Monday, April 26, 2010

از خيلي وقت پيش تر ها، منظورم زمانيست كه براي اولين بار احساس كردم مجبورم براي حضور در اماكن عمومي از مانتو و روسري استفاده كنم، هميشه يك استرس و نگراني همراه من بوده، اينكه مبادا خداي ناكرده روسري ام بيفتد و چشم ناپاكي چپ چپ نگاهم كند، مردي پشت عبا چشم غره برود، ماشين گشتي بايستد، سري از پنچره اش بيرون بيايد، مردي نظامي با چشم هاي غضبناكش تذكري بدهد و بغضم را بتركاند. بگذريم كه دوران كودكي و نوجواني ما اين گونه گذشت، همراه با گونه اي ترس، اضطراب، اندوه. اين روز ها شنيده ام قرار است زمين لرزه بيايد، زمين لرزه اي به خاطر موهاي من، موهاي ما، بدحجابي دختران اين سرزمين، دختركاني كه همواره در دلشان زمين لرزه اي بوده از ترس، اضطراب، خوف، جستجوي راهي براي فرار، براي گريختن از چشم هايي كه مدام آن ها را مي پايد. اگر قرار است زمين لرزه بيايد،بگذاريد بيايد. آرزو مي كنم اين بار بادي بيايد، روسري ام را ببرد،بلكه زمين لرزه اي بيايد و همه ي آن چشم هاي ناپاك را به زير گل ببرد.