Wednesday, September 22, 2010

نور ملایمی از پنجره به درون اتاق می تابد، سر و صدای اتوبوسی که از خیابان می گذرد بیدارم می کند. مثل هر روز یک ساعت زودتر از آن که ساعتم زنگ بزند بیدار می شوم. سومین هفته از زندگی من دور از خانه آغاز می شود. چه می گویم، حالا دیگر به نوعی اینجا خانه ام شده است. زندگی روزی در میان کسانی که می شناسیشان و روزی در میان کسانی که چندان نمی شناسیشان. چندان غریب نیست فقط باید بیاموزی هر درسی را که این راه به تو می دهد. یاد گرفتن زبانی دیگر، دوستی های نو، افکار، فرهنگ ها و درس هایی که فقط باید در آن حل شد تا آموخت و به خاطر سپرد
این آغاز مرحله ی جدیدی از زندگیست، و کمانی به سوی رویاهایی که انتظار می کشند حقیقت را