Sunday, May 21, 2006


شکارچی پیر سالها در انتظار به دام انداختن پرنده ای در اطراف کلبه اش دامی قرار می داد,روزها از چهارچوب پنجره به بیرون خیره می شد و انتظار می کشید غروبها سری به دام می زد,دام همیشه ثهی بود ,حتی خالی از حشرات پرنده,غمگین و دلشکسته به کلبه ی تنهایی اش باز می گشت . صبح روز بعد دوباره دام را کار می گذاشت و با چشمانی پر امید از پنجره به بیرون خیره می شد. پرنده ی کوچکی در آن حوالی روز ها پیرمرد را میدید که با شور و شوق دام خود را بازسازی می کند و غروبها با چشمانی غمگین به خانه باز می گردد.پیرمرد تنها بود , پرنده ی کوچک دلش به حال پیرمرد سوخت...پرنده روزها با شادمانی پرواز می کرد,آزاد و رها, فارغ از هرغم.پیرمرد به زودی خواهد مرد, با آرزویی که سالهاست در دل دارد و هر روز به امید رسیدن به آن از خواب برمی خیزد و روزها را پشت سر می گذارد ,یکی پس از دیگری... پیرمرد بود و یک آرزو! پرنده بالهایش را باز کرد به اوج آسمان رفت ,آزاد و رها ,به هر سو پرواز کرد, چرخید , بالا رفت ,پایین آمد برای آخرین بار سعی کرد آنچه تاکنون داشته به یاد آورد. بعد آرام پایین آمد به دام پیرمرد نزدیک شد و خود را در آن رها کرد . پیرمرد با شتاب از کلبه خارج شد , به سمت دام دوید . قطره اشکی در چشمان پرنده و لبخندی در چشمان پیرمرد پدیدار گشت.پیرمرد پرنده را در دستانش گرفت , سرش را نوازش کرد و بوسه ای بر آن زد.پرنده به فکر فرو رفت...پیرمرد دستانش را بالا برد و پرنده را در آسمان رها کرد
اما واقعیت این چنین بود : شکارچی پیر پرنده را در قفسی که سالها پیش آماده کرده بود گذاشت و در کنار پنجره آویزان کرد . پیرمرد تنها نبود. روزها به پرنده خیره می شد ,پرنده پیرمرد را می نگریست و گاه آوازی از سر دلتنگی سر می داد . پیر مرد شاد بود. پرنده مرد , پیرمرد پرنده را خشکاند و در گوشه ای از اتاق , کنار پنجره گذاشت . پیرمرد دلش به حال پرنده سوخت ... پیرمرد تنهاست