Saturday, September 20, 2008

وقتي كه من تنها هستم

وقتي تنها هستم ، گاهي آرام مينشينم از سكوت تنهايي ام استفاده مي كنم و فكر مي كنم ،فكر كردن را دوست دارم و دوست ندارم كسي موقع فكر كردن سربه سرم بگذارد ،گاهي دراز مي كشم و كتاب مي خوانم ،كتاب هايي را كه دوست دارم مي خوانم ،من كتاب خواندن را هم دوست دارم ،گاهي به آهنگ هاي مورد علاقه ام گوش مي دهم ، قلم مو و رنگ را برمي دارم و هرچه را دوست مي دارم روي بوم به تصوير مي كشم . وقتي تنها هستم جعبه اي را كه در آن كارت پستالهايم را نگه ميدارم زيرو رو ميكنم و خاطراتم را مرتب در صندوقچه ذهنم ميچينم،وقتيكه تنها هستم به ابرها خيره ميشوم ، من حركت ابرها را دوست دارم ،وقتي كه تنها هستم آنطور كه دوست دارم ورزش مي كنم ، وقتي كه تنها هستم با خودم صحبت مي كنم ،آخر حرف خودم را بهتر ازبقيه مي فهمم،وقتي كه تنها هستم ،به كنار گل ها مي روم ، به آنها آب مي دهم ، به درخت ها وباغچه ها رسيدگي مي كنم ،وقتي كه تنها هستم روي درخت مينشينم ، زير برگها مخفي مي شوم و از لاي برگها آسمان را نگاه مي كنم...(خيلي لذت بخش است)...وقتي كه تنها مي شوم با گربه ام بازي مي كنم ،سرش را نوازش مي كنم و به او غذا مي دهم ،وقتي كه تنها مي شوم نمي گذارم به من بد بگذرد
...
اما وقتي تنهاي تنها هستم و خودم هم به حرف خودم گوش نمي دهم خيلي تنها مي شوم
دلم ميگيرد و دوست دارم با خودم دو تايي گريه كنيم هم من و هم خودم
دوست دارم نامه هايي بنويسم ،اما نميدانم براي كه؟ نميدانم براي چه؟فقط دلم مي گيرد
اما دوست ندارم به كسي بگويم
هيچكس حرفم را باور نخواهد كرد
من هم به هيچ كس حرف هايم را نخواهم گفت

Monday, September 15, 2008

قورباغه ی آرزو

چند وقت پیش, تو اوج گرمای یه روز تابستونی , خسته و کلافه داشتم از دانشگاه برمی گشتم خونه,ساعت حدودا 3 بعد از ظهر بود,نزدیک خونمون که رسیدم , یه کلاغ بزرگ رو دیدم که یه چیزی رو با منقارش گرفته و رو زمین داره راه می ره,از دور که دیدم فکر کردم برگه اما نزدیکتر که رفتم, دیدم یه قورباغه ی درشته, که داره تقلا می کنه خودشو از شر کلاغ خلاص کنه,کلاغه هم یه پای قورباغه رو گرفته بود و مدام با خودش می کشید,جلوتر که رفتم کلاغه ترسید,بپربپری کرد و رفت کنار باغچه همسایه,جلوتر که رفتم کلا قورباغه رو ول کرد و پر زد و رفت قئرباغه بیچاره هم که ترسیده بود پرید لای شاخ و برگا و یواشکی منو نگاه کرد,بعد یواشکی
گفت : تو جونمو نجات دادی , حالا یه آرزو کن تا من براورده کنم , :) منم یواشکی آرزو کردم
دو روز بعد آرزوم براورده شد
:D

Monday, September 08, 2008

کوه ,دریا , ماهی

کوه گفت : دریا چرا گرفته ای؟
دریا گفت : دلتنگم
کوه گفت : چرا؟
دریا گفت :دلتنگ ماهی هایم هستم
کوه گفت : چرا؟
دریا گفت :صیاد
کوه گفت : چطور؟
دریا گفت :تور او ماهی هایم را گیر می اندازد
کوه گفت :کجاست؟
دریا گفت :کنار پایت لمیده و منتظر ماهی های من است
کوه گفت : سنگ بر سرش بیندازم؟
دریا گفت : نه