اين يكي دوماه اخير خيلي اتفاقا افتاد، بالاخره اسكاي رضايت داد بنده دفاع كنم، يه ماه پيش دفاع كردم، به خير و خوشي گذشت، نمره كامل هم گرفتم، دوستان هم كلي منو همراهي كردن خلاصه اين كه به خير گذشت. از طرف ديگه تافل هم دادم خدا مي دونه چند مي شم، از اين طرف نمي دونم برا چي كنكور ثبت نام كردم! البته مي دونم خب به اصرار خانواده! ولي حتي حوصله سر آزمون رفتن هم ندارم، مي دونم حتي با رتبه ي خيلي خوب هم انتخاب رشته نخواهم كرد. فعلا مقاله براي كنفرانس برق اصفهان فرستادم، به توصيه اسكاي بايد براي ژورنال هم يه نسخه آماده كنم. جالبه بعد از دفاعم چند جا ازم دعوت به همكاري شد، سر اين پروژه خيلي سختي كشيدم مسلما موضوعاتي كه كمتر روشون كار شده همين طورن، اما من نمي دونم چرا درس عبرت نمي گيرم! هميشه هم ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دست به دست هم مي دن تا من سخت ترين رو انتخاب كنم! الان سه تا موضوع پيشنهادي دارم كه مي تونم يكي رو انتخاب كنم و اطلاعاتمو تو اون زمينه زياد كنم تا تو اون زمينه كار كنم، دو تا از موضوع ها نسبتا روتين هستن اما الان شديدا اين فرشته ي نمي دونم چي چي كه همش منو تشويق مي كنه برم سراغ كار سختا اومده رو دوشم نشسته هي تو گوشم مي خونه: متامتريال... متامتريال... متامتريال