خواند که سالها پيش زني را به قتل رسانده و برخي افرادي که در پايان روز شروع به نوشتن آنچه از کرده هايشان در آن روز به خاطر دارند مي کنند تا روز هاي آينده دوباره آنها را مطالعه کنند و از گذشته ي خود سر در آورند . و گاه اين کتاب آنقدر سنگين و ضخيم مي شود که حمل آن مشکل مي شود و حتي انسان فرصت نمي کند تمام آن را مطالعه کند و هر کس فقط بخشي از آن را مطالعه مي کند ; کودکي,جواني,ميانسالي ...و بعضي هم انتهاي آن را مطالعه مي کنند تا ببينند چه بر سرشان خواهد آمدو افرادي نيز هستند که هر روز زندگي تازه اي آغاز مي کنند و هر روز شروعي تازه و شيوه اي نو براي زيستن .و با هر طلوع خورشيد آنها انسانهاي جديدي با شخصيت جديد هستند و هر روز استعدادهاي گوناگون خود را با شغل جديد و کارهاي گوناگون مي سنجندو هيچ کس از رفتار آنها تعجب نمي کند چون هيچ کس از گذشته ي آنها چيزي در خاطر نداردافرادي که کتاب زندگي خود را کنار گذاشته اند و بطور کل گذشته را رها کرده اند و فقط در حال زندکي مي کنند مهم نيست در گذشته ثروتمند بوده اند يا فقير,دانا يا نادان,عاشق يا بدون عشق.زندگي هر روزشان را آن طور که مي خواهند مي سازند و دنبال مي کنند,,محکم قدم بر مي دارند و راه و رسم جوانيشان را حفظ کرده اند وياد گرفته اند چگونه در دنياي بدون حافظه زندگي کنند

Thursday, February 23, 2006

ترس

مثل همیشه با هم می رفتیم که یه روز خوب و جدید داشته باشیم ,می خواستیم این بار بریم یه جا که تا حالا نرفتیم البته یه کمی هم غرغر میکردیم از اینکه چرا انقدر همه جاهایی که می ریم انقد تکراری و مسخرس, اما همینطور که داشتیم می رفتیم نمی دونم چی شد که ازیه جایی مثل پشت بوم دانشکده سر در آوردیم!یه کم رفتیم جلوتر... خیلی جالب بود !عجب جای باحالی پس چرا تا حالا اینجارو ندیده بودیم؟ ساختمونایی که با وجود ارتفاع زیادشون به نظر میومد کاه گلی باشن ! و روی اونارم با کاه و ساقه های خشک زرد پوشونده بودن!جالبتر از همه ی اینها ساختمون بلندی بود که شبیه یه سوپر مارکت بزرگ بود که از بالا تا پایینش بسته های شکلات و بیسکوییت و انواع و اقسام خوراکیا بود !و نکته ی دیگه اینکه فاصله ی پشت بوم اون ساختمون تا پشت بوم ساختمونی که ما روش وایساده بودیم حدودا یه متر بود و ارتفاعش تا زمین تقریبا به اندازه ی ارتفاع یه ساختمون 6 طبقه ! مثل همیشه که با دیدن هر چیزی و اسه خودمون یه نظری می دادیم وتو عالم خودمون تصورش می کردیم کلی خیال بافی و ... بعدشم بی خیال می شدیم و می رفتیم دنبال کارمون , من گفتم چه باحال ,می تونیم بپریم و بریم رو اون ساختمون(تصور کنید مثل اسپایدرمن که از یه ساختمون میپرید رویه ساختمون دیگه ) گفت آره باحاله! اما در کمال ناباوری دیدم یهو یه دورخیز کرد و پرید واقعا داشتم از ترس می مردم خیلی بد پرید, نتونست خودشو به اون ساختمون برسونه و سقوط کرد و من با رنگ پریده داشتم سقوطشو تماشا می کردم و میگفتم که من تا چند ثانیه دیگه اونو نمی بینم و دیگه نمی تونم هیچ کاری بکنم! با یه حالت کاملا عادی با بافتنی قرمزی که تنش بود همون طور که تو دانشگاه می بینمش حتی کوله پشتیشم رو دوشش بود پاهاشو جفت کرده بود با حالت ایستاده داشت به زمین نزدیک می شد با خودم گفتم حتی اگه زنده هم بمونه پاهاش حتما خورد می شن!همین طور داشتم با ناامیدی نگاش می کردم یه طبقه بیشتر نمونده بود به زمین برسه که یه دفعه نمی دونم چطور شد !حدودا چند سانت مونده بود به زمین برسه وکارش تموم شه که تبدیل شد به یه بسته بیسکوییت پتی بور! داشتم از تعجب شاخ در میاوردم اما خوشحال بودم که چیزیش نشد! به دوستم قول داده بودم صبح زود واسه همایش برم پلی تکنیک اما من خیلی ترسیده بودم تصمیم گرفتم بمونم و تمام روز ازش مراقبت کنم ومواظب باشم کاری دست خودش نده

Sunday, February 19, 2006

!

!آقا شما يك الكترون هستيد
.از جاتون بلند شيد و با هر سرعتي كه دوست داريد تو فضايي كه در اختيارتونه در هر راستايي كه دوست داريد حركت كنيد
!الآن صندلي شما يك حفره است
!خانم شما يك الكترون هستيد
!صندلي اين آقا يك حفره است
.مي تونيد بريد وروي صندلي اين آقا بنشينيد
!خانم الآن صندلي شما يك حفره است
!در واقع شما حفره رو جابجا كرديد
! الكترون ها مي تونن روي حفره ها جابجا شن
!با حركت الكترون ها حفره ها جابجا مي شن
!با كنده شدن الكترون ها و آزاد شدنشون حفره ها بوجود ميان
!

Sunday, February 12, 2006

یه جادوگر خبیث

از حموم که اومدم بيرون موهام هنوز خيس بود کلاه حوله م هنوز روی سرم بود رفتم جلو آينه موهام ریخته بود تو صورتم
کلاه حوله ام هم به طرز عجیبی روی سرم سیخ وایستاده بود یه ذره زل زدم تو آینه و به چهره ی خودم خیره شدم یه لحظه احساس ترس کردم. به نظرم اومد با اون کلاه و پالتو و موهای به هم ریخته چقدر شبیه جادوگرا شدم یه خورده که فکر کردم دیگه احساس ترس نکردم به نظرم اومد استعدادشو دارم
.آره من می تونم یه جادوگر بشم
البته نه مثل هری پاتر یا بر و بچ هاگوارتز
.فقط باید یه خورده خباثتمو بیشتر کنم
.یه جادوگر که خباثت تو برق چشاش موج بزنه
واقعا هر لحظه احساس قدرت بیشتری می کردم
فقط سعی می کردم رو این فکر تمرکز کنم که من بدجنس ترین آدم روی زمینم و بعد باید بررسی می کردم که واسه جادوگر شدن چیا لازم دارم
خب جادوگرا معمولا چی دارن؟
یه گربه-
منم که خودم یه گربه دارم
یه دیگ گنده-
یه چیزی تو مایه های دیگایی که غذاهای سلف و توش درست می کنن
حالا اگه زیادم گنده نبود عیب نداره واسه شروع از دیگ کوچیک استفاده می کنم
به نظرم داشتن یه اتاق کار هم چیز خوبی بود
خب باید یه خورده تار عنکبوت جمع می کردم
یه چند تا عنکبوت چاق و گنده هم باید از تو باغ پیدا می کردم و تو اتاقم ول می کردم
اوه باید چد تا کلاغم بگیرمو تربیت کنم
قبلنا به نظرم میومد کلاغا موجودای چندش آورین
اما یه بار که هوا گرفته بود و بارون نم نم داشت می بارید وقتی کلاغایی رو دیدم که رو پشت بوم یه خونه مظلوم و آروم نشستن و به کوهایی که روشون برفه خیره شدن احساس کردم زیادم موجودای بدی نیستن اما چند روز پیش که از پیاده روی برگشتم و اون آثارسبز و قهوه ای مبارکو رو بارونیم دیدم حالم از هر چی کلاغه به هم خورد
اما چیزی که مهمه اینه که من تصمیم داشتم ازشون واسه مقاصد جادوگریم استفاده کنم
واقعا احساس می کردم دارم شکوفا می شم
یه جارو هم لازم بود تا بتونم باهاش پرواز کنم
خب باید یه برنامه هم واسه کارایی که می خواستم بکنم می ریختم
آدما یا هر چیز دیگه ای که اذیتم می کرد رو باید به یه چیزی تبدیل می کردم
مثلا موش
آره چیز خوبیه بدرد زوزک هم می خورد
به راحتی می تونست یه لقمه ی چپش کنه
ولی اونایی رو که نمی خواستم خورده بشن و بمیرن چی؟
آها اونارم تبدیل به سنگ می کنم
مجسمه های خوبی میشن هر وقتم که بخوام می بینمشون
بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشن یا بخوان اذیتم کنن
! ...
!..,و من می گم ها ها ها ها !ها ها ....هااااااااااااا
:D
! وخیلی کارای دیگه که کلی می تونه منو خوشحال کنه و منو به اوج خباثت برسونه و الان به ذهنم نمی رسه
:D
.
.
.
اصلا سخت نیست فقط باید یه کم خباثتمو بیشتر کنم
واقعا چه کارا که نمی شه کرد
>:) ! واقعا که زندگی خبیثانه چقدر لذت بخشه
;)

Thursday, February 09, 2006

:-)

بادبادك!!!!!!!

دستانت را به من بده
تو را به پرواز در خواهم آورد
تا تو را به آسمان فرستم همچون بادبادك و در آغوش ابرها رها كنم
و تو هر لحظه از ابر ها فراتر روي
و نقطه اي شوي در آسمان
رهايت خواهم كرد
تو را بدستان باد سپارم
و او تو را به سرزمين هاي دور خواهد برد
! به هر جا كه بخواهد
و تو نقطه اي در آسمان
هرگز نخواهم پرسيد
!تو را به كجا برد
و كجا رها كرد و به كه سپرد
و اينگونه هر كجا كه روم
هر جا ياد تو را به همراه خواهد داشت
و هر ستاره اي كه در آسمان چشمك زند
و يا هر ابر متحركي
و هر چه كه همراه باد جا به جا شود
و هر نقطه اي كه در دوردست در حركت باشد
و من شادمان
و تو در سرزميني نزديك تر از دور بسر خواهي برد
روزي در پي ات
براي يافتنت و يا دور شدن از تو
و من شادمان
!اين بار من نيز پرواز خواهم كرد
و
. خورشيد لبخند خواهد زد

Monday, February 06, 2006

جديدا اتفاقای عجيبی برام ميفته که باورشون سخته مطمئنم که يه کاری رو انجام دادم اما فردا که دوباره بررسی می کنم در کمال ناباوری می بينم هيچ کاری نکردم شايد يه جور توهم و نکته ی ديگه اينه که خوابای خيلی سنگينی می بينم به طوری که هر بار که از خواب بيدار می شم بايد حداقل نيم ساعت چشامو ببندم و در مورد خوابی که ديدم فکر کنم تا بتونم هضمش کنم
و حالا با توجه به اینا می تونم این نتیجه رو بگیرم که همه ی اتفاقایی که حسشون می کنم حتما تو بیداری برای من رخ نداده!
و دیگه این که هر اتفاق خوبی که برام میفته حتما توی خواب نبوده و اتفاقای بدی که افتاده دلیلی نداره که حتما تو بیداری اتفاق افتاده باشه
در هر صورت همه ی اتفاقایی که برای من چه تو خواب چه تو بیداری افتاده تموم شده و رفته پی کارش
. از این ببعد هم باید حواسمو به این موضوع جمع کنم که هم تو خواب هم تو بیداری فکرمو متمرکز بهترين اتفاقا کنم

Friday, February 03, 2006


!وقتی زوزک حاضره زير بارش برف تو سرما خيس بشه اما جلو گربه ی همسايه کم نياره

Tuesday, January 31, 2006

من اينجا واستادم
با يه غم خنده دار
اونقد خنديدم که از خنده اشکم در اومد
ديدم تو هم داری می خندی
به يه غم خنده دار
اونم ديديم که داشت می خنديد
به يه غم خنده دار
يادم نيست چی می گفتيم
اما يادمه قبل از اينکه برگرديم خيلی خنديديم
هر سه تامون عين هم
فقط به يه غم خنده دار خنديديم
اونقدی که اشکمون در اومد
با گلايی که ساقه هاشون دراز بود تو دستمون
با خنده هايی از پشت چشمايی که عينک نداره
با خوشحالی تاب می خورديم قطره های بارون تو صورتمون
محکم زنجيرای تاب رو گرفته بوديم
با گلايی که ساقه هاشون دراز بود تو دستمون
باد به سر و صورتمون می خورد و موهامونو تکون می داد
انگار اونم با ما می خنديد فقط به يه غم خنده دار
وقتی برگشتيم پنجره هارو باز کرديم
و يه بطری آب واسه گلايی که ساقه هاشون بلند بود تو دستمون
هر سه با هم نشستيم
و خنديديم فقط به يه غم خنده دار
اونقدی که اشکمون در اومد
ديگه حوصله م سر رفته
چرا باد نمی آد؟
من می خوام آسمون کمی طوسی بشه
يه کم هم نزديک تاريکیبرق هم بره
چشم آدم کم کم عادت می کنه تو تاريکی ببينه
می خوام ستاره ها رو ببينم
صدای يه جغد پير هم روی درختای بلند مياد
درختای کاجی که برگاشون تکون نمی خوره
يه سکوت آرام بخش
دلم نميادچشامو ببندم
بعضی وقتا باد صدای ماشینایی رو که دارن خيلی دور تر از اينجا
حرکت می کنن با خودش مياره
شبیه صدای قطار
!شايدم صدای قطار باشه
محشره
. حس خوبی دارم

Monday, January 30, 2006

برف می بارد
بر شاخه ی کاج
برگ آن کهنه درخت
می شود سوزن عاج
برف می بارد
بر بام بلند
می زند نقره برف
بر سپيدی لبخند
کوچه پر می شود از خنده ی ما
بچه ها می سازند آدمک برفی را
کودکی آهسته کند
شال پشمی به برش
می گذارد دگری
شبکلاهی به سرش
شب برفی شب يخبندان است
آدمک برفی درکوچه ی ما مهمان است
.کاش سرما نخورد
(پروين دولت آبادی)

Tuesday, January 10, 2006

برف

دیشب گفتن از پنجره بیرون رو تماشا کنید, پنجره رو باز کردیم
داره برف می باره وای چقدر قشنگه-
ما از خوشحالی داد می زدیم
یه پسر کوچولو صدای مارو شنید
سلام کوچولو, داره برف می باره-
من چکمه دارم-
پسر کوچولو پاشو بلند می کرد تا چکمه هاشو به ما نشون بده
وسط خیابون بالا و پایین می پرید
و پدر بزرگش نگاش می کرد
دونه های برف آروم آروم پایین میومدن
ما اونارو توی نور چراغ های خیابون می دیدیم
نشاط هم با اون درختای کاجش از پشت پنجره پیدا بود
حتما" خیلی قشنگ می شه وقتی برف بشینه رو درختاش
! اما الان فقط اومدم بگم برفتون مبارک