مثل همیشه با هم می رفتیم که یه روز خوب و جدید داشته باشیم ,می خواستیم این بار بریم یه جا که تا حالا نرفتیم البته یه کمی هم غرغر میکردیم از اینکه چرا انقدر همه جاهایی که می ریم انقد تکراری و مسخرس, اما همینطور که داشتیم می رفتیم نمی دونم چی شد که ازیه جایی مثل پشت بوم دانشکده سر در آوردیم!یه کم رفتیم جلوتر... خیلی جالب بود !عجب جای باحالی پس چرا تا حالا اینجارو ندیده بودیم؟ ساختمونایی که با وجود ارتفاع زیادشون به نظر میومد کاه گلی باشن ! و روی اونارم با کاه و ساقه های خشک زرد پوشونده بودن!جالبتر از همه ی اینها ساختمون بلندی بود که شبیه یه سوپر مارکت بزرگ بود که از بالا تا پایینش بسته های شکلات و بیسکوییت و انواع و اقسام خوراکیا بود !و نکته ی دیگه اینکه فاصله ی پشت بوم اون ساختمون تا پشت بوم ساختمونی که ما روش وایساده بودیم حدودا یه متر بود و ارتفاعش تا زمین تقریبا به اندازه ی ارتفاع یه ساختمون 6 طبقه ! مثل همیشه که با دیدن هر چیزی و اسه خودمون یه نظری می دادیم وتو عالم خودمون تصورش می کردیم کلی خیال بافی و ... بعدشم بی خیال می شدیم و می رفتیم دنبال کارمون , من گفتم چه باحال ,می تونیم بپریم و بریم رو اون ساختمون(تصور کنید مثل اسپایدرمن که از یه ساختمون میپرید رویه ساختمون دیگه ) گفت آره باحاله! اما در کمال ناباوری دیدم یهو یه دورخیز کرد و پرید واقعا داشتم از ترس می مردم خیلی بد پرید, نتونست خودشو به اون ساختمون برسونه و سقوط کرد و من با رنگ پریده داشتم سقوطشو تماشا می کردم و میگفتم که من تا چند ثانیه دیگه اونو نمی بینم و دیگه نمی تونم هیچ کاری بکنم! با یه حالت کاملا عادی با بافتنی قرمزی که تنش بود همون طور که تو دانشگاه می بینمش حتی کوله پشتیشم رو دوشش بود پاهاشو جفت کرده بود با حالت ایستاده داشت به زمین نزدیک می شد با خودم گفتم حتی اگه زنده هم بمونه پاهاش حتما خورد می شن!همین طور داشتم با ناامیدی نگاش می کردم یه طبقه بیشتر نمونده بود به زمین برسه که یه دفعه نمی دونم چطور شد !حدودا چند سانت مونده بود به زمین برسه وکارش تموم شه که تبدیل شد به یه بسته بیسکوییت پتی بور! داشتم از تعجب شاخ در میاوردم اما خوشحال بودم که چیزیش نشد! به دوستم قول داده بودم صبح زود واسه همایش برم پلی تکنیک اما من خیلی ترسیده بودم تصمیم گرفتم بمونم و تمام روز ازش مراقبت کنم ومواظب باشم کاری دست خودش نده