Monday, February 27, 2006

خاطره


مجسم کنيد شهري را که درآن همه غريبه اند و ساکنان آن هيچ يک همديگر را نمي شناسند ,هيچ کس و هيچ جا آشنا نيست و هر که با نقشه اي در دستش به اين سو و آنسو مي رود و براي يافتن مسير خود مدام به تابلو هاي نصب شده در شهر نگاه مي کند.و حتي هيچ کس نمي داند مثلا براي خريد شکلات بايد به کدام مغازه برودشهري که مردم آن خاطره ندارند. در پايان روز هر کسي از روي نقشه اي که دارد راه منزل خود را پيدا مي کند و متوجه مي شود خانه اش در کدام خيابان و کدام کوچه است ,وقتي به خانه مي رسد متوجه مي شود افرادي به عنوان همسر و فرزندانش منتظرش هستند بدون اتلاف وقت دور هم جمع مي شوند شام مي خورندبراي کودکانشان قصه مي خوانند و با هم هرگز در مورد مسائل روزمره و کارهاي انجام شده وبيهوده يا در مورد حساب بانکيشان ويا کارنامه ي بچه ها صحبت نمي کنند و نگاهها همان نگاههاي تازه ي چندين سال پيش ,دوباره همان احساسات گويي براي بار اول است که با هم آشنا مي شوند .چرا که بدون عادت و خاطره هميشه همه چيز پر شور و تازه است,هرصبح اولين صبح , هر ديدار,هر بوسه و هر نوازشي اولين ها هستند دنيايي که در آن فقط زمان حال وجود دارد.گذشته فقط در کتاب ها و اسناد مکتوب يافت مي شود.شهري که ساکنانش براي اطلاع از گذشته ي خود بايد به کتاب زندگي خود رجوع کنند و افرادي که هر جا با خود کتاب زندگيشان را حمل مي کنند تا همواره بدانند در گذشته که و چه کاره بوده اند,در کوچه پس کوچه هاي شهر صداي زني که با افتخار صفحه اي از کتاب زندگي اش را ورق مي زند و از افتخارات گذشته اش سخن مي گويدو ناله ي مردي که در گوشه اي از کتاب زندگي اش مي خواند که سالها پيش زني را به قتل رسانده و برخي افرادي که در پايان روز شروع به نوشتن آنچه از کرده هايشان در آن روز به خاطر دارند مي کنند تا روز هاي آينده دوباره آنها را مطالعه کنند و از گذشته ي خود سر در آورند . و گاه اين کتاب آنقدر سنگين و ضخيم مي شود که حمل آن مشکل مي شود و حتي انسان فرصت نمي کند تمام آن را مطالعه کند و هر کس فقط بخشي از آن را مطالعه مي کند ; کودکي,جواني,ميانسالي ...و بعضي هم انتهاي آن را مطالعه مي کنند تا ببينند چه بر سرشان خواهد آمدو افرادي نيز هستند که هر روز زندگي تازه اي آغاز مي کنند و هر روز شروعي تازه و شيوه اي نو براي زيستن .و با هر طلوع خورشيد آنها انسانهاي جديدي با شخصيت جديد هستند و هر روز استعدادهاي گوناگون خود را با شغل جديد و کارهاي گوناگون مي سنجندو هيچ کس از رفتار آنها تعجب نمي کند چون هيچ کس از گذشته ي آنها چيزي در خاطر نداردافرادي که کتاب زندگي خود را کنار گذاشته اند و بطور کل گذشته را رها کرده اند و فقط در حال زندکي مي کنند مهم نيست در گذشته ثروتمند بوده اند يا فقير,دانا يا نادان,عاشق يا بدون عشق.زندگي هر روزشان را آن طور که مي خواهند مي سازند و دنبال مي کنند,,محکم قدم بر مي دارند و راه و رسم جوانيشان را حفظ کرده اند وياد گرفته اند چگونه در دنياي بدون حافظه زندگي کنند

Thursday, February 23, 2006

ترس

مثل همیشه با هم می رفتیم که یه روز خوب و جدید داشته باشیم ,می خواستیم این بار بریم یه جا که تا حالا نرفتیم البته یه کمی هم غرغر میکردیم از اینکه چرا انقدر همه جاهایی که می ریم انقد تکراری و مسخرس, اما همینطور که داشتیم می رفتیم نمی دونم چی شد که ازیه جایی مثل پشت بوم دانشکده سر در آوردیم!یه کم رفتیم جلوتر... خیلی جالب بود !عجب جای باحالی پس چرا تا حالا اینجارو ندیده بودیم؟ ساختمونایی که با وجود ارتفاع زیادشون به نظر میومد کاه گلی باشن ! و روی اونارم با کاه و ساقه های خشک زرد پوشونده بودن!جالبتر از همه ی اینها ساختمون بلندی بود که شبیه یه سوپر مارکت بزرگ بود که از بالا تا پایینش بسته های شکلات و بیسکوییت و انواع و اقسام خوراکیا بود !و نکته ی دیگه اینکه فاصله ی پشت بوم اون ساختمون تا پشت بوم ساختمونی که ما روش وایساده بودیم حدودا یه متر بود و ارتفاعش تا زمین تقریبا به اندازه ی ارتفاع یه ساختمون 6 طبقه ! مثل همیشه که با دیدن هر چیزی و اسه خودمون یه نظری می دادیم وتو عالم خودمون تصورش می کردیم کلی خیال بافی و ... بعدشم بی خیال می شدیم و می رفتیم دنبال کارمون , من گفتم چه باحال ,می تونیم بپریم و بریم رو اون ساختمون(تصور کنید مثل اسپایدرمن که از یه ساختمون میپرید رویه ساختمون دیگه ) گفت آره باحاله! اما در کمال ناباوری دیدم یهو یه دورخیز کرد و پرید واقعا داشتم از ترس می مردم خیلی بد پرید, نتونست خودشو به اون ساختمون برسونه و سقوط کرد و من با رنگ پریده داشتم سقوطشو تماشا می کردم و میگفتم که من تا چند ثانیه دیگه اونو نمی بینم و دیگه نمی تونم هیچ کاری بکنم! با یه حالت کاملا عادی با بافتنی قرمزی که تنش بود همون طور که تو دانشگاه می بینمش حتی کوله پشتیشم رو دوشش بود پاهاشو جفت کرده بود با حالت ایستاده داشت به زمین نزدیک می شد با خودم گفتم حتی اگه زنده هم بمونه پاهاش حتما خورد می شن!همین طور داشتم با ناامیدی نگاش می کردم یه طبقه بیشتر نمونده بود به زمین برسه که یه دفعه نمی دونم چطور شد !حدودا چند سانت مونده بود به زمین برسه وکارش تموم شه که تبدیل شد به یه بسته بیسکوییت پتی بور! داشتم از تعجب شاخ در میاوردم اما خوشحال بودم که چیزیش نشد! به دوستم قول داده بودم صبح زود واسه همایش برم پلی تکنیک اما من خیلی ترسیده بودم تصمیم گرفتم بمونم و تمام روز ازش مراقبت کنم ومواظب باشم کاری دست خودش نده

Sunday, February 19, 2006

!

!آقا شما يك الكترون هستيد
.از جاتون بلند شيد و با هر سرعتي كه دوست داريد تو فضايي كه در اختيارتونه در هر راستايي كه دوست داريد حركت كنيد
!الآن صندلي شما يك حفره است
!خانم شما يك الكترون هستيد
!صندلي اين آقا يك حفره است
.مي تونيد بريد وروي صندلي اين آقا بنشينيد
!خانم الآن صندلي شما يك حفره است
!در واقع شما حفره رو جابجا كرديد
! الكترون ها مي تونن روي حفره ها جابجا شن
!با حركت الكترون ها حفره ها جابجا مي شن
!با كنده شدن الكترون ها و آزاد شدنشون حفره ها بوجود ميان
!

Sunday, February 12, 2006

یه جادوگر خبیث

از حموم که اومدم بيرون موهام هنوز خيس بود کلاه حوله م هنوز روی سرم بود رفتم جلو آينه موهام ریخته بود تو صورتم
کلاه حوله ام هم به طرز عجیبی روی سرم سیخ وایستاده بود یه ذره زل زدم تو آینه و به چهره ی خودم خیره شدم یه لحظه احساس ترس کردم. به نظرم اومد با اون کلاه و پالتو و موهای به هم ریخته چقدر شبیه جادوگرا شدم یه خورده که فکر کردم دیگه احساس ترس نکردم به نظرم اومد استعدادشو دارم
.آره من می تونم یه جادوگر بشم
البته نه مثل هری پاتر یا بر و بچ هاگوارتز
.فقط باید یه خورده خباثتمو بیشتر کنم
.یه جادوگر که خباثت تو برق چشاش موج بزنه
واقعا هر لحظه احساس قدرت بیشتری می کردم
فقط سعی می کردم رو این فکر تمرکز کنم که من بدجنس ترین آدم روی زمینم و بعد باید بررسی می کردم که واسه جادوگر شدن چیا لازم دارم
خب جادوگرا معمولا چی دارن؟
یه گربه-
منم که خودم یه گربه دارم
یه دیگ گنده-
یه چیزی تو مایه های دیگایی که غذاهای سلف و توش درست می کنن
حالا اگه زیادم گنده نبود عیب نداره واسه شروع از دیگ کوچیک استفاده می کنم
به نظرم داشتن یه اتاق کار هم چیز خوبی بود
خب باید یه خورده تار عنکبوت جمع می کردم
یه چند تا عنکبوت چاق و گنده هم باید از تو باغ پیدا می کردم و تو اتاقم ول می کردم
اوه باید چد تا کلاغم بگیرمو تربیت کنم
قبلنا به نظرم میومد کلاغا موجودای چندش آورین
اما یه بار که هوا گرفته بود و بارون نم نم داشت می بارید وقتی کلاغایی رو دیدم که رو پشت بوم یه خونه مظلوم و آروم نشستن و به کوهایی که روشون برفه خیره شدن احساس کردم زیادم موجودای بدی نیستن اما چند روز پیش که از پیاده روی برگشتم و اون آثارسبز و قهوه ای مبارکو رو بارونیم دیدم حالم از هر چی کلاغه به هم خورد
اما چیزی که مهمه اینه که من تصمیم داشتم ازشون واسه مقاصد جادوگریم استفاده کنم
واقعا احساس می کردم دارم شکوفا می شم
یه جارو هم لازم بود تا بتونم باهاش پرواز کنم
خب باید یه برنامه هم واسه کارایی که می خواستم بکنم می ریختم
آدما یا هر چیز دیگه ای که اذیتم می کرد رو باید به یه چیزی تبدیل می کردم
مثلا موش
آره چیز خوبیه بدرد زوزک هم می خورد
به راحتی می تونست یه لقمه ی چپش کنه
ولی اونایی رو که نمی خواستم خورده بشن و بمیرن چی؟
آها اونارم تبدیل به سنگ می کنم
مجسمه های خوبی میشن هر وقتم که بخوام می بینمشون
بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشن یا بخوان اذیتم کنن
! ...
!..,و من می گم ها ها ها ها !ها ها ....هااااااااااااا
:D
! وخیلی کارای دیگه که کلی می تونه منو خوشحال کنه و منو به اوج خباثت برسونه و الان به ذهنم نمی رسه
:D
.
.
.
اصلا سخت نیست فقط باید یه کم خباثتمو بیشتر کنم
واقعا چه کارا که نمی شه کرد
>:) ! واقعا که زندگی خبیثانه چقدر لذت بخشه
;)

Thursday, February 09, 2006

:-)

بادبادك!!!!!!!

دستانت را به من بده
تو را به پرواز در خواهم آورد
تا تو را به آسمان فرستم همچون بادبادك و در آغوش ابرها رها كنم
و تو هر لحظه از ابر ها فراتر روي
و نقطه اي شوي در آسمان
رهايت خواهم كرد
تو را بدستان باد سپارم
و او تو را به سرزمين هاي دور خواهد برد
! به هر جا كه بخواهد
و تو نقطه اي در آسمان
هرگز نخواهم پرسيد
!تو را به كجا برد
و كجا رها كرد و به كه سپرد
و اينگونه هر كجا كه روم
هر جا ياد تو را به همراه خواهد داشت
و هر ستاره اي كه در آسمان چشمك زند
و يا هر ابر متحركي
و هر چه كه همراه باد جا به جا شود
و هر نقطه اي كه در دوردست در حركت باشد
و من شادمان
و تو در سرزميني نزديك تر از دور بسر خواهي برد
روزي در پي ات
براي يافتنت و يا دور شدن از تو
و من شادمان
!اين بار من نيز پرواز خواهم كرد
و
. خورشيد لبخند خواهد زد

Monday, February 06, 2006

جديدا اتفاقای عجيبی برام ميفته که باورشون سخته مطمئنم که يه کاری رو انجام دادم اما فردا که دوباره بررسی می کنم در کمال ناباوری می بينم هيچ کاری نکردم شايد يه جور توهم و نکته ی ديگه اينه که خوابای خيلی سنگينی می بينم به طوری که هر بار که از خواب بيدار می شم بايد حداقل نيم ساعت چشامو ببندم و در مورد خوابی که ديدم فکر کنم تا بتونم هضمش کنم
و حالا با توجه به اینا می تونم این نتیجه رو بگیرم که همه ی اتفاقایی که حسشون می کنم حتما تو بیداری برای من رخ نداده!
و دیگه این که هر اتفاق خوبی که برام میفته حتما توی خواب نبوده و اتفاقای بدی که افتاده دلیلی نداره که حتما تو بیداری اتفاق افتاده باشه
در هر صورت همه ی اتفاقایی که برای من چه تو خواب چه تو بیداری افتاده تموم شده و رفته پی کارش
. از این ببعد هم باید حواسمو به این موضوع جمع کنم که هم تو خواب هم تو بیداری فکرمو متمرکز بهترين اتفاقا کنم

Friday, February 03, 2006


!وقتی زوزک حاضره زير بارش برف تو سرما خيس بشه اما جلو گربه ی همسايه کم نياره