Saturday, January 20, 2007

:X

دلم تنگ شده
برای پنجره ای که اون ورش کوههای سفید با یه عالمه ابر روش پیدا بود
پنجره ای که وایستادن پشتش و منظره بیرون رو تماشا کردن کار ما بود
لحظه هایی که گاهی بدون کلمه ای حرف زدن می گذشت
می تونستیم همه رو از اون بالا ببینیم
گاهی با هم صحبت می کردیم
گاهی دو تا دست همو محکم می گرفتیم و دور خودمون می چرخیدیم
بارون می بارید
برف می بارید
ما باز با هم بودیم
دلم برات تنگ شده
بزودی می بینمت