Tuesday, January 31, 2006

من اينجا واستادم
با يه غم خنده دار
اونقد خنديدم که از خنده اشکم در اومد
ديدم تو هم داری می خندی
به يه غم خنده دار
اونم ديديم که داشت می خنديد
به يه غم خنده دار
يادم نيست چی می گفتيم
اما يادمه قبل از اينکه برگرديم خيلی خنديديم
هر سه تامون عين هم
فقط به يه غم خنده دار خنديديم
اونقدی که اشکمون در اومد
با گلايی که ساقه هاشون دراز بود تو دستمون
با خنده هايی از پشت چشمايی که عينک نداره
با خوشحالی تاب می خورديم قطره های بارون تو صورتمون
محکم زنجيرای تاب رو گرفته بوديم
با گلايی که ساقه هاشون دراز بود تو دستمون
باد به سر و صورتمون می خورد و موهامونو تکون می داد
انگار اونم با ما می خنديد فقط به يه غم خنده دار
وقتی برگشتيم پنجره هارو باز کرديم
و يه بطری آب واسه گلايی که ساقه هاشون بلند بود تو دستمون
هر سه با هم نشستيم
و خنديديم فقط به يه غم خنده دار
اونقدی که اشکمون در اومد