Wednesday, May 26, 2010

ناچار بودم چندين ساعت را در آن ايستگاه كوچك بگذرانم. هر لحظه انتظار داشتم ماريا را ببينم. منتظر اين پيشامد بودم، با همان خرسندي تلخي كه وقتي بچه بوديم و ما را دعوا كرده يا كتك زده بودند جايي پنهان مي شديم به اين اميد كه بزرگترها به جستجوي ما بيايند و بد رفتاريشان را جبران كنند. ولي ماريا هرگز نيامد. با رسيدن قطار من براي آخرين بار نگاهي به جاده انداختم، به آن اميد كه شايد در آخرين لحظه پيدايش شود، ولي نشاني از او نبود؛ اندوه من وصف ناپذير بود. /
تونل- ارنستو ساباتو

------------------------------------------------------------
پ.ن: اين قسمت كتاب برام جالب بود، خيلي وقت بود مي خواستم اينجا بنويسم
به نظرم عبارت "از دل برود هر آنكه از ديده برفت" در مورد آدمايي كه حافظه تصويري خوبي دارن كمتر مصداق پيدا مي كنه، مگر اينكه خودشون بخوان