Wednesday, April 15, 2009

من خلبان يک هواپيمای تک سرنشينم
در دشت سبزی بر بلندای کوه ايستادم، بال زدم، آسمان آبی آبی، ابر درخشانی، شناوردر باد موج می زد. در ميان عطر علف های تازه صحرايی طاق باز خوابیدم، جای همه انسان ها خالی بود
***
رو در روی آینه صحبت کرديم، تا صبح شطرنج بازی کرديم، هر دو خوابمان برد
روزی برنده را به خاطر خواهيم آورد
---------------------------------------------------
.پ.ن: عطری که گرفتم مرا از حال به گذشته و از گذشته به آينده برد