Tuesday, January 24, 2012

دارد می رود امتحان بدهد، همکلاسی چینی ام را می گویم. از صبح در آزمایشگاه مشغول درس خواندن بودیم. ردیف دستگاههای پشت من نشسته بود. اولش که آمدم دیدم اینجاست آمدم سلام واحوالپرسی کردیم. خیلی وقت بود هیچ کدام از همکلاسی هام را ندیده بودم. تقریبا از قبل از تعطیلات تا امروز. از امتحانات پرسیدیم و درس های ترم پیش. نشستم پشت سیستمی که همانجا پشت سرش بود. ساعت دوازده آمد گفت دارم می روم برای ناهار. وقت ناهار بود با هم رفتیم سلف. تنهایی غذا خوردن را زیاد دوست ندارم. از اینکه یک نفر در این روزهای خلوت دانشگاه پیدا شد که با هم به سلف برویم خوشحال شدم. پشت میزی کنار پنجره های بزرگ سلف روبروی هم نشستیم. راجع به پروژه و درس های ترمم بعد صحبت کردیم و اینکه مجبور است پروژه اش را زودتر از بقیه به پایان برساند چون اقامتش اینجا تمام می شود و می خواهد از آخرین فرصت های مدت اقامتش برای سفر در اروپا استفاده کند. گفتم از سال قبل که آمدی ه کشورت برنگشتی؟ گفت نه تو چطور گفتم نه! گفت تو هم مثل من دیوانه ای. پرسیدم برمی گردی به کشورت و مشغول کار می شوی؟ گفت احساس می کنم از زندگی واقعی خیلی دور شده ام. برمی گردم و کنار بقیه دوستانم مشغول کار می شوم. حرفش برایم جالب،بود. زندگی واقعی! ناهار را که تمام کردیم دوباره به آزمایشگاه برگشتیم. ساعت سه با استاد قرار امتحان گذاشته بود، دقایقی قبل .از اینکه برود وسایلش را جمع کرد با من خداحافظی کرد، برایش آرزوی موفقیت کردم تشکر کرد و رفت
شاید این روز را فراموش کنم، خواستم یادم بماند که چه روز خوبی بود امروز دیدن یک آشنا در دانشگاه
به این فکر می کنم که چند ماه دیگر فقط آدم هایی را که حالا همکلاسی هایم هستند خواهم دید، بعد هرکدام به کشور خودشان بازمی گردند و به زندگی واقعی که بدنبالش هستند، با شرایطی که در ایران پیش می رود حتی امید به اینکه برای دیدار هم به کشورم برگردم ندارم
، احساس تعلق شاید حس خیلی خوبی باشد، حسی که هرگز به طور کامل حسش نکردم.
اینکه متولد جایی باشی و جای دیگری بزرگ شوی همیشه حس غریبگی را در دلت نگه می دارد حتی اگر به زادگاهت برگردی باز هم
آشنای غریبی هستی که افکارت جای دیگری سیر می کند
حالا حداقلش این است که می گویم متعلق به فلان کشور هستم، زادگاهمم آنجاست، اقوام و دوست و آشنا دارم، زبان های مختلفش را ،
،صحبت می کنم، آنجا تحصیل کردم، رشد کردم زندگی کردم
اما آن حس تعلق را نمی دانم وقتی به کشورم برگشتم به کجا ارجاع دهم؟ خودم در شهری زندگی می کنم که از زادگاهم دور است،
کودکی ام را هم در جای دیگری جا گذاشته ام، کودکی ای که منشا همه ی نقشه های من برای زندگی اکنون و آینده ام بوده است
...

Wednesday, January 18, 2012

:| بعضی آدم ها غلط انداز هستند
:| نباید قضاوت کنیم، هیچ قضاوتی

Monday, January 09, 2012

صداها
اصوات، زبان ها، لهجه ها، موسیقی، گاهی آنقدر روی ما تاثیر می گذارند، ممکن است براحتی متوجهشان نباشیم
گاهی صداها در بخشی از زندگیمان آنچنان در وجودمان رخنه می کنند و می مانند در پس لایه های عمیق وجودمان که حتی فکرش را هم نمی کنیم روزی احیا شوند و ما را ببرند به لایه های خاک گرفته و دست نخورده ی وجودمان که روزی در پس فصل های زمان در گذشته پنهان شده بودند
چیزی که هست در حال حاضر می بینم این است که چگونه موسیقی آذری که بخش عظیمی از حافظه ی شنیداری کودکی ام را پر می کند روحم را ارضا می کند